فصل پنجم | قسمت یکصدوسیوششم

فهرست اپیزود 136؛ غریب و شاهصنم
پیشگفتار: 0:04
قصه غریب و شاه صنم: 1:20
معرفی منبع قصه: 21:31
خلاصه: 23:32
موسیقی: عاشیق عدالت: 24:54
داستانهای سرنوشت: 25:29
جغرافیای قصه: 26:40
شش روایت قصه: 27:16
پاراجانف و قصه عاشیق غریب: 27:30
موسیقی فیلم پاراجانف جاوانشير گولييف
اساس مقایسه شش روایت چیست؟: 28:28
روایت قشقایی: 29:09
برق رفت!: 29:12
روایت ترکمنی: 31:39
روایت ارمنی: 33:40
روایت خراسانی: 35:02
موسیقی: عاشیق عدالت: 36:53
دو روایت آذربایجانی: 37:20
شباهت شش روایت: 40:36
کارکردهای قصه: 42:04
نتیجه: تفاوت در روایت تفاوت در فرهنگ بومی است: 44:12
موسیقی: عاشیق عدالت:45:22
عاشیقها کیستند؟: 46:46
رابطه سنت عاشیقی و پراکندگی قصه: 47:10
ارتباط عاشیقها و گوسانها: 47:41
گوسانها که بودند؟: 47:52
معنای واژۀ عاشیق: 49:32
تاریخ مکتوب عاشیقی: 50:40
منزلت اجتماعی عاشیق: 51:14
دستهبندی عاشیقها: 51:27
دستهبندی داستان در سنت عاشیقی: 51:57
داستان رزمی: 52:19
اپرای کوراوغلو؛ عزیزحاجی بیگف: 53:45
داستان غنایی: 54:18
موسیقی عاشیقی التفات داوودی: 54:56
تکنیک روایت داستان توسط عاشیق: 56:46
شعر عاشیقی: 58:44
انواع شعر عاشیقی: 59:32
موسیقی: عاشیق عدالت: 1:00:27
موسیقی عاشیقی: 1:00:55
تفاوت آهنگ و نغمه: 1:01:30
رابطه عاشیق با ساز: 1:02:26
اساطیر در قصۀ عاشیقی: 1:03:34
مفهوم بوتا وئرمک: 1:04:06
پسگفتار: 1:05:20
پیغام شنوندگان: 1:05:30
موسیقی پایانی قصهگو: 1:07:19
متن و منابع پادکست قصههای ایرانی؛ غریب و شاهصنم
پادکست قصههای ایرانی؛ غریب و شاه صنم
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود. در زمانهای قدیم دختری بود به اسم شاهصنم و آن قدر خوشگل و خوش_ بر_و_رو بود که دخترهای خوشگل دنیا به گردش هم نمیرسیدند. پدر و مادر شاهصنم به زور نامزدش کردند برای پسری به اسم شاهولد، ولی این دختره دلش پیش جوانی بود به اسم غریب که هم عین خودش بر_و_رو داشت و هم سوارکار بود و سهتار هم خوب میزد. هر چه شاهولد مال و منال داشت به همان اندازه غریب دستش از مال دنیا کوتاه بود و به زحمت پولی در میآورد تا چرخ زندگی خودش و مادر پیر و برادر و خواهرش را بگرداند. پدر و مادر شاهصنم هم که از عشق دختره به غریب خبر داشتند، میخواستند هر چه زودتر بساط عروسی را راه بیندازد تا این هوا از سر دخترشان بیفتد ولی شاهصنم هر دفعه بهانهای میآورد و حقهای سوار میکرد و عروسی را عقب میانداخت.
کم کم حرف شاهصنم و شاهولد و غریب افتاد تو دهن مردم و یک کلاغ را چهل کلاغ کردند و خبر رسید به گوش پادشاه. پادشاه دستور داد غریب و شاهولد را ببرند خدمتش. این دو جوان رفتند و پادشاه گفت نمیخواهد در کشورش دو تا جوان به خاطر دختری یقهی هم دیگر را بچسبند. باید دست خالی از این کشور بروند و هر کدام با مال بیشتری برگردد شاهصنم زنش میشود و آن یکی باید بگردد و دختری برای خودش پیدا کند. غریب و شاهولد دیدند نمیتوانند بالای حرف پادشاه حرفی بزنند. ناچار قبول کردند و رفتند.
شاهصنم خبردار شد و جایی با غریب قرار گذاشت تا خداحافظی کنند. آنجا که رسیدند دختره دستمالش را به غریب داد تا به یادش باشد و پسره هم انگشتری کرد به انگشت دختره تا هر وقت چشمش به انگشتر میافتد بداند او به خاطر عشقش راهی غربت شده. بعد هم گفت این سفرش هفتسال طول میکشد و باید منتظرش بماند. اگر هفتسال گذشت و خبری از او نشد با هر کی دوست داشت عروسی کند چون بعد از هفتسال دیگر برنمیگردد. شاهصنم قبول کرد و خوب که حرفشان را زدند، غریب برگشت و سهتارش را طوری به سقف اتاق آویزان کرد که جز خودش کسی نتواند آن را پائین بیاورد.
فردا آفتاب که زد و دنیا را روشن، کرد غریب و شاهولد به عشق شاهصنم از دروازه زدند بیرون و پشت به شهر و رو به بیابان راه افتادند. هر دو به این فکر بودند که کی میرسند به شهر دیگری تا کار و کاسبی راه بیندازند و مالی جمع کنند که چشم پادشاه را بگیرد و شاهصنم را به او بدهد. رفتند و رفتند و بیابان را پشت سر گذاشتند تا رسیدند به رودخانهای و باید از آب رد میشدند، ولی آب زیاد و تند بود و کسی نمیتوانست به رودخانه بزند. شاهولد به این فکر افتاد که کلکی بزند و همین جا سر غریب را زیر آب کند و برگردد و بیسرخر بشود شوهر شاهصنم. رو کرد به غریب و گفت آب تند است و میترسد اول به آب بزند بهتر است غریب جلو برود تا او پشت سرش بیاید. غریب هم که سوارکار بود قبول کرد و زد به رودخانه و آب تا گردن اسب آمد. شاهولد زود جنبید و دستمال شاهصنم را از پَرِ شالِ پسره بلند کرد و غریب که سرش به آب و اسب گرم بود، بو نبرد. غریب به هر جانکندنی بود، از آب رد شد و خودش را رساند به آنور رود و رفت تا ببیند کی به مال و منالی میرسد.
شاهولد هر کاری کرد، دید از آب ردبشو نیست و سر اسبش را کج کرد و برگشت به شهر و چون خیالش راحت بود که غریب به این زودیها برنمیگردد هر جا میرفت و هرکی را میدید دستمال شاهصنم را نشان میداد و میگفت: «با غریب از شهر زدیم بیرون و رفتیم تا رسیدیم به رودخانهای غریب معطل نکرد و زد به آب که بگذرد، ولی آب تیز و تند بود و جوان را از جا کند. من میخواستم بگیرمش، ولی نتوانستم و این دستمال از پَرِ شالش در دستم ماند. جوان را آب برد و خفهاش کرد.»
شاهولد که حالا بیرقیب مانده بود، دم به ساعت برای شاهصنم پیغام و پسغام میفرستاد تا دل دختره را به دست بیاورد و تا خبری از غریب نرسیده عروسی را راه بیندازد، ولی شاهصنم زیر بار نمیرفت و به قاصدهاش جواب میداد که با غریب قراری گذاشته و هفت سال انگشتر زدهی اوست. اگر تا هفت سال برنگشت با شاهولد عروسی میکند. شاهولد و شاهصنم را همینجا داشتهباشد و بشنوید از غریب.
غریب راهش را کشید و رفت و رفت تا رسید به شهر حلب. از قضا پادشاهی آنجا حکومت میکرد که هفت تا پسر داشت و غریب خیلی زود با یکی از شاهزادهها آشنا شد و دست به دامن او شد که به پدرش بگوید سرمایهای به او بدهد تا بتواند تجارت کند. شاهزاده پیغام غریب را به پدرش رساند و پادشاه هم دستور داد این جوان را بیاورند قصر تا ببیند چندمردهحلاج است. غریب رفت و تمام سرگذشتش را از سیر تا پیاز برای پادشاه تعریف کرد. او از غریب خوشش آمده و سرمایهای بهاش داد و او افتاد به کاسبی و شهر به شهر میگشت و جنسی میخرید و چیزی میفروخت. هم سرمایهاش زیاد شد و خیلی زود پول پادشاه را پس داد و هم اعتبارش بالا رفت و گاهوبیگاه میرفت قصر به دیدن پادشاه. آن قدر مال و منال جمع کرد که در حلب همه او را میشناختند. غریب را در حلب داشته باشید و بشنوید از شاهصنم.
دختره حساب کرد و دید هفت سال دارد به سر میرسد و خبری از غریب نیست. سر و گوشی در شهر آب داد و شنید کاروانی دارد میرود حلب. رفت سراغ مادر غریب و با هم رفتند پیش صاحب کاروان. آنجا نشستند پشت پردهای و گفتند با سالار کاروان کار دارند. به آن بابا خبر دادند دو تا زن آمدهاند و با او کار دارند. سالار دست کرد به جیبش و دو تا سکه درآورد و گفت این را به آن زنها بدهند و روانهشان کنند. برای گدایی آمدهاند و کاری با خودش ندارند. شاهصنم تا سکهها را دید و حرف سالار را شنید، پیالهای را که دم دستش بود پر از جواهر کرد و برای سالار فرستاد و پیغام داد این را به سالار بدهند و یگویند گدا نیامده که چیزی از او بخواهد میخواهند چند کلمه با هم حرف بزنند. سالار تا جواهر زن را دید مات و حیران ماند و بلند شد و رفت کنار پرده. شاهصنم تا سالار را دید گفت جوانی از ما به سفر رفته و چند سالی است از او خبر ندارند. اسمش غریب است و نشانیهای این جوان را میدهم. اگر او را دیدی به او بگو اگر در این چند روزه برنگردد، شاهصنم را شوهر میدهند به شاهولد. نشانیهاش هم این است که به روضهی امامها علاقه دارد؛ بلندبالا و خوشگل است؛ و هر وقت میخواهد از آب بگذرد نمیرود بالای پل و خودش به آب میزند؛ سوم اینکه به هر مجلسی که وارد بشود بالاتر از دیگران مینشیند و غذاش را هم روی دستمال ابریشمیاش میگذارد و میخورد؛ این نشانی این پسره است. شاهصنم انگشتری را که غریب به او داده بود، سپرد به سالار و گفت هر وقت آن جوان را دید، این انگشتر را در ظرف آبش بیندازد، او همه چیز را میفهمد. بعد هم کیسهای جواهر گذاشت جلو سالار و گفت اینها را خرج روضه کند تا بتواند به آن جوان غریب برسد.
کاروان حرکت کرد و شهر به شهر رفتند و سالار همه جا نشانی غریب را گرفت، ولی خبری از او نشد تا رسیدند به حلب و آنجا بار انداختند سالار راه افتاد و در شهر گشت تا شاید رد و اثری از غریب پیدا کند. روز اول و دوم دستش به جایی بند شد. روز سوم یکی از غلامهاش آمد و گفت در فلان محله روضهخوانی دارند. سالار شال و کلاه کرد و رفت و نزدیک آن خانه جوی پر آبی دید و کنار جو نشست تا اگر جوان آمد و خواست بگذرد از طرز رد شدنش او را بشناسد. کمی که نشست دید جوان بلندبالای خوشگلی سواره رسید و زد به آب و رد شد. سالار رفت و سر صحبت را با او باز کرد و با هم رفتند مجلس. غریب رفت و با سالار بالای مجلس نشستند و روضهخوانی که تمام شد و غذا را آوردند، غریب دست کرد به جیبش و دستمال ابریشمیاش را بیرون آورد و پهن کرد و غذا را گذاشت روی دستمال. سالار فهمید همان جوانی است که زنها برای او پیغام فرستادهاند. تند و تیز پیالهای آب کرد و انگشتر را انداخت توی آب و داد دست غریب. غریب خواست آب را بنوشد که چشمش افتاد به انگشتر. در جا غش کرد و افتاد روی زمین.
سالار و آدمهای دوروبرش غریب را به هوش آوردند و تا حالش جا آمد، رو کرد به سالار و گفت این انگشتر را از کجا آورده؟ سالار همه چیز را برای او تعریف کرد و گفت آن دختر هفت سال انتظار او را کشیده و حالا وقتش سر آمده و در به در دنبالش میگردند. اگر سه روزه خودش را نرساند به سر خانه و زندگیاش، شاهصنم را شوهر میدهند و سرش بیکلاه میماند. غریب سر و صورت سالار را بوسید و راه افتاد و رفت قصر پادشاه تا اجازهی برگشت بگیرد. آنجا ماجرا را برای او تعریف کرد و گفت باید راه سهماهه را سهروزه برود. پادشاه گفت: «دوست ندارم تو از حلب بروی در این شهر دخترهایی است که شاهصنم انگشت کوچکهی آنها نمیشود. الان دستور میدهم تمام دخترهای شهر به سر و برشان برسند و از جلوت رد بشوند هر کدام را پسندیدی برایت عقد میکنم». غریب نتوانست جلو پادشاه حرف دلش را بزند و تا دخترها را آوردند به هیچ کدام نگاه نکرد. پادشاه پیبرد دل این پسره کجاست و نمیتواند زن دیگری انتخاب کند. این بود که به غلامها گفت بروند از طویله اسب تندرویی و یک دستمال برای او بیاورند.
غریب دست و پای پادشاه را بوسید و سوار شد و راه افتاد. آنقدر تاخت و تاخت تا اسبش از نفس افتاد و زمین خورد و شکمش از هم درید. غریب در بیابان تک و تنها ماند و شروع کرد به دویدن تا رسید لب چشمهای و زیر درختی و از خستگی خوابش برد. همانجا بود که سواری نورانی آمد بالای سرش. غریب از خواب بیدار شد و تا سوار را دید بلند شد. سوار پرسید در این برِّ بیابان چه کار میکند؟ غریب تمام سرگذشتش را تعریف کرد. سوار گفت در همین نزدیکی دهی است. او باید برود و خورد و خوراکی بگیرد و برگردد. اما باید یادش باشد اهل این آبادی کافر هستند و او نباید اسم امامها را بیاورد.
غریب رفت به همان دهی که سوار نشانیاش را داده بود. دروازهبان جلوش را گرفت و نان و شیری به او داد و گفت هرچی هم میخواهد با خودش ببرد. غریب نان و شیر را برداشت و برگشت زیر همان درخت و آن را گذاشت جلو و به سوار تعارف کرد. سوار گفت این غذای خود اوست آن را بخورد چون میخواهد او را همین الان به شهرش برساند. اما باید بداند برادرش از غصهی او دیوانه شده و چشم مادرش هم دیگر سویی ندارد. این چوب را بگیرد و وقتی رسید به شهر خودش با این چوب به سر برادره بزند تا خوب بشود این دستمال را هم روی سر مادرت بینداز تا سوی چشمش برگردد. غریب نان و شیر را خورد و بلند شد. سوار گفت چشمش را ببندد و باز کند. غریب همین را کرد و تا نگاهی به اطراف انداخت دید دارد در شهر خودش راه میرود و صدای سرنا و دهل میشنود. پرسید چه خبر شده؟ گفتند عروسی شاهصنم و شاهولد است چون هفتسال گذشت و غریب برنگشت. غریب راه افتاد و رفت که یکهو برادرش را دید که گوشهی دیوار نشسته بود و بچهها سر به سرش میگذاشتند. رفت جلو و پسره خواست به او حمله کند. او گفت: «من در این شهر غریبم.»
پسره گفت: «اگر به خاطر این اسم غریب نبود تو را میکشتم.»
غریب راهش را کشید و رفت خانه خودش و دید مادر پیر و کورش نشسته است. گفت: «مهمان نمیخواهد؟».
مادرش گفت: «در این شهر عروسی است. بهتر است برود آنجا چرا آمده خانهی پیرزن کوری که چشمش جایی را نمیبیند؟»
غریب از مادرش اجازه گرفت و سهتار خودش را از سقف باز کرد و رفت عروسی ولی خواهرش که غریب را شناخته بود، به مادرش گفت این جوانی که سهتار را برد برادرش غریب بود. مادره تا این را شنید غصهاش بیشتر شد و به دختر نفرین کرد و زد زیر گریه و عین ابر بهار اشک ریخت.
اهل عروسی که غریبهها را راه نمیدادند وقتی دیدند یکی با سهتار آمده خوشحال شدند، ولی شاهولد او را شناخت و گفت: «این غریبه را بیرون بیندازید.» غریب ایستاد و سهبار بلند سلام کرد تا شاهصنم صداش را بشنود. شاهصنم هم شنید. زود بلند شد و خودش را رساند به غریب و گفت مگر تو را آب خفه نکرده؟
غریب گفت: «فقط خدا میتواند مرا بکشد بنده کی هست که دستش به من برسد؟».
شاهولد شروع کرد به بدوبیراه و گفت: «از این خانه برو بیرون و پشت سرت را هم نگاه نکن.»
غریب اعتنایی نکرد و سازش را گرفت روی سینهاش و حالا نزن کی بزن. شاهولد خواست به او حمله کند که پاش گرفت به سنگی و افتاد و زانوش شکست و عروسی به هم خورد. غریب سازش را گذاشت کنار و گفت: «عروسی را به هم نزنید من غریبم و دیگر شاهصنم را نمیخواهم او زن شاهولد میشود.» این را گفت و دستمالی را که سوار بهاش داده بود کشید روی زانوی شاهولد و در جا پای شکستهاش خوب شد.
غریب سازش را برداشت و از خانه زد بیرون. در کوچه برادرش را دید و تا چوبی زد به سرش برادر خوب شد و با هم رفتند خانهی خودشان آنجا دستمال را انداخت روی سر مادره و در جا سوی چشمش برگشت. همه غریب را بغل کردند و از شادی گریه کردند. سیر دل که اشک ریختند غریب به خواهرش گفت من میروم عروسی الآن شاهصنم را میبرند حمام. تو رخت تازه تنت کن و با او برو. خواهره رفت حمام و غریب راه افتاد به طرف خانهی شاهولد. همین که رسید رو کرد به شاهولد و گفت: «الآن شاهصنم و دختری همراهش میآیند چون روبنده زدهاند، تو هر کدام را خواستی انتخاب کن.»
شاهولد که پاش خوب شده بود و این چشمه از کارهای غریب را دیده بود، قبول کرد. هر دو منتظر نشستند و دخترها را که با سرنا و دهل آوردند غریب به شاهولد گفت حالا زنش را انتخاب کند. شاهولد هم به غریب تعارف کرد و او چون خواهرش را میشناخت گفت بلندتره را انتخاب میکند. شاهولد هم آن یکی را انتخاب کرد. همین که روبنده را برداشتند مردم دیدند شاهصنم، نصیب غریب شده و خواهرش هم قسمت شاهولد. عروسی دوباره پا گرفت و همه بزن و بکوب راه انداختند و هر چهار نفر به خیر و خوشی رفتند سر خانه و زندگی خودشان. چند شب که از عروسی گذشت غریب خوابیده بود و حضرت علی به خوابش آمد و گفت: «من همان سواری بودم که تو را به شهرت رساند. این کار را به این خاطر کردم که سختی و بلای زیادی کشیده بودی».
مقدمه تحلیل قصه
با درود من محسن سعادت هستم و این صدوسیوششمین اپیزود از پادکست قصههای ایرانی است. نقل داستان «غریب و شاه صنم» را با صدای فاطمه نیازی شنیدید. از فاطمه نیازی ممنونم و امیدوارم از شنیدن قصه لذت برده باشید. این قصه از جلد چهارم کتاب افسانههای ایرانی بازنویسی محمد قاسمزاده انتخاب شده بود. آقای قاسمزاده برای بازنویسی این قصه از دو کتاب افسانههای ایرانی؛ قصههای محلی فارس گردآوری و نوشته صادق همایونی (149-158) و افسانههای خراسان (سبزوار) نوشته حمیدرضا خزاعی (79-87) استفاده کرده است. به همۀ این اساتید و اهالی فارس و خراسان درود میفرستم و بدون حرف اضافه میروم سراغ پرسشهایی که بعد از خوندن این قصه به ذهنم رسید. تعداد این پرسشها زیاد بود و من در این اپیزود تعدادی از آن را با شما در میان میگذارم و بقیه رو میسپارم به وقتی دیگر.
درباره بعضی از موضوعات هم در اپیزودهای قبل صحبت کردم. مثلاً موضوع سفر غریب برای کسب مال و ثروت را میشود در چارچوب نظریه جوزف کمبل یعنی «سفر قهرمان» بررسی کرد. این نظریه را من در اپیزود صدوبیستوهفتم از فصل دوم قصههای ایرانی با عنوان برگ مروارید توضیح دادم. یا رفتن غریب به سفر در جستجوی ثروت، مضمون تکرارشونده در بعضی از داستانهای عاشقانه است که اشاره به «آزمون همسرگزینی» دارد که پیش از این در اپیزود صدوسیوسوم همین پادکست با عنوان دختر شهر آفتاب به آن پرداختم و دربارۀ انواع این آزمونها صحبت کردم که اگر نشنیدید میتوانید برید و توضیحات را بشنوید یا در متن اپیزود در وب سایت گیومهباز آن را مطالعه کنید.
با این حساب در این اپیزود قرار است درباره چه حرف بزنم.
در این اپیزود چه میشنوید؟
اول از همه برایتان میگویم که قصۀ «غریب و شاهصنم» در دستۀ «داستانهای سرنوشت» قرار میگیرد. برایتان میگویم که داستانهای سرنوشت چه ویژگی دارند. بعد شش روایت ثبت شده از این قصه با عنوان «غریب و شاه صنم» یا «عاشیق غریب و شاهصنم» در جغرافیا و اقوام مختلف را با هم مقایسه میکنم و دربارۀ شباهتها و تفاوت آنها صحبت میکنم.
در ادامه دربارۀ عاشیقها یعنی راویان و نوازندگان منطقه آذربایجان صحبت خواهم کرد. ممکنه بپرسید چرا؟ اصلاً عاشیقها کجای این قصه بودند؟ باید بگویم که قصۀ «عاشیق غریب و شاهصنم» از قصههای بسیار مهم در فرهنگ عاشیقی آذربایجان است و حداقل دو روایت ثبت شدۀ معتبر از آن در زبان ترکی وجود دارد و بسیاری از عاشیقها اساساً با نام «غریب» شهرت دارند. به همین دلیل کنجکاو شدم ببینم این عاشیقها چه کسانی هستند؟ کارشان چه بوده؟ و چه نقشی در زندگی و فرهنگ مردم ترکزبان داشتند. پس بریم تا جیره آب و برق و اینترنت امروزمون قطع نشده بگیم و بشنویم دربارۀ این قصه و اطراف آن.
غریب و شاه صنم در دستهبندی قصههای سرنوشت
«عاشیق غریب و شاهصنم» یکی از افسانههای عاشقانۀ مشهور در ایران و برخی کشورهای منطقه است. این قصه در دستۀ داستانهای سرنوشت قرار میگیرد. دستۀ «داستانهای سرنوشت» اصطلاحی است دربارۀ مجموعه داستانهایی با موضوع سرنوشت، تقدیر، یا قضا و قدر. بنیان اصلی این افسانهها بر این اساس است که اتفاقات و رویدادهایی که برای یک فرد یا یک گروه رخ میدهند، از پیش تعیین شده است یا تحت تأثیر نیروهای ماورایی قرار دارند. به این معنی که حتی در سختترین شرایط، نیروهای خارقالعاده به یاری قهرمان میآیند و او را به وصال یارش میرسانند، زیرا سرنوشت آنها را برای هم در نظر گرفته است. در برخی روایتهای این قصه امام اول شیعیان علی یا سواری نورانی و سبزپوش شبیه خضر نبی به قهرمان کمک میکند.
به جز مضمون تقدیر و سرنوشت محتوم، غم غربت، دوری از یار، تلاش برای وصال و وفاداری دلدادگان از مضامین مهم این قصه بود.
اما بریم سراغ روایتهای متفاوت این قصه در مناطق و اقوام مختلف.
جغرافیای قصه غریب و شاهصنم
پراکندگی و گستردگی جغرافیایی قصهها همیشه به ما اهمیت قصههای شفاهی را یادآوری میکند. گستردگی این قصه در مناطق مختلف نشان میدهد که این داستان در میان بسیاری از اقوام روایت میشده است. این قصه بیش از همه در مناطقی بیشتر مورد توجه بوده که سنت روایتگری همراه با ساز در آنها وجود دارد؛ مانند بخشیهای ترکمنصحرا و خراسان و عاشیقهای آذربایجان.
از این افسانه گویا شش روایت به ثبت رسیده است: دو روایت در آذربایجان، یک روایت از ترکمنصحرا، یک روایت در ایل قشقایی، یک روایت ارمنی و روایتی در خراسان.
شاید بد نباشد برای نشان دادن اهمیت و نفوذ این قصه و برای دوستداران سینما به ویژه سینمای سرگئی پاراجانوف بگویم که این کارگردان ارمنی تبار در 1988 فیلمی با عنوان عاشق غریب ساخت. فیلمنامه نوشتۀ میخائیل لرمانتوف نویسنده و شاعر بزرگ روس و اقتباسی از همین داستان فولکلور بود. لینک فیلم عاشیق غریب را در متن پادکست قرار میدهم که اگر دوست داشتید در یوتیوب ببینید. بخشهایی از صدای فیلم را بشنوید تا بعد برویم سراغ روایتهای مختلف این داستان. حالا برویم ببینیم هر کدام از این روایتها در نقاط مختلف چه شباهتها و تفاوتهایی دارند.
روایتهای متفاوت داستان غریب و شاهصنم
در اینجا به تفکیک روایتهای مختلف را برای شما میگویم. تفاوت روایتها را در پنج قسمت بررسی میکنم: آغاز داستان و آشنایی دو جوان در این شش روایت چگونه است؟ دلیل سفر و جدایی آنان چه بود؟ دوران فراق و کسب ثروت چگونه گذشت؟ شاهصنم با شایعۀ دروغین مرگ غریب چه واکنشی نشان داد؟ و در نهایت بازگشت و وصال دو عاشق و معشوق به چه شکلی رخ داد؟
برویم و این پنج سؤال را در این شش روایت بررسی کنیم. اول ببینیم روایت قشقایی چه میگوید.
روایت قشقایی
آغاز داستان و آشنایی: ماجرا در شهر تفلیس میگذرد. شاهصنم، دختر حاکم شهر، به غریب که یک عاشیق است، علاقه دارد، در حالی که پسرعمویش، شاهولد هم عاشق اوست. شاهصنم با پرتاب نارنج و سیب به سوی غریب، نظر او را جلب کرده و غریب نیز عاشقش میشود.
دلیل سفر و جدایی: بعد از پرتاب سیب به سمت غریب و انتخاب او بهعنوان شوهر، شاهولد به غریب نزدیک میشود و به او یادآوری میکند که برای ازدواج با شاهصنم فقیر است و غریب را از پشیمانی احتمالی شاهصنم میترساند. غریب تصمیم میگیرد برای کسب ثروت به سفر برود.
دوران فراق و کسب ثروت: غریب در مدت دوری از شاهصنم، در شهر حلب تجارت میکند و ثروت بسیاری به دست میآورد و نظر حاکم شهر حلب را به خودش جلب میکند.
شایعه مرگ غریب: شاهولد در این روایت، در سفر با غریب همراه میشود و با دزدیدن دستمال یادگاری شاهصنم و آغشتن آن به خون، خبر دروغین مرگ غریب را به خانوادهاش میدهد.
بازگشت و وصال: شاهصنم تاجری را پیدا میکند که به راهها آشناست و با ناله و زاری از او میخواهد که غریب را در حلب پیدا کند و برگرداند. غریب با شنیدن پیام، تصمیم به بازگشت میگیرد و علی ابن ابیطالب او را در چشمبههمزدنی به شهرش میرساند. در مجلس عروسی، شاهولد مقاومت میکند.
در پایان، غریب مادر و خواهرش را با شاهصنم به حمام میفرستد و با استفاده از خاک پای اسبسوار سبزپوش، موجب زیبایی مادر و خواهرش میشود. او به شاهولد پیشنهاد میدهد که از میان سه زن یعنی شاهصنم، مادرِ غریب و خواهرِ غریب که از حمام خارج میشوند یکی را انتخاب کند. شاهولد خواهرِ غریب را که زیبا شده است، انتخاب و با او ازدواج میکند و شاهصنم و غریب هم به وصال میرسند.
روایت ترکمنی
آغاز داستان و آشنایی: در این روایت، شاهصنم دختر شاهعباس پادشاه دیاربکر و غریب پسر وزیر است. پادشاه و وزیر پیش از تولد فرزندانشان، آنها را نامزد میکنند. دختر و پسر از کودکی همدیگر را میشناسند و به هم علاقه دارند.
دلیل سفر و جدایی: پس از مرگ وزیر، شاه زیر قول خود میزند و نه تنها دخترش را به غریب نمیدهد بلکه او، مادر و خواهرش را از شهر بیرون میکند. در این روایت از خطراتی که جانِ غریب را تهدید میکند صحبت میشود و شاهصنم عمداً غریب را دور نگه میدارد تا از جان او محافظت کند.
دوران فراق و مشاغل غریب: غریب در سالهای فراق در شهرهای حلب، بغداد و شیروان آواره و به شغلهایی مثل چوپانی، باغبانی و آسیابانی مشغول میشود. در این روایت، غریب و شاهصنم چندین بار به وصال هم میرسند، اما این وصالها کوتاه است و دوباره به هجران منجر میشود؛ جدایی آنها در مرحلۀ اول پنج سال و در مرحله آخر هفت سال طول میکشد. در این جداییها اشیایی مثل «دستمال»، «کارد» و «انگشتر» به عنوان یادگاری شاهصنم همراه غریب است.
شایعه مرگ غریب: پس از گذشت مدتی، شایعه مرگ غریب در شهر میپیچد و خدمتکاری ادعا میکند که برادرش مرگِ غریب را دیده است، برای غریب، مراسم سوگواری برگزار میشود.
بازگشت و وصال: شاهصنم از فردی به نام ازبرخوجه میخواهد که پیام او را به غریب برساند و او را به دیاربکر برگرداند. غریب با شنیدن پیام، تصمیم به بازگشت میگیرد و علی ابن ابیطالب در چشمبههمزدنی او را به شهرش میرساند. در مجلس عروسی، شاهولد دستور قتل غریب را میدهد و حتی خودش تلاش میکند او را بکشد، اما او را از این کار منصرف میکنند.
روایت ارمنی
آغاز داستان و آشنایی: شاهصنم و غریب پیش از آغاز ماجراها یکدیگر را میشناسند، هرچند اطلاع دقیقی از چگونگی شروع این آشنایی وجود ندارد.
دلیل سفر و جدایی: راوی هیچ سخنی از خواستگاری غریب به میان نمیآورد و شرطی در کار نیست. غریب مردی فقیر است و داوطلبانه به تفلیس میرود تا ثروتی به دست آورد و بعد به خواستگاری شاهصنم برود؛ زیرا میداند ثروت خانواده شاهصنم مانعی بزرگ بر سر راه ازدواج آنهاست. در زمان جدایی، غریب، انگشتر خود را به شاهصنم میدهد و میگوید هر زمان کار داشت، آن را با قاصدی برایش بفرستد.
دوران فراق و مشاغل غریب: غریب در دیارِ غربت هیچ موفقیتی کسب نمیکند و همچنان «عاشیقی» ساده باقی میماند که در قهوهخانهها مینوازد و میخواند.
فشارهای ازدواج: در زمان غیبت غریب، شاهصنم را برای پسر پادشاه آن سرزمین خواستگاری میکنند. مخالفت شاهصنم بیفایده است و پدرش روز عروسی را تعیین میکند.
بازگشت و وصال: شاهصنم انگشتر غریب را به سوار ناشناسی میدهد و از او میخواهد که آن را به غریب برساند و او را باخبر کند. غریب با شنیدن پیام برمیگردد. در مجلس عروسی، پدر شاهصنم را بابت سختگیری ملامت میکنند و موجب وصال این دو دلداده میشوند.
روایت خراسانی
آغاز داستان و آشنایی: غریب و شاهصنم مانند بسیاری از قصههای عاشقانۀ شفاهی عموزادهاند. پدر غریب فقیر و پدر شاهصنم ثروتمند است. پدران پیش از تولد فرزندانشان، آنها را نامزد میکنند. غریب و شاهصنم از کودکی با هم بزرگ میشوند و از همان زمان به هم دل میبندند.
دلیل سفر و جدایی: پدرِ غریب خیلی زود میمیرد و پس از آن، مادر شاهصنم به دلیل فقر و تهیدستی غریب، با خواستگاری او به خشونت پاسخ منفی میدهد. غریب به خانه آنها میرود و میگوید به سفر میرود و زمانی بازمیگردد که ثروتمند شده باشد. مادر غریب نیز به رسم ولایت خود، آستانۀ در خانه شاهصنم را جارو میکند و اینگونه از دختر خواستگاری میکند.
دوران فراق و ازدواج غریب: غریب در غربت با پادشاه آشنا میشود و چنان مورد توجه او قرار میگیرد که به دامادی پادشاه میرسد و از این ازدواج صاحب دو پسر میشود. در این روایت برخلاف سایر روایتها، غریب وفادار به نظر نمیرسد.
بازگشت و وصال: شاهصنم که نمیخواهد طبق خواسته پدر با شاهولد ازدواج کند، انگشتر خود را به تاجری میدهد و از او میخواهد که غریب را پیدا کند و به او خبر عروسیش را بدهد. در نسخه خراسانی، غریب مادر و خواهرش را به همراه شاهصنم به حمام میفرستد و از خاک پای اسبسوارِ سبزپوش به مادر و خواهرش میدهد که موجب زیبایی آنها میشود. غریب به شاهولد پیشنهاد میدهد که به سه زنی که از حمام خارج میشوند، بنگرد و خود انتخاب کند. شاهولد نیز خواهرِ غریب را، که به کمک آن خاک زیبا شده است، انتخاب و با او ازدواج میکند و شاهصنم و غریب به وصال هم میرسند.
روایت آذربایجانی (دو روایت)
آغاز داستان و آشنایی: در هر دو روایت آذربایجانی، ماجرای عاشقانه با یک رؤیا آغاز میشود. غریب در رؤیا، تصویر شاهصنم را میبیند و شاهصنم نیز در این رؤیا با او شریک است؛ هر دو یکدیگر را دیده و دل به این تصویر میبندند. در یکی از روایتها، پسری به نام رسول (غریب) پس از مرگ پدرش ارث خود را از دست میدهد و راهی غربت میشود و برای یافتن شاهصنم راهی تفلیس میشود. در روایت دیگر، غریب با خانوادهاش از تبریز راهی تفلیس میشود و ندیمۀ شاهصنم او را در قهوهخانهای پیدا میکند و مقدمات دیدار آنها را فراهم میکند. غریب با نوشیدن باده از دست مولایش در خواب، عاشیق میشود.
دلیل سفر و جدایی: در یکی از روایتها، خواجه صنعان – پدر شاهصنم- ابتدا به ازدواج رضایت میدهد، اما افراد بدخواه با یادآوری فقر غریب نظر او را تغییر میدهند. غریب سرافکنده از فقر راهی دیار غربت میشود. در روایت آذری دیگر، پدر شاهصنم با وجود واسطهگری پهلوان بزرگ شهر، شرط سختی برای غریب میگذارد و از او ۵۰ کیسه زرِ عثمانی طلب میکند. در لحظۀ جدایی، غریب «خنجری زمردین»، «انگشتر» و شاخه «گل سرخی» به شاهصنم میدهد و میگوید که پژمردن آن گلِ سرخ نشان مرگ او خواهد بود.
دوران فراق و کسب ثروت: غریب بعد از ترک تفلیس به بغداد میرود. در سفر اول کسب ثروتی در کار نیست و او در آزمون هوس، سحر و جادو و دیوها سربلند بیرون میآید. در سفر دوم، او به چشمهای میرسد و در پای چشمه، دختری زیبا میبیند و در آزمون وفاداری سربلند بیرون میآید. نوشتههای روی سنگی او را به گنجی راهنمایی میکند. در این گنج انگشتری وجود دارد که جنی در آن زندانی است. غریب جن را آزاد میکند و جن به خدمت او درمیآید و به دستور غریب، ۷۰۰ بار شتر حاضر میکند و او را به تفلیس میبرد.
شایعه مرگ غریب: شاهولد مدام نامههایی با اخبار بد به شاهصنم و مادر غریب میفرستد. یکی از این خبرها، غرق شدن غریب در رودخانه است. خانواده غریب این نامه را باور میکنند، اما از آنجا که گلِ سرخِ غریب پژمرده نشده، شاهصنم این خبر را دروغ میداند.
بازگشت و وصال: شاهصنم با شنیدن صدای کاروان تجار، از یکی از بازرگانان میخواهد که غریب را در حلب پیدا کند و به تفلیس بفرستد. در روایتی دیگر، صنم برای یافتن غریب، ازبرخوجه (نامزد کنیزش) را به حلب میفرستد. غریب با شنیدن پیام بازمیگردد. در مجلس عروسی، شاهصنم و دیگران او را میشناسند و پدر شاهصنم را بابت سختگیری ملامت میکنند و موجب وصال این دو دلداده میشوند.
بررسی تطبیقی شش روایت
بررسی شش روایت نشان میدهد که ساختار اصلی قصه بر این شباهتها بنا شده است:
الف. در همۀ این روایتها ما با عشق دشوار یا ممنوع روبرو هستیم یعنی عشق میان دو نفر است که از نظر طبقاتی یا خانوادگی فاصله دارند و نوعی مانع اجتماعی وجود دارد.
ب. در همۀ این روایتها برای رفع این مانع اجتماعی یعنی فقر، قهرمان باید سفری را برای کسب ثروت آغاز کند تا موفق بشود با دختر قهرمان قصه ازدواج کند. که نشانی از آزمون ازدواج و اثبات شایستگی مردان در قصههای شفاهی دارد.
ج. در همۀ روایتها شایعۀ مرگ قهرمان وجود دارد که رقیب یا دشمن این شایعه را منتشر میکند. وجود چنین موضوعی در همۀ روایتها میتواند بازنمایی ساختار «سفر قهرمان» یا رفتن قهرمان به جهان زیرین یا در نهایت بازگشت از جهان مردگان باشد. توضیح بیشتر این مفهوم را من در اپیزود برگ مروارید انجام دادم و آنجا میتونید بشنوید.
د. در همۀ روایتها مجلس عروسی همزمان است با بازگشت قهرمان داستان. یعنی وصال زمانی رخ می دهد که شاهصنم در آستانۀ ازدواج با شخص دیگری است. این بخش شبیه قصۀ طالب و زهره است که در اپیزود قبل درمورد آن صحبت کردم. با این تفاوت که در اغلب روایتهای آن قصه پایان تلخ و همراه با مرگ عشاق نتیجۀ نهایی قصه است اما در روایتهای مختلف غریب و شاهصنم بازگشت غریب به وصال و ازدواج ختم میشود.
اما این قصه چه کارکردهای فرهنگی برای شنوندگان و مردم زمانۀ خود داشته است.
کارکردهای فرهنگی قصه
الف. اثبات وفاداری عاشق: عاشق با سفر، تحمل فقر، تلاش برای ثروت و نشانهگذاری با اشیا مثل انگشتر و دستمال و گلِ سرخ وفاداری خود را در قصه نشان میدهد.
ب. نقد نظم اجتماعی و طبقاتی: پدر و مادر شاهصنم و رقیب او شاهولد از موانع جدی دو عاشق هستند که در پایان شکست میخورند.
ج. حمایت غیبی و آنجهانی: «امام اول شیعیان» یا «خضرِ نبی» یا «جن» در انگشتر همگی از یاریگرانی هستند که میتوانند به کمک عشاق بیایند. پس همواره در تاریکی مطلق هم امید کمک و یاری از جهان دیگر وجود دارد.
د. آزمون وصال و تطهیر روانی یا بلوغ: قهرمان به سفر میرود و به شکل نمادین میمیرد و بعد از کسب تجربه و پاک شدن از خامیها و سبکسریها با پشت سر گذاشتن آزمونهایی به بلوغ فکری و جسمی میرسد و بازگشت قهرمانانهای دارد. پس قصه به شنوندگانش یادآوری میکند که برای به دست آوردن باید تن به خطر داد و اگر از خطرها بگذری پاداش خواهی گرفت.
هـ. کنشگری مشروط زنان در قصه: در اغلب روایتها، شاهصنم شخصیت بیتفاوت و منفعلی نیست. بازرگانی را پیدا میکند و انگشتر میفرستد و با ازدواج اجباری مخالفت میکند. در برخی روایات، غریب را از خطر دور میکند و حتی او را برای همسری با پرتاب سیب یا انار انتخاب میکند. پس دختران شنوندۀ این قصه با حداقلهایی از کنشگری در چارچوبهای جامعۀ پدرسالارانه آشنا میشوند.
نتیجهگیری درباره شش روایت
اما اگر بخواهم پروندۀ این بخش از پادکست که به روایتهای مختلف قصه اختصاص داشت را ببندم باید بگویم که:
روایتهای مختلف این قصه علیرغم اشتراکات بسیار زیاد، بازتاب تحولات فرهنگی، ساختارهای اجتماعی و باورهای دینی مناطق مختلف است. مثلاً در روایت آذربایجانی «رؤیا دیدن» و «جنِ انگشتر» را آزاد کردن نشانهای از نفوذ عقاید جادویی و عرفانی است؛ درحالیکه روایت ارمنی بسیار ساده و نزدیک به نوعی واقعگرایی ادبی و بدون امداد غیبی است.
در بخش بعدی این پادکست میخواهم نگاهی بندازم به مفهوم «عاشیقی» که بسیار در روایت این داستان اهمیت دارد. در بسیاری از روایتهای این داستان نقش اصلی با غریب است که یکی از مهارتها و تواناییهای مهم او عاشیقی است. منظورم کارهایی که یک «عاشق» نسبت به «معشوق» خودش باید انجام بدهد، نیست. منظورم کاری است که شاید هزاران سال سابقه و تاریخ دارد. تا شما نفسی میگیرید و به این موزیک گوش میکنید من برمیگردم و دربارۀ این کار و این جایگاه اجتماعی که امروزه رو به افول است با شما حرف میزنم.
عاشیقها چه کسانی هستند؟
عاشیقها هنرمندانی ترکزبان متعلق به منطقۀ آذربایجان هستند که در مراسم عروسی، جشنهای روستایی و قهوهخانهها ساز میزنند و داستانهای عاشقانه و رزمی فولکلوریک را به آواز میخوانند. آنها خواننده، نوازنده، آهنگساز، داستانسرا، نقّال و شاعر مردمی هستند. عاشیقهای آذربایجان همردیف با «بخشیها» در بین ترکمنها و «عاشقها» در بین قشقاییها و اقوامی در خراسان شمالی هستند. اگر دقت کرده باشید مکانهایی که اسم بردم، ترکمنها، قشقاییها و خراسان شمالی بسیار با پراکندگی قصۀ «غریب و شاهصنم» شباهت دارد. به نظر میرسد که این قصه توسط عاشیقهای آذربایجان، بخشیهای ترکمن و عاشقهای قشقایی و شمال خراسان بارها و بارها روایت شده است.
ارتباط عاشیقها و گوسانها
بعضی از پژوهشگران، «عاشیقها» و «بخشیها» را از بازماندگان سنت کهن «گوسانی» میدانند. «گوسانی» یکی از قدیمیترین سنتهای روایتگری و قصهگویی در ایران است. وظیفه و کار گوسانها چه بود؟ آنها وظیفه داشتند که فرهنگ شفاهی روزگار خودشان را با کمک موسیقی و قصه حفظ کنند. آنها حافظ خرد، تجربه و احساسات مردم پیش از خودشان بودند.
اهمیت گوسانها وقتی بیشتر میشود که بدانیم مکتوب کردن دانش و افکار مردم کاری معمول و عادی نبوده است. اکثریت جامعه سواد خواندن و نوشتن نداشتهاند که بتوانند تجربه و دانش را ثبت کنند. حتی اگر این دانش وجود داشت امکانات نوشتن و مکتوب کردن چندان مثل امروز راحت و ساده نبود. در چنین شرایطی، نقش گوسانها اهمیت و ارزش بیشتری پیدا میکرد و از صِرفِ سرگرمی و تفریح پادشاهان و مردم فراتر میرفت.
واژه «گوسان» در لغت ارمنی به معنای «خواننده»، «نوازنده»، «خنیاگر» و «دلقک» به کار رفته است. این افراد در شاعری، نوازندگی، آواز، داستانگویی و داستانپردازی مهارت داشتند. این واژه در معنای «خواننده» و «خنیاگر» در منظومۀ عاشقانۀ «ویس و رامین» نوشته فخرالدین اسعد گرگانی آمده است. آنجای داستان که گوسان آهنگی مینوازد و قصهای روایت میکند که راز ویس و رامین و عیش و عشرت آنان بر شاه آشکار میشود و شاه خشمگین ریش رامین را چنگ میزند:
چو گوسان این نوا را کرد پایان/ به یاد دوستان و دلربایان
شه شاهان به خشم از جای بر جست/ گرفتش ریشِ رامین را به یک دست
برگردیم به عاشیقی و ببینیم اصلاً معنای واژۀ «عاشیق» چیست؟
واژهشناسی عاشیق
واژۀ «عاشیق» در فرهنگهای فارسی قدیم وجود ندارد اما در فرهنگهای آذربایجانی- فارسی، به «خوانندۀ مردمی» گفته میشود که شعر میگوید، ساز میزند و آواز میخواند. معناهای دیگری برای عاشیق در منابع ادبیات آذری آمده است مانند «قاب و قاببازی» است. «قاب و قاببازی» از قدیمیترین بازیهای برد_و_باختی و نوعی قمار بوده است.
دربارۀ ریشۀ این کلمه، اختلافِ نظر وجود دارد؛ بعضی ریشۀ آن را از واژۀ «عشق» عربی میدانند که به معنای «دلبسته» و «شیفته» است. عدهای دیگر آن را با ریشۀ «اَشو»، «اَشا»، «اَشک»، «آشوک» و «آشیک» به معنای «مقدس» مرتبط میدانند. بعضی ریشۀ «عاشیق» را به «آش» به معنای «تلقینکردن» و «تزریقکردن» یا «ایشیق» به معنای «نور و روشنی» در ارتباط میدانند. در نهایت بسیاری هم فکر میکنند که «عاشیق» همان «عاشق» است که در زبان ترکی آذربایجانی به دلیل اشباع در تلفظ کلمات، به این شکل درآمده است.
تاریخ عاشیقی
نشانههای تاریخ مکتوب و نهضت شعر عاشیقی پس از شاه اسماعیل صفوی (۸۹۲-۹۳۰ ق / ۱۴۸۷-۱۵۲۴ م) یعنی اواخر قرن پانزدهم و اوایل قرن شانزدهم میلادی دیده میشود. نخستین عاشیقی که دیوانش به دست ما رسیده، عاشیق قوربانی است. در دورۀ شاه اسماعیل صفوی، علاقه به ادبیات شفاهی، بهویژه شعر عاشیقی بیشتر شد. از عاشیقهای مهم این دوره میتوان به عاشیق غریب و عاشیق توفارقانلی اشاره کرد. این سنت عاشیقی در پانصد سال گذشته با فراز و فرود به حیات خودش ادامه داده است.
سلسلهمراتب و دستهبندی عاشیقی
عاشیقها معمولاً منزلت اجتماعی بسیار بالایی در میان مردم دارند. گاهی به زنان عاشیق که به مقام استادی میرسیدند، لقب «آنا» میدادند و عاشیقهای کمسنوسال را «بالاجا عاشیق» مینامیدند.
عاشیقها را میتوان به دو دسته تقسیم کرد:
الف. عاشیقهای خلاق و استاد: این عاشیقها طبع شعر دارند، داستانپرداز و آهنگسازند و علاوه بر ترانههای خود، آثار دیگران را با مهارت اجرا میکنند.
ب. عاشیقهای حرفهای و ایفاگر: این دسته در نواختن و خواندن اشعار و منظومۀ عاشیقهای استاد، مهارت دارند و هنر عاشیقی را آموختهاند تا مجالس مردم را گرم کنند.
اما عاشیقها چه داستانهایی را روایت میکنند؟
تعریف و انواع داستانهای عاشیقی
داستانهای عاشیقی، داستانهای شفاهی و منظومههایی هستند که عاشیقها آنها را نقل میکنند. در اغلب داستانهای عاشقانه، قهرمان اصلی داستان خود عاشیق است.
داستانهای عاشیقی از دو گونه اصلی تشکیل شده است:
الف. داستانهای رزمی (حماسی): این داستانها دربارۀ قهرمانان شجاع و مبارز است. از مشهورترین و پرتکرارترین داستانهای رزمی کوراوغلو است. داستانهای دیگر مانند قاچاق نبی، ستارخان و قاچاق کرم در این دسته قرار میگیرند. منظومۀ رزمی کوراوغلو نه تنها در میان اقوام ترک و ترکمن ایران و جمهوری آذربایجان، بلکه در میان مردم ترکیه، ارمنی، گرجی، کرد، لزگی، آجار و مردم آسیای میانه با تفاوتهایی روایت میشود. این داستان دربارۀ زندگی «روشن» پسر مردی به نام «علی کیشی» است که توسط خان چشمش کور میشود. روشن با نام «کوراوغلو» شناخته میشود و علیه ظلم خان قیام میکند. این قصۀ قیام علیه ستم و ظلم و مروج مبارزهجویی و عدالتطلبی است.
آثار هنری بسیاری بر اساس قیام کوراوغلو ساخته شده است که نمونهای از آن اپرایی است که آهنگساز بزرگ آذربایجان، عزیز حاجیبیگف، بر مبنای آن ساختهاست. این آهنگساز برای نوشتن این اپرا جایزه لنین(۱۹۳۸)، جایزه استالین(۱۹۴۸) و هنرمند خلق اتحاد جماهیر شوروی(۱۹۴۱) را دریافت کرد. قسمتهایی از اپرای کوراوغلو را بشنوید.
بعد از داستانهای رزمی مهمترین گونۀ داستانهای عاشیقی داستانهای غِنایی یا عاشقانه است.
ب. داستانهای عاشقانه (غنایی): این داستانها همانطور که از اسمشان پیداست با مضمون عشق و عواطف انسانی روایت میشوند. نمونههای مشهور این نوع قصهها: آذری و قمبَر، اصلی و کرم، فرهاد و شیرین، عاشیق غریب و شاه صنم یعنی همین داستان که در این اپیزود شنیدید، نوروز، طاهر و زهره، واله و زرنگار، و شاه اسماعیل و گلزار هستند.
بخشهایی از داستان عاشیق غریب و شاه صنم را بشنوید با نقل و موسیقی عاشیق التفات داوودی
خب این هم دو گونۀ اصلی داستانهای عاشیقی و شاید بگویم انسانی. یکیش رزمی و حماسی و دیگری احساسی و فردی که مردم در هر دورهای گویا به آن نیاز دارند. اما عاشیقها چطور این داستانها را روایت میکنند یا با یک بیان ادبیتر ساختار و شیوۀ روایت این داستانها چگونه است؟
شیوه روایت داستانهای عاشیقی
اگر پادکستهای اخیر ما را با موضوع افسانههای عاشقانه ایرانی شنیده باشید احتمالاً متوجه شدید که اغلب این افسانههای معروف در مناطق مختلف به صورت نثر آمیخته به شعر روایت میشوند مثال مشهورش همین قصۀ «طالب و زهره» بود که در اپیزود قبل شنیدید. داستانهای عاشیقی هم به همین سبک و شیوه یعنی به صورت نثرِ آمیخته به نظم روایت میشوند. در قطعهای که قبل از این بخش شنیدید عاشیق التفات داوودی در حال نقل قصه است و بعد شروع به نواختن و خواندن میکند. در اغلب موارد حوادث داستان با نثر روایت میشود اما گفتگوهای میان شخصیتها با شعر و با ساز و آواز همراه است. شیوه اجرا به این شکل است که عاشیق اول بخش نثر را تعریف میکند، بعد بخشهایی از داستان را که بار احساسی فراوانی دارد با گفتن عباراتی نظیر «با سخن به بیان نمیآید» یا «بگذار از ساز کمک بگیرم»، شروع به خواندن و نواختن میکنند.
شگردهای روایی و بداههگویی
اما روایت قصه، خواندن شعر و آواز تنها راز جذابیت اجرای عاشیقها نیست. آنها از شگردها و ترفندها و بداههگویی مانند هر قصهگوی خوبی بهره میبرند. توجه به علائق شنوندگان، استفاده از حوادث روزمره، توجه به حال و هوا و ترکیب سنی و جنسی مخاطبان از ویژگیهای آنان است. آنها هر بار به داستان رنگ و بوی تازهای میدهند و شاخ و برگ جدیدی به قصه اضافه میکنند یا با قطع کردن قصه در لحظات حساس با گفتن این عبارت که: «حالا دلاوران را به حال خود رها کنیم» با گریز زدن به موضوعی دیگر و تعریف کردن لطیفهای طنزآمیز حس تعلیق را در مخاطب ایجاد میکنند.
خب وقتشه بریم سراغ شعر عاشیقی ببینیم شعر عاشیقی چه ویژگی دارد.
شعر عاشیقی
شاخهای از شعر شفاهی است که بر اساس اوزان هجایی و متناسب با زبان ترکی سروده شده است. این اشعار تنوع موضوعی دارد. مسائل دینی و موضوعات عرفانی، خانواده و اهمیت آن، پدرسالاری، انتخاب همسر، شکایت از غم و اندوه عشق، غربت و غم هجران، سکونت اجباری و مسائل اجتماعی از موضوعاتی هستند که در اشعار عاشیقی بیان میشود.
شعر عاشیقی به «واقعگرایی» نزدیک است و نشانههای اجتماعی و سیاسی هم در خود دارد. پیش از این اپرای کورواغلو را مثال زدم که در اتحاد جماهیر شوروی به دلیل همین خصلت مبارزهجویانه و سیاسی مورد توجه رهبران و مقامات سیاسی قرار گرفت.
انواع شعر عاشیقی به این نامها شهرت دارد: دئیشمهیا مناظره، گرایلی، قوشما، مخمس، تجنیس، استادنامهیا اوستادنامه، وجودنامه، دیوانی، بایاتی، تصنیف، قیفیلبند، حربه یا زوربا.
رایجترین نوع شعر عاشیقی، قوشما است که شبیه غزل در شعر عروضی است. و دئیشمه از انواع شعری است که برای خود عاشیقها اهمیت بسیاری است. دو عاشیق در حضور مردم به شکل پرسش و پاسخ و مناظره شعر و آواز میخوانند تا رقیب را وادار به تسلیم کنند. درباره هنر و ادبیات عاشیقی یک مقاله از حمید سفیدگر شهانقی در بخش منابع پادکست قرار دادم که اگر دوست داشتید میتوانید به وب سایت گیومهباز مراجعه کنید و با جزئیات بیشتری از شعر و ادبیات عاشیقی آشنا شوید.
موسیقی عاشیقی
موسیقی عاشیقی در سه استان آذربایجان غربی، آذربایجان شرقی و اردبیل و در شهرهای قزوین، زنجان، ساوه و همدان رواج دارد.
موسیقی عاشیقی در گذشته ۷۲ تا ۷۳ آهنگ داشته است. این تعداد امروزه به ۱۳۰ تا ۱۴۰ آهنگ رسیده است. عاشیق، ساز خود را با تُنِ صدای خود هماهنگ و زیر و بم آن را کوک میکند. موسیقی عاشیقی حدود ۸۰ نغمه دارد و در سه مقام اصلی سهگاه، ماهور و شور اجرا میشود.
تفاوت «آهنگ» و نغمه چیست؟ یعنی چی 140 آهنگ و 80 نغمه؟ نغمه درواقع یک الگوی ملودیک بنیادین است که ستون اصلی روایت روی آن قرار میگیرد و عاشیق بر اساس آن شعر و داستان را اجرا میکند. نغمه معادل «لحن» و «گوشه» در ردیف موسیقی دستگاهی است و آهنگ به یک قطعۀ موسیقیایی کامل گفته میشود که دارای ساختار، کلام و آغاز و پایان مشخص است. پس آهنگها درواقع بر اساس نغمهها ساخته میشوند و نغمهها یک چارچوب ملودیک برای آهنگها تعیین میکنند. بنابراین وقتی گفته میشود: عاشیقها ۱۳۰ آهنگ و ۸۰ نغمه دارند: یعنی ۸۰ قالب یا الگوی ملودیک دارند که در چارچوب آنها ۱۳۰ اثر یا قطعۀ مشخص با شعر، داستان و روایت مستقل را اجرا میکنند.
رابطۀ عاشیق با ساز
«ساز»، ابزار اصلی و مقدس عاشیق است. حکمِ ساز برای عاشیق، حکمِ سلاحِ یک مردِ جنگی یا ناموس آن است. بعضی مهارت سازنوازی عاشیقها را تفاوت اصلی آنها با نقال و درویش میدانند.
ساز متداول عاشیقهای آذری اصطلاحاً «ساز» و «چگور» نام دارد. قداست و حرمتِ ساز آنقدر زیاد است که اگر کسی خطایی انجام دهد که مجازاتش مرگ باشد، به احترام سازش او میبخشند. بر اساس افسانهها، اوزان – اجداد عاشیقهای امروزی- که قوپوز – سازی شبیه به ساز امروزی- مینواختند، مقدس شمرده میشدند و شمشیر کشیدن بر روی آنها حرام بوده است. ساز آنچنان همدم و همراه عاشیق میشود که بعضی از عاشیقها وصیت میکنند که سازشان را همراه با خودشون دفن کنند. عاشیقها معتقدند که ساز را در مرحله ساخت باید «هفت روز» و «هفت ساعت» و «هفت دقیقه» در آب نگه داشت. میشود حدس زد که مفهوم «هفت» که در فرهنگ عرفانی، مدارج سیر و سلوک عارف را نشان میدهد دربارۀ ساز عاشیق هم به کار میرود.
اساطیر در روایتهای عاشیقی
در بسیاری از داستانهای عاشیقی ما با مفهوم «نظرکردگی» و «برگزیدهشدن» عاشیق توسط نیروهای دینی و ماورایی مواجه میشویم. این درست مانند «نظرکردگی» طالب در اپیزود قبل با عنوان طالب و زهره است. این مفهوم را در زبان ترکی با عنوان «بوتا وئرمک» میگویند. برویم ببینیم ماجرای این «اهدای بوتا» در داستانهای عاشیقی چیست؟
بوتا وئرمک Butta Vermak چیست؟
«بوتا وئرمک» یک باور دینی است که در بسیاری از داستانهای عاشیقی دیده میشود. در این داستانها علی ابن ابیطالب یا خضر نبی در لباس درویشی و با سیمای نورانی به خواب قهرمان داستان میآیند و دختری را به او نشان میدهند و میگویند: «فرزندم! او را به تو و تو را به او نامزد کردم؛ مشقّات زیادی خواهید کشید، ولی در پایان به همدیگر خواهید رسید».
کسی که چنین خوابی میبیند، بعد از بیدارشدن متحول میشود؛ قلب او نورانی و عاشق میشود و ناگهان به عاشیق مبدل میشود؛ تبدیل شدن به عاشق یعنی چه؟ یعنی به خوبی ساز میزند، آواز میخواند و بداهه شعر میگوید و به همه رموز هنر عاشیقی و رازهای ناگفتۀ انسانها آگاه میشود. این بنمایه و باور شاعرشدن با خوابدیدن یکی از اولیا، در روایتهایی مانند کوراوغلو و در روایتی از همین قصۀ «غریب و شاهصنم» وجود دارد. به این مفهوم «بوتا وئرمک» یا «اهدای بوتا» گفته میشود و با همان مفهوم «نظرکردگی» و برگزیدهشدن در داستان طالب و زهره شباهت دارد.
پسگفتار
از شما ممنونم که پادکست ما را گوش میکنید. قبل از تیتراژ پایانی چند تا از پیغامهای شما را میخوانم و دمتون گرم که برایمان کامنت میگذارید.
علی صدور نوشته: بیستسال پیش، مفاهیم این داستان را مادربزرگم برام گفته بود. تجدید خاطراتم بود این راه و بی راه. از علی ممنونم که برامون نوشت و خوشحالم که ما خاطرات خوب شما را یادآوری کردیم.
ترنم مرادی، نسیم محمدزاده، حسن حیدرزاده، راضیه خسروی و تعدادی دیگر از پادکست ما رضایت داشتند و تشکر کرده بودند. که ازشون ممنونم که به ما انگیزه میدهند.
حسین نوشته: تازه شروع کردم به شنیدن تا اینجاش که خوب بوده. از حسین ممنونم که شروع کرده به شنیدن امیدوارم ناامیدش نکنم.
یک آقا یا خانم با نام جویباری سوم شخص تذکر دادند: سلام آقای سعادت خسته نباشید لازم است عرض کنم، نام خانوادگی استاد محمدرضا صرفی را درست تلفظ نمیکنید. استاد که در دانشگاه شهید باهنر تدریس میکنند «صرفی» سکون روی حرف «ر» هستند نه صَرَفی. و در پایان تشکر کردند. ممنونم که تذکر دادید. من نام ایشون را در اپیزود 133 با عنوان «دختر شهر آفتاب» ذکر کرده بودم از استاد صرفی اگر صدای من را میشنوند عذرخواهی میکنم.
در پایان اگر خیال میکنید فعالیت ما در موضوع قصههای ایرانی فعالیت ارزشمندی است فقط کافیه که ما را به دوستانتان و حتی دشمنانتان معرفی کنید شاید نظرشون تغییر کرد و با شما دوست شدند. ما یک وبسایت برای انتشار پادکستهای قصههای ایرانی راهاندازی کردیم. شما در این وبسایت به پادکستها، متن و منابع آنها و یادداشتهای مرتبط با فرهنگ شفاهی دسترسی خواهید داشت. لینک وبسایت را در توضیحات اپیزود قرار میدهم. زیاده سخنی نیست.
دامن سرخ گلدار همگی خدا نگهدار.
منابع
افسانههای ایرانی؛ محمد قاسمزاده؛ انتشارات هیرمند؛ 1397؛ ص 73.
دانشنامه فرهنگ مردم ایران؛ انتشارات مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی؛ جلد ششم. 328-336.
افسانههای خراسان (سبزوار)؛ حمیدرضا خزاعی؛ انتشارات ماهجان؛ صص ۷۹ – ۸۷.
فرهنگ آذربایجانی- فارسی؛ بهزاد بهزادی؛ دنیا؛ 1369؛ ص 758.
نگاهی به هنر و ادبیات عاشیقهای آذربایجان pdf ؛ حمید سفیدگر شهانقی؛ مجله فرهنگ عامه و مردمشناسی ایران؛