فصل چهارم | قسمت صدوبیست‌وهفتم

برگ مروارید
s4-e127 poster

فهرست اپیزود 127 قصه‌های ایرانی 
بخش اول پادکست 
قصه برگ مروارید: 00:06 تا 18:00
بخش دوم؛
تبلیغ شنوتو: 18:28 تا 19:24
معرفی راوی؛ جایگاه قصه در طبقه‌بندی مارزلف؛ خلاصه قصه شهر زنان: 19:25 تا 23:23
موسیقی:عشق نخستین؛ رامیز قلی‌اف: 23:23 تا 23:44
خلاصه قصه پادشاه و پسرش: 23:44 تا 25:52
موسیقی عشق نخستین؛ رامیز قلی‌اف: 25:52 تا 27:08
مقدمه سفر قهرمان یا اسطوره یگانه جوزف کمبل: 27:09 تا 30:35
موسیقی جنگ ستارگان؛ جان ویلیامز: 30:35 تا 31:00
مرحله جدایی یا خروج قهرمان بر اساس نظر جوزف کمبل: 31:00 تا 35:51
بخشی از شعر چاوشی با صدای مهدی اخوان ثالث35:52 تا 36:34
مرحله تشرف قهرمان بر اساس نظر جوزف کمبل: 36:35 تا 45:22
موسیقی جنگ ستارگان؛ جان ویلیامز: 45:22 تا 45:42
مرحله بازگشت قهرمان: 45:42 تا 52:35
موسیقی جنگ ستارگان؛ جان ویلیامز: 52:35 تا 53:00
جایگاه عدد سه در باور ایرانیان: 53:00 تا 55:48
موسیقی friar park؛ راوی شانکار: 55:48 تا 56:13
معرفی یک خدای هندو ایرانی با نام تریته: 56:13 تا 58:50
سمفونی رستم و سهراب؛ لوریس چکناواریان: 58:51 تا 1:00:04
نظر زیگموند فروید دربارۀ برادرکشی، پسرکشی و پدر کشی در اساطیر: 1:00:05 تا 1:03:57
موخره اپیزود 127: 1:03:58 تا 1:04:43
موسیقی friar park؛ راوی شانکار: 1:04:43 تا 1:07:11
نقاشی کاور: فاطمه نیازی

متن و منابع پادکست برگ مروارید

حاکم شهر سه پسرداشت و هر کدام از این پسرها یک مادر داشتند ولی از تقدیرات روزگار چشم حاکم نابینا بود. یک روز درویشی به خانه حاکم آمد و گفت که: «دوای درد چشم شما را می‌دانم؛ اگر پسرهات حاضر بشوند بروند می‌توانند بیاورند و آن دوا برگ مروارید است. ولی در سر راه برگ مروارید سه قلعه هست و در هر قلعه یک دیو زندگی می‌کند باید بروند با آن دیوها کشتی بگیرند و آنها را به زمین بزنند و حلقه در گوش آنها بکنند؛ آنوقت آوردن برگ مروارید را دیوها یادشان می‌دهند.»
درویش این را گفت و رفت. فردای آن روز، سه برادر آماده سفر شدند. پشت به شهر و رو به پهن‌دشت بیابان کردند و رفتند تا بر سر دوراهی رسیدند. دیدند روی لوحی نوشته: «هر سه برادر اگر بخواهند از یک راه بروند هلاک می‌شوند. یکی از راست برود دو تا از چپ بروند به مراد می‌رسند.» برادرها با دلتنگی راضی شدند که برادر کوچک‌تر از راه راست برود و دو برادر بزرگ‌تر از چپ بروند. بعد هر سه انگشترهای خود را زیر سنگ گذاشتند تا موقع برگشتن از حال همدیگر باخبر باشند. بعد خداحافظی کردند و از هم جدا شدند و هر کدام به راهی رفتند. دو برادر بزرگ‌تر به شهر رسیدند و در شهر کاری برای خود پیدا کردند یکی شاگرد حلیمی شد و دیگری شاگرد کله‌پز.
ولی بشنوید از برادر کوچک‌تر. بعد از راه زیاد به یک قلعه رسید. در قلعه را زد. دختری پشت در آمد در را باز کرد و گفت: «ای آدمی‌زاد تو کجا اینجا کجا؟»
ملک‌محمد گفت: «ای دختر مرا راه بده که دنبال مطلبی آمده‌ام.»
دختر گفت: «اگر برادرم بشنود گوشت ترا خام‌خام می‌خورد.»
ملک‌محمد گفت: «فعلاً بگذار بیایم به قلعه بعداً یک کاری می‌کنم.»
دختر وردی خواند و به او دمید و او را به شکل یک دسته جاروب کرد و به گوشه خانه گذاشت. غروب که شد دیو به خانه آمد و صدا زد که: «ای خواهر کسی درخانه ما هست؟ امروز بوی آدمی‌زاد از این خانه می‌آید.»
دختر گفت: «می‌توانی همۀ خانه را بگردی.»
دیو همه‌جا را گشت. چیزی پیدا نکرد. به خانه آمد و به خواهرش گفت: «راست بگو چکار کردی آدمی‌زاد را؟»
گفت: «اگر قسم خوردی به شیرِ مادر به رنجِ پدر به او کاری ندارم او را می‌آورم.»
دیو قسم خورد دختر وردی خواند و به جاروب دمید. ملک‌محمد زنده شد و در برابر دیو ایستاد.
دیو گفت: «ای آدمی‌زادِ شیرِ خام خورده تو کجا و اینجا کجا ؟»
گفت: «حقیقت این است که پدرم کور شده و گفتند که برگ مروارید او را خوب می‌کند؛ حالا آمده‌ام تا برگ مروارید ببرم.»
دیو گفت: «ای ملک‌محمد رسم ما این است که هر آدمی‌زادی اینجا بیاید ما با او کشتی می‌گیریم؛ اگر او ما را به زمین زد غلام حلقه‌به‌گوش او می‌شویم و اگر ما او را به زمین زدیم، گوشت او را خام‌خام می‌خوریم.»
ملک محمد قبول کرد و کشتی گرفتند دیو را به زمین زد و حلقۀ غلامی را به گوش او کرد. شب را آنجا به سر برد. فردای آن روز خداحافظی کرد و رفت.
بعد از طی راه به قلعۀ دوم رسید. دومی هم به شکل اولی شد. ملک‌محمد وداع کرد و به قلعۀ سوم رسید و او را هم به شکل دوتای دیگر غلام حلقه‌به‌گوش کرد.
دیو گفت: «بگو ببینم چه مطلب داری؟»
 گفت که: «برای برگ مروارید آمده‌ام.»
دیو برفت و دو اسب بادپیما بیاورد و به ملک‌محمد گفت که: «اول به ظلمات می‌رویم. بعد از ظلمات بیرون می‌آئیم. به یک باغ می‌رسیم. آن‌وقت من دیگر توی باغ نمی‌توانم بیایم. تو خودت می‌روی. درخت مروارید در باغ است. یک چوب دوشاخه درست می‌کنی و با چوب، برگ را می‌چینی. باغ، چهار نگهبان دارد وقتی تو را دیدند یکی صدا می‌زند که: «چید». آن یکی می‌گوید: «برد». آن یکی می‌گوید: «کی؟». او می‌گوید: «چوب». آخری می‌گوید: «چوب که نمی‌چیند». وقتی که چیدی در کیسه‌ای می‌گذاری و راه می‌افتی. وسط حیاط، جانوران وحشی از قبیل شیر و پلنگ و امثال آنها خوابیده‌اند. کاری به آنها نداشته باش، آنها هم کاری به تو ندارند. یک پلکان هست که چهل پله و چهل زنگ دارد. چهل‌تیکه پنبه با خود می‌بری توی زنگ‌ها می‌کنی. بالا می‌روی. وارد اطاق می‌شوی. یک دختر خوابیده. بالای سرش یک لاله، پائین پاش، یک پیه‌سوز می‌سوزد. چراغ بالا را می‌آوری پائین و پائینی را می‌آوری بالا می‌گذاری. بعد یک جام آب که آواز می‌خواند پهلویش هست با یک ظرف غذا و یک قلیان. جامِ آبش را می‌خوری. از صدا می‌افتد و ظرف غذا را هم نیم‌خور می‌کنی و قلیان را هم می‌کشی.‌ بعد یک پایت را می‌گذاری این‌ور و یکی را می‌گذاری آن‌ور. یک بوس از این‌ور صورتش می‌کنی و یکی از آن‌ور. بعد چهل‌ویک شلواری که پای دختر است، بند چهل‌تای آن را باز می‌کنی و یکی را می‌گذاری و از اطاق بیرون می‌آیی. پشت باغ من منتظرت هستم می‌آیی تا برویم.»
ملک‌محمد برفت و همۀ کارها را انجام داد و برگشت و با دیو به قلعه رفتند. شب را آنجا به‌سربرد. فردا وقتی که خواست خداحافظی کند دیوگفت: «خواهر من به تو تعلق دارد». ملک‌محمد قبول کرد و دختر را همراه خود برد تا به قلعۀ دوم و اول رسید و هر سه تا دخترها را برداشت و همراه خود به شهرش برگشت.
بر سر دو راه که رسید به فکر برادرها افتاد. رفت زیر سنگ نگاه کرد دید انگشترهای برادرها آنجاست. دخترها را بر سر چشمۀ آبی گذاشت و به شهر رفت. برادرهاش را پیدا کرد. لباس برای آنها خرید و همراه خودش آورد تا به دخترها رسیدند. ملک‌محمد گفت: «حالا کارها همه تمام شده، من خسته هستم، می‌خواهم قدری بخوابم». وقتی که خوابید، دو برادر بزرگ‌تر گفتند: «اگر ما به شهر برویم و پدر ما بفهمد که برگ مروارید را آنکه از ما کوچک‌تر است آورده، می‌گوید شما بی‌عرضه هستید؛ بهتر است او را از بین ببریم». برخاستند و ملک‌محمد را به چاه انداختند و از آنجا به طرف شهر حرکت کردند. ولی دختر کوچک‌تر که نامزد ملک‌محمد بود با آنها نرفت. بر سر چاه رفت، صدا زد: «ملک محمد!». جواب ضعیفی شنید. خوشحال شد و به طرف شهر رفت. ریسمان پیدا کرد و بر سر چاه آمد و ملک‌محمد را نجات داد.
ولی از دو برادر بشنوید که به شهر پدر رسیدند. پدر احوال برادر کوچکشان را پرسید. گفتند که: «در گدوک گرگ او را خورده است.» بعد برگ مروارید را در چشم پدر کردند. خوب شد. پدر گفت: «این پسر، مادرش بد بوده. او را توی یک پوست بکنید و در پشت بام حمام بگذارید و روزی یک نان جو به او بدهید».
ولی بشنوید از ملک‌محمد. وقتی که دختر نجاتش داد، شبانه به‌طرف شهر پدرش آمدند. بی‌خبر در اطاق خودش برفت و خوابیدند.
حالا چند کلمه بشنوید از آن دختر که صاحب برگ مروارید بود. وقتی که از خواب بیدار شد دید سرش سنگینی می‌کند. وقتی فهمید که این بلا به سرش آمده، بر روی قالیچۀ حضرت سلیمان نشست، گفت: «به‌حق حضرت سلیمان پیغمبر می‌خواهم من با این باغ به جایی برویم که برگ مروارید را آنجا برده‌اند». باغ حرکت کرد و در پشتِ شهرِ ملک‌محمد نشست. فردای آن روز، حاکم وقتی از خواب بیدار شد دید قصری پهلوی عمارتش پیدا شده.
غلامش را فرستاد، گفت: «برو ببین کیست».
غلام برفت و برگشت. گفت که: «صاحبِ برگِ مروارید است».
حاکم دو پسرش را خواست. گفت: «صاحب برگ مروارید آمده».
 گفتند: «غم مخور جوابش را می‌دهیم».
 دختر غلامش را فرستاد که یا آن کسی که برگ مروارید را آورده به من تحویل بده یا شهرت را با خاک یکسان می‌کنم. پسر بزرگ‌تر رفت که جواب دختر را بدهد.
دختر پرسید: «ای پسر! برگ مروارید را تو آورده‌ای؟»
گفت: «بله».
پرسید: «از کجای باغ بالا آمدی؟»
گفت: «از دیوار خرابه باغت».
دختر رو کرد به حاکم، گفت: «ای حاکم! ببین باغ من دیوار خرابه دارد!؟»
حاکم گفت: «خیر، ندارد».
نوبت به پسر وسطی رسید. این هم نتوانست جواب بدهد.
دختر گفت: «ای حاکم برو آورندۀ برگِ مروارید مرا بیار، این‌ها به درد من نمی‌خورد».
حاکم رو به پسرهاش کرد و گفت: «نکند بلائی به‌سرِ برادرتان آورده باشید؟».
غلامش را فرستاد، گفت: «بی‌خبر برو ببین توی اطاق خودش نیامده؟».
غلام وقتی پشت در رفت، دید که در از تو بسته است. خبر برای حاکم برد که در را از تو بسته‌اند. حاکم پشت در رفت. در زد. ملک‌محمد بلند شد، در را باز کرد. پدرش را دید، گفت: «ای پدر، من که بدمادر بودم، دیگر دنبال من برای چه آمده‌ای؟».
حاکم گفت: «پسرم! دستم به دامنت، صاحب برگ مروارید آمده بیا برو جوابش را بده».
ملک‌محمد لباس پوشید از اطاقش بیرون آمد و به طرف قصر دختر رفت‌. دختر وقتی او را دید گفت: «آورندۀ برگِ مرواریدِ من این پسر است». ملک‌محمد به حضور دختر رفت.
دختر پرسید: «ای ملک‌محمد! برگ مروارید را تو برده‌ای ؟».
گفت: «بله».
پرسید: «چه‌طور وارد قصر شدی؟».
گفت: «کمند انداختم». و تمام قضایا را گفت.
دختر گفت: «آفرین! حالا بگو ببینم با من عروسی می‌کنی یا نه؟»
گفت: «با کمال میل ».
بعد ملک‌محمد، پدر و برادرهاش را خواست. گفت: «ای برادرها! من که به شما بد نکرده بودم. برای شما لباس خریدم و شما را از شاگردی آزاد کردم. بعداً عوض خوبی مرا به چاه انداختید؟».
بعد از پدرش پرسید: «ای پدر! من بد بودم، مادرم که بد نبود».
بعد جفت شیرهای نر و ماده را صدا زد. شیرها آمدند، تعظیم کردند.
گفت: «چند روزه گرسنه‌اید؟».
شیرها به زبان آمدند، گفتند: «یک‌هفته است گرسنه‌ایم».
گفت: «دو برادرم را بخورید». آنها را خوردند.
بعد پلنگ را صدا زد، گفت: «ای پلنگ! چند روز است گرسنه‌ای؟».
گفت: «پنج روزه».
گفت: «تو هم پدرم را بخور».
بعد با دختر ازدواج کرد و حاکم آن شهر شد و سه خواهرهای دیو را هم گرفت و دارای چهار تا زن شد.
منبع قصه: انجوی شیرازی، ابوالقاسم؛ قصه‌های ایرانی؛ گل به صنوبر چه گرد؟ ؛ انتشارات امیرکبیر؛ 1357؛صص: 132-137.
قسمت دوم پادکست
تبلیغ شنوتو
معرفی راوی؛ جایگاه قصه در طبقه‌بندی مارزلف؛ خلاصه قصه شهر زنان
سلام من محسن سعادت هستم و  این  صدوبیست‌وهفتمین قسمت قصه‌های ایرانیه. در بخش اول، قصه برگ مروارید رو با نقل فاطمه نیازی شنیدید. از فاطمه نیازی ممنونم و امیدوارم از شنیدن قصه لذت برده باشین. حالا بریم سراغ بخش دوم پادکست که من دربارۀ این قصّه اطلاعات و نظرات خودمو با شما در میون می‌ذارم.
راوی این قصه «علی‌محمد فرهادی» سی‌ویک‌ساله با شغل باغبان شهرداری از اهالی توسک سفلی ملایر بود که این قصه رو در آبان 1347 یعنی پنجاه‌وپنج‌سال پیش نقل کرده و ابوالقاسم انجوی شیرازی اونو در جلد اول کتاب «قصه‌های ایرانی» چاپ کرده. از این قصّه سه روایت در کتاب انجوی به چاپ رسیده که اولیش با عنوان «برگ مروارید»، همین بود که شنیدید. عنوان روایت دومش «شاه زنان» است که در یزد ثبت شده. و سومین روایت با عنوان «شاه و پسرش» در شهر میانه روایت شده. از اینجا به همۀ راویان و ناقلان این قصه‌ها و به ویژه اهالی ملایر، یزد و میانه درود می‌فرستم. و یه توصیه گردشگری هم بکنم که اگه احیانا گذرتون به حوالی روستای توسک سفلی افتاد بدونین که یه گورستان قدیمی متعلق به دوره قاجار و پهلوی داره که ثبت ملی شده.خب پیش از اینکه برم سراغ صحبت دربارۀ قصه‌ای که شنیدید طبق روال دو اپیزود قبل ببینیم اولریش مارزلف همون ایران‌شناسی که قصه‌های ایرانی رو طبقه‌بندی کرده این قصه رو زیر چه عنوانی گذاشته. مارزلف این قصه را با عنوان «برادران حسود» زیرمجموعۀ «قصه‌های سحر و جادو» طبقه‌بندی کرده. اون در همون‌جا به شباهت قصه‌های «برادران حسود» با قصه‌های «خاطرات دنیای زیرین» و  «پادشاه حسود» اشاره می‌کنه که نشان از اشتراک مضمون و درون‌مایۀ این قصه‌هاست. مارزلف بیش از نه منبع را در روایت این قصه نام می‌بره و تفاوت‌های هر کدوم از آنها رو یک مختصر اشاره می‌کنه. (مارزلف،1371: 125-127). پس این قصه هم در مناطق مختلف ایران گستردگی زیادی داره.
خب شما یکی از روایت‌هایی که انجوی ثبت کرده شنیدید من دو تای دیگه رو براتون می‌گم و خودتون متوجه شباهت‌ها و تفاوت‌هاشون می‌شید. باز هم به یادتون میارم  که قصه‌ها با مضامین مشترک در مناطق مختلف ایران و جهان که ارتباطات به شکل امروز ساده و راحت نبود می‌تونه نشانه‌ای باشه از تجارب مشترک روانی، اجتماعی یا نیازها، ترس‌ها و مسائل مشترک. چون در غیر این صورت این میزان شباهت و تکرار موضوعات مشترک با نوع ارتباطات در سده‌ها و هزارهای پیش غیرقابل درک و عجیب خواهد بود. خب بریم سراغ دو روایت مشابه که انجوی تو کتاب در کنار روایت «برگ مروارید» آورده.
روایت دوم  با عنوان شاه زنان در شهر یزد نقل شده. (انجوی، 1357: 137) پادشاه چشم‌درد داره و سه پسر باید برای درمان به شهر زنان برن. پسرا یکی‌یکی می‌رن و برنمی‌گردن. پسر کوچیکه می‌ره و در مسیرش دختر شاه پریان رو می‌بینه که دیو سفیدی اونو اسیر کرده. به کمک دختر شیشۀ عمر دیو رو پیدا می‌کنه و دیو را مجبور می‌کنه که اونو به قصر پادشاه زنان ببره. دیو اونو می‌بره و دارو رو پیدا می‌کنه و صورت پادشاه زنان را می‌بوسه و برمی‌گرده و دو برادر رو نجات می‌ده. اموال دیو رو بار شتر می‌کنه و دختر شاه پریان رو آزاد می‌کنه و شیشۀ عمر دیو رو زمین می‌زنه. در راه برادرا اونو تو چاه می‌ندازن. دوا رو برای پدر می‌برن. برادر کوچک‌تر ته چاه راه می‌افته و می‌ره تا به روشنایی می‌رسه. وارد یه شهری می‌شه و مشغول زندگی و کار می‌شه. از طرفی شاه زنان همون که پسره تو خواب بوسیده بودش راه می‌افته دنبال مرد. شهر به شهر می‌ره و به مردم شهر پول می‌ده که قصه‌هاشونو براش تعریف کنن. بالاخره پسر رو می‌آرن و داستانشو می‌گه و اون قسمت بوسه رو سانسور می‌کنه و پادشاه زنان اونو می‌شناسه و می‌گه: مرد من تو هستی. خبر به پادشاه می‌رسه و دو فرزندش رو از ارث محروم می‌کنه. این قصه منو یاد جزیره زنان انداخت که در اون یک درخت سخنگو بود و اینجا هم تاکید بر روی قصه گفتن می تونه به اون اشاره کنه.
روایت سوم با عنوان پادشاه و پسرش در شهر میانه‌ ثبت شده. (انجوی، 1357: 141)  پادشاه کوره و ستاره‌شناس درمان نابینایی رو خاک پای دختر پادشاه روم تجویز می‌کنه. دو برادر لشکر می‌کشن به روم. لشکر دو برادر گرفتار سنگی به عظمت کوه می‌شن که دیو روی اونا می‌ندازه. برادر کوچک‌تر پیش از اقدام دیو، یه نقبی می‌کنه و از سنگی که دیو می‌ندازه فرار می‌کنه و با دیو می‌جنگه و شکستش می‌ده. دیو موی خودشو به پسر می‌ده تا هر زمان که نیاز به کمک داشت آتش بزنه مثل داستان سیمرغ در شاهنامه. در ادامه سه دیو اونو اسیر می‌کنن. اون با کمک آتش زدن موی دیو اولی از دست اونا خلاص می‌شه. در مرحله بعد با پهلوانی کشتی می‌گیره و اونو شکست می‌ده و مشخص می‌شه که دختره. مثل داستان گردآفرید در شاهنامه. پسر، دختر و همراه خودش می‌بره. به روم می‌رسه. پادشاه روم می‌گه به شرطی خاک پای دخترمو می‌دم که یک اسب سیاه پرنده برام بیاری. باز موی دیو رو آتش می‌زنه و دیو به شکل اسب سیاهی میاد خدمت پادشاه روم. پسر خاک پای دختر رو می گیره. اسب سیاه پادشاه رو از آسمان پایین می‌اندازه. اینجا هم تداعی کنندۀ افتادن کاووس از آسمان در شاهنامه است. پسر با خاک پا پدر رو درمان می‌کنه. ماجرا اینجا تموم نمی‌شه پادشاه از زن پسر خوشش می‌آد و چشمای پسرش رو کور می‌کنه و تلاش می‌کنه با دختر ازدواج کنه. دختر قبول نمی‌کنه. پسر  نابینا زیر درختی حرف‌های دو کبوتر رو می‌شنوه که دربارۀ اون حرف می‌زنن. به کمک کبوتر نر چشماش بینا می‌شه و پدرش رو می‌کشه و جانشینش می‌شه و دختر وفادار رو به عقد خودش درمی‌آره.
خب برای اینکه بریم سراغ بررسی قصه این اپیزود اول مضمون‌های مشترک قصه‌های با عنوان «برادر حسود» رو دوباره مرور کنم.
1- در طبقه‌بندی قصه‌های مارزلف برادران حسود معمولاً سه برادرند که ماموریت ناممکن درمان پدرشون رو می‌پذیرن. البته که در برخی روایت‌ها که مارزلف نقل کرده تعداد برادرا هفت یا چهل نفر هستند. (مارزلف،1371: 126-127)
2- در این قصه‌ها پسر کوچک‌تر موفق به انجام این ماموریت می‌شه.
3- در این قصه‌ها پسر کوچک معمولاً شایستگیشو اثبات می‌کنه و جانشین پدر می‌شه.
4- در اغلب این قصه‌ها برادر کوچک همزمان که میراث‌دار پدرش هست زنان قصه‌رو هم به تملک درمیاره.
5- در اغلب قصه‌ها این برادران یا پدر هستند که به او خیانت می‌کنن و حذف می‌شن.
6- در هر سه روایت برادر کوچک باید سفری را آغاز کنه، آزمون‌ها و وسوسه‌هایی را پشت سر بگذاره و مسائلی را حل کند و از آن سربلند بیرون بیاید. 
خب در قصه «برگ مروارید» فرض اول من این است که این از آن دست قصه‌هایی است که ردپای قهرمان اساطیری یا پهلوانان در باورهای باستان در آن پیداست.  به همین دلیل اونو با الگوی «سفر قهرمان» جوزف کمبل که از قهرمانان اساطیری برداشت کرده تطبیق دادم که در ادامه توضیح می‌دم. بعد از اون اهمیت عدد «سه» در این داستان و نقش این عدد در باور مردم رو بررسی می‌کنم و در ادامه نقش برادر کوچک و سومین برادر، در رسیدن به داروی شفابخش و ارتباطش با یک خدای هندو ایرانی به نام تریته رو می‌گم  که به نظرم به این قصه بی‌ارتباط نیست و در پایان به ریشه‌های برادرکشی و اهمیت برادر کوچک‌تر از دیدگاه فروید و نقش سازمان اجتماعی در ساخت این قصه‌ها اشاره خواهم کرد.
اول بریم سراغ الگوی «سفر قهرمانِ» جوزف کمبل. «سفر قهرمانِ» جوزف کمبل به ما چه می‌گوید؟
«سفر قهرمان» یک الگوی کلی دربارۀ ساختار روایی اساطیره. این دیدگاه از ایده‌های یونگ در موضوع کهن الگو گرفته شده. یونگ معتقده که ما علاوه بر «ناخودآگاه فردی» دارای یک «ناخودآگاه جمعی» هستیم که میراث تاریخ و گذشتۀ نیاکان ماست. نویسندگان، شاعران و هنرمندان از این میراث و صور ذهنی کمک می‌گیرند و متناسب با زمان و مکان آثار خود را بازآفرینی می‌کنند. از نظر یونگ هنرمندان، مفسران روح زمانه هستند و به ظاهر خیال می‌کنند در حال بیان افکار و عقاید خود هستند اما درواقع این روح زمانه است که از زبان آنها به سخن در می‌آید. (یونگ، 1379: 242).
برای اولین بار جوزف کمبل در کتاب «قهرمان هزار چهره» الگوی «سفر قهرمان» رو معرفی کرد و بعدها بسیار مورد بحث و گفتگو قرار گرفت و در بعضی از آثار سینمایی هم استفاده شد. بر اساس نظر جوزف کمبل روایت‌های اساطیری ساختار مشابه و همسان دارند که اون اسمش رو گذاشت «مونومیت» monomyth یا «اسطوره یگانه». او با توجه به این الگو تلاش می‌کرد اساطیر را از غیر اساطیر مشخص کند. او معتقد بود که اساطیر متناسب با زمان و مکان دوباره متولد می‌شوند و او با ساخت این الگو با عنوان نظریه «اسطوره یگانه» که ما اینجا بهش می‌گیم سفر قهرمان ردپای اساطیر را در بررسی قصه‌ها و افسانه‌های جهان نشان می‌دهد. کمبل برای این الگو، هفده مرحله اسم می‌بره؛ اما بیشتر اسطوره‌ها تمام این مراحل را طی نمی‌کنن و بعضی فقط روی یکی از این مراحل تمرکز دارند. کتاب «قهرمان هزار چهره» تأثیر زیادی بر جهان ادبیات، سینما، موسیقی و بازی‌های ویدیویی گذاشت. شاید معروف‎ترین مجموعه فیلم‌های تأثیرپذیرفته از این نظریه مجموعۀ «جنگ ستارگان» باشه که جورج لوکاس کارگردان این مجموعه گفته بود که بدون کمبل و ایدۀ «سفر قهرمان»، اصلاً جنگ ستارگانی در کار نبود. خب حالا بریم سراغ مراحل مختلف «سفر قهرمان» که سه بخش اصلی داره که اول من این سه بخش  و مراحلش رو توضیح می‌دم بعد می‌رم سراغ قصۀ «برگ مروارید» و این مراحل رو توش جستجو می‌کنم. شاید شما هم مثل من متقاعد شدید که این قصه از یک ساختار اسطوره‌ای پیروی می‌کنه.
سه بخش اصلی سفر قهرمان چیه؟
نخستین؛ جدایی یا خروج
 در این مرحله قهرمان از دنیای عادی به دنیای ناشناخته‌ها سفر می‌کند. قهرمان زندگی‌اش را در دنیای عادی پیش می‌برد تا اینکه یک دعوت یا فراخوان به سفر دریافت می‌کند. در این قصه که شنیدید درمان نابینایی پدر و رفتن به دنبال یک داروی شفابخش دعوت برای خروج از نقطۀ امن برای قهرمان ما ملک‌محمد است. در داستان «هفت‌خوان رستم» که برای همه احتمالاً آشناست زال از رستم می‌خواد که برای نجات پادشاه ایران کیکاوس به سمت مازندران راه بیوفته. این بخش اصلی یعنی بخش خروج شامل مراحل مختلفی است یعنی مراحلی رو قهرمان باید طی کنه تا از جهان آشنا و شناخته شده عبور کنه. اون مراحل چیه؟
اول؛ دعوت به سفر و مأموریت
 در این مرحله ملک‌محمد و برادراش به دعوت درویش برای درمان نابینایی پدرشان به جستجوی برگ مروارید دعوت می‌شوند.
دوم؛ رد دعوت
 یعنی قهرمان به هر دلیل اول تمایلی به این سفر نداره. در سفر قهرمان جوزف کمبل در همان مراحل اول قهرمان ممکن است دعوت به این مأموریت را نپذیرد. اما در داستان «برگ مروارید» ما مخالفتی برای رد دعوت نمی‌بینیم و هر سه برادر برای یافتن برگ مروارید تن به سفر می‌دهند. هر چند بر سر دو راهی که پای انتخاب به میان می‌آید برادران بزرگ‌تر تمایلی برای جدایی ندارن. اینجا می‌تواند نشانه‌ای از «رد دعوت» را دید آنان موقعیت امن خود را رها نمی‌کنند در جهان انسان‌های معمولی باقی می‌ماند.
سوم؛ امداد غیبی
این کمک معمولاً از عالمی دیگر توسط جادوگر یا مرشد یا نیرویی ویژه رخ می‌دهد. به نظر می‌رسد که ما در داستان «برگ مروارید» در مرحله اول درویشی داریم که با توجه به جایگاه دراویش در فرهنگ ما و ارتباطشون با جهانی دیگر می‌تواند در نقش «امداد غیبی» ظاهر بشه. درویش راه درمان را و دشواری سفر و گذشتن از قلعه‌ها و دیوها رو به برادرها گوشزد می‌کند. همچنین بر سر دوراهی برای سفر بر لوحی نوشته شده که اگر هر سه برادر از یک راه بروند، خواهند مرد.  این لوح نیز می‌تواند نشانه‌ای غیبی در این مرحله باشد.
چهارم؛ عبور از آستانه 
یعنی رها کردن دنیای شناخته‌شده و ورود به جهان ناشناخته؛ ملک‌محمد و برادراش بر سر دوراهی و آستانۀ دو جهان می‌ایستند و ناچار به عبور هستند. برادران راه جهان شناخته‌شده را انتخاب می‌کنند و شاگرد حلیمی و کله‌پز می‌شوند و ملک‌محمد راه ناشناخته و دنیای خطرناک دیوها را انتخاب می‌کند. این دنیا دارای قوانین ناآشنا و پر خطر است. دو برادر بزرگ‌تر از راه چپ می‌روند که خودش ارجاعی است به مفهوم منفی «چپ» در فرهنگ ایرانی که معادل «گمراهی» است و پسر کوچک تک و تنها از «آستانه» و راه راست عبور می‌کند. راهی که بازگشت نامشخصی دارد و به سمت آبادی و شهر و مسیرهای از پیش تعیین شده نیست. اینجا جایی است که نئوی قهرمان فیلم ماتریکس بین قرص قرمز و آبی یکی رو انتخاب می‌کنه و رستم در انتخاب راه کوتاه و پرخطر و راه دراز و کم‌خطر در داستان «هفت‌خوان رستم» اولی‌رو انتخاب می‌کنه.
پنجم؛ شکم نهنگ 
این مرحله از داستان یونس پیامبر گرفته شده و درواقع اینجا بخش اصلی سفر قهرمان یعنی جدایی یا خروج تمام شده و قهرمان ما عملاً پا به دنیای ناشناخته‌ها گذاشته. «شکم نهنگ» استعاره‌ای از «زهدان» است. در داستان ملک‌محمد ورود به قلعۀ دیو و مبارزه با دیوها و پیروز شدن بر آنها و تبدیل شدن به جارو به کمک خواهر دیو که به نوعی امداد غیبی و یاریگر قهرمان است می‌تواند نشانی از ورود به شکم نهنگ و بیرون آمدن از آن تلقی شود. سه بار این اتفاق رخ می‌دهد.
یه چیزی همینجا بگم هر چند قبل از این بهش اشاره کردم. ممکنه در این جدایی یا خروج قهرمان بعضی از این پنج مرحله وجود نداشته باشن یا در قصّه جابه‌جا شده باشن اما چیزی که مهمه اینه که قهرمان، سفر خود را با دعوتی آغاز می‌کند و از آستانۀ جهان آشنا می‌گذره و اینجا بخش دوم سفر قهرمان آغاز می‌شه. بریم ببینیم بخش دوم این سفر و مراحلش چی هستند.
صدای اخوان ثالث و بخشی از شعر چاوشی 
دومین؛ تشرف یا آغاز سفر
بخش دوم درست از جایی شروع می‌شه که قهرمان سفر و ماجراجویی خودش در دنیای ناشناخته رو آغاز می‌کنه. در اینجا آغاز سفر ملک‌محمد از اونجا شروع می‌شه که از دو راهی می‌گذره و به دنیایی وارد می‌شه که در اون قلعه‌هایی وجود داره که ساکنینش دیوها هستند و یک مسیر پرخطر رو طی می‌کنه و از باغی با حیوانات وحشی می‌گذره و با داروی شفابخش برای چشمان پدرش از باغ خارج می‌شه. در داستان «هفت‌خوان رستم» به عنوان یک سفر قهرمانانۀ مشابه، گذشتن از هفت‌خوان و نبرد با دیو سفید و آزاد کردن کیکاوس با مرحله «تشرّف»  و سفر قهرمان هم‌خوانی دارد. اگه خاطرتون مونده باشه من پنج مرحله رو تو بخش «خروج قهرمان» براتون گفتم که آخریش «شکم نهنگ» بود. حالا قهرمان در  بخش «تشرّف» چه مراحلی رو طی می‌کنه؟
اول؛ جادۀ آزمون‌ها و وسوسه‌ها
یعنی قهرمان در این مرحله آزموده می‌شه و در طول این مرحله به شناخت بهتری از خودش و جهان ناشناخته می‌رسه. معنای روان‌شناسانۀ این مرحله رسیدن به خودآگاهی بیشتره. این مرحله در داستان ملک‌محمد عبور از سه قلعه و سه دیو به کمک سه خواهر دیو است. این آزمون‌ها را ملک‌محمد با یاریگری خواهران دیو و قدرت خودش با موفقیت پشت سر می گذارد. حضور خواهران دیو که به ملک‌محمد کمک می‌کنند می‌تواند نشانه‌هایی از وسوسۀ قهرمان در این مراحل باشد و او را در هر کدام از مراحل متوقف کند اما او به دنبال هدفی است که شفای چشمان پدر است. متوقف نمی‌شود تا به قلعۀ سوم و دیو سوم می‌رسد.‌
دوم؛ ملاقات با ایزدبانو 
در این مرحله قهرمان نیاز به استراحت و ملاقات با کسی دارد که در این مرحله بینشی تازه دربارۀ تغییرات پیش آمده و ادامه مسیر به او بدهد. این مرحله با اینکه به نام «ایزدبانو» یا «ملاقات با خدابانو» نامگذاری شده اما الزامی بر زن بودن این شخصیت نیست. این فرد کسی است که میزانی از خرد و آگاهی خود را به قهرمان می‌بخشد. در این داستان ملاقات با دیو سوم چنین ملاقاتی است. آنجا که دیو دو اسب بادپیما حاضر می‌کند و مو به مو برای گذر از مرحلۀ بعد قهرمان را آماده می‌کند و بینش و آگاهی تازه‌ای به ملک‌محمد می‌دهد که چگونه ادامۀ مسیر را طی کند. خاطرتون باشه که دیو خودش با ملک‌محمد نمی‌ره و این یک سفر فردی است و ملک‌محمد خود به تنهایی باید قدم تو این راه بذاره.
سوم؛ گذشتن قهرمان از  وسوسه و فریبندگی یا زن اغواگر
در این مرحله مقاومت قهرمان در مقابل وسوسه‌ها مورد آزمایش قرار می‌گیرد. این مرحله می‌تواند یک اغوای زنانه باشد یا وسوسه‌ای که باعث پس‌روی قهرمان شود. در این بخش از داستان ملک‌محمد به باغی پا می‌گذارد که علاوه بر برگ مروارید که برای چشم نابینای پدرش شفابخشه زنی زیبایی زندگی می‌کنه که صاحب باغه و ملک‌محمد بعد از طی مراحلی که دیو و راهنمای اون پیشتر از آن بهش یادداده بر این وسوسه غلبه می‌کنه. این غلبه بر وسوسه یا اغوای زنانه بخشی از مراحل رشد قهرمان ما ملک‌محمد است. چون اون برگ مروارید رو در کیسه داره اما برای تکمیل شدن این سیروسفر  ظاهری و درونی باید بتواند بر این فریبندگی غلبه کند. او دختر را می‌بوسد و تا باز کردن بندِ چهل شلوارِ او پیش می‌رود اما همان‌طور که به او توصیه شده بیش از این جلو نمی‌رود و بر وسوسه و اغوا پیروز می‌شود و با برگ مروارید از باغ بیرون می‌آید. البته که در پایان داستان مزد این مقاومت در برابر وسوسه را با ازدواج با دختر می‌گیرد.
چهارم؛ آشتی با پدر
 در این مرحله با توجه به دیدگاه فروید دربارۀ عقدۀ ادیپ و کشمکش میان پسران و پدر بالاخره سازشی میان قهرمان و پدرش رخ می‌دهد. این آشتی لزوماً به معنی یک رخداد صلح‌طلبانه نیست و ممکن است غلبه و تسلط بر پدر به معنای راه حل نهایی این مرحله باشد. قهرمان در این مرحله با وجه بازدارندۀ خود مواجه می‌شود که از آغاز سفر او را پایین کشیده است. شخصیت «خدا- پدر» با همان ایدۀ ادیپی فروید مثل غولی ترسناک و خوف‌انگیز است که قهرمان چاره ندارد جز آنکه یا راه آشتی در پیش گیرد یا بر او غلبه کند. در کل مسیر در جستجوی برگ مروارید او بر تمناها و خواست‌های خودش غلبه می‌کند و خطرات بسیاری را پشت سر می‌گذارد که خواست پدرش را اجابت کند و از این طریق آشتی با پدر محقق شود. حالا برگ مروارید در کف ملک‌محمد است و گویا راه آشتی و سازگاری با پدر هموار است اما در ادامه و پایان این روایت از داستان، آن‌طور که حوادث قصّه پیش می‌رود او در نهایت بر پدر غلبه می‌کند. باید یادآوری کنم که مراحل «سفر قهرمان» همواره به ترتیب رخ نمی‌دهد. در این قصه ملک‌محمد در پایان داستان بعد از گذراندن مراحل مختلف و تجاربی که کسب کرده برای غلبه بر پدرش تردیدی به خود راه نمی‌دهد. در برخی از روایت‌های این قصه چنین پایان خونباری برای پدر نداریم و به شکل بسیار صلح‌جویانه‌ای پسر کوچک‌تر جانشین پدر می‌شود.
پنجم؛ مرگ قهرمان یا کسب جایگاه خدای‌گون
این مرحله در واقع تکمیل مرحلۀ قبل است. در این مرحله قهرمان به رشد و تکاملی رسیده که جایگاه خداگونه را به دست می‌آورد. او برادرانش را همراه خود برمی‌دارد و در مسیر برگشت برادران او را به چاه می‌اندازند. پرتاب او به چاه و بیرون آمدنش با یاری یکی از کوچک‌ترین خواهران دیوها به معنای مرگ و تولد دوباره است. او اکنون در مراحل پایانی مرحلۀ تشرّف و بلوغ فکری است. آشکار شدن حقایقی دربارۀ جهان واقعی و تجربیاتی که از جهان ناشناخته کسب کرده او را در موقعیت خداگونه قرار می‌دهد. در داستان «برگ مروارید» نتیجۀ این جایگاه خداگونه در پایان قصه روشن است آنجا که بر پدر و برادرانش غلبه می‌کند و با تملک زنان قصّه جایگاه خود را ثابت می‌کند.
ششم؛ اوج سفر یا برکت نهایی 
قهرمان به هدفی که در سفر داشته رسیده است و به عنوان موجودی برتر از نو متولد می‌شود. این برکت ممکن است در پایان قصّه و آخرین آزمون به دست آید. در این قصّه ملک‌محمد به هدفش یعنی پیدا کردن برگ مروارید برای شفای چشم پدرش رسیده؛ یعنی اوج سفر را پشت سر می‌گذارد اما «برکت نهایی» در پایان قصّه رخ می‌دهد. انگار شناخت نهایی و آگاهی از ویژگی‌های خودش، پدرش و برادرانش برکت نهایی و هدف غایی سفر ملک‌محمد بوده.  ملک‌محمد بعد از ماجراجویی‌های بسیار و به دست آوردن برگ مروارید برای درمان نابینایی پدرش علاوه بر رسیدن به اهدافش به پختگی و تجربه‌ای رسیده و حالا با برادرهاش که شاگرد حمومی و کله‌پزی رو انتخاب کردن متفاوته. به همین دلیل پاداش طی کردن این مراحل رو با بازگشت به دنیای آشنای پیشین می‌گیره. این بازگشت اما بی‌اتفاق و راحت نیست و فراز و نشیب داره. در «هفت‌خوان رستم» هم کیکاوس به کمک رستم آزاد می‌شه و بیناییش رو به دست میاره و فرمانروایی دائمی سیستان و نیمروز رو دریافت می‌کنه. پس این سفر و گذشتن از مراحل مختلف هم یک سفر ظاهری است که دستاورد بیرونی داره و هم یک سفر باطنی و متحول‌کننده که قهرمان به بلوغ و خودآگاهی می‌رسه. ملک‌محمد در این سفر از آزمون‌هایی می‌گذره که اونو آماده جانشینی پدرش می‌کند. و با واقعیت‌هایی آشنا می‌شه که توان تصمیم‌گیری درباره مسائل مهم رو به دست میاره. اون دیگه یک برادر کوچک‌تر نیست او حالا قادر است جانشین پدرش شود و تصمیمات سخت و دشوار رو برعهده بگیرد. نتیجۀ بیرونی این سفر کشتن برادران و جانشینی پدر و ازدواج با زنان قصّه است.
اما رسیدیم به بخش سوم سفر که جوزف کمبل اسمش رو گذاشته «بازگشت قهرمان».
سومین؛ بازگشت قهرمان 
اول؛ امتناع از بازگشت 
پس از پایان موفقیت‌آمیز سفر، قهرمان به فردی متفاوت بدل شده است و میلی به بازگشت ندارد. در بیشتر مواقع، بازگشت مخاطره‌آمیز است؛ هرچند که به انتهای سفر نزدیک شده‌ایم، سفر هنوز ادامه دارد. در داستان «برگ مروارید» آنجا که ملک‌محمد به خانه برمی‌گردد و دور از چشم دیگران به اتاق خودش می‌رود و در را می‌بندد. اینجا ما نوعی «امتناع از بازگشت» به موقعیت آشنای قبل را می‌بینیم. او به اهدافش رسیده ولی برادران او به دروغ جایگاه او را غصب کرده‌اند و او علاقه‌ای به بر هم زدن این نظم ندارد. امتناع او به جایگاه تازه او بازمی‌گردد که در طی سفر کسب کرده است. در روایت دیگه از همین قصه با عنوان شهر زنان که پیش از این خلاصه‌اش را در مقدمه گفتم وقتی از چاه بیرون میاد اصلاً به شهر خودش برنمی‌گرده و با قیافه مبدل مشغول کار می‌شه و «امتناع از بازگشت» به شکل کامل و روشن دیده می‌شه.
دوم؛ فرار جادویی 
قدم برداشتن در مسیر قهرمانی تماماً با سختی و مخاطره همراه است. در بازگشت هم  این خطرات همچنان وجود دارند. فهم این مرحله با کمک انیمیشن‌ها و فیلم‌ها بسیار راحت است. اگر دقت کرده باشید در هر جایی که قهرمان با دیو، اژدها یا هر موجودی از این دست مبارزه می‌کند تا در نهایت پرنسس، گنج و یا هر چیز ارزشمند دیگری را به‌دست آورد، بلافاصله باید به فکر فرار از آن منطقه باشد. این همان «فرار جادویی» است. به گفتۀ جوزف کمبل  قهرمان در این مرحله باید تلاش کند تا گنجی که با مشقت فراوان به دست آورده است را حفظ کند تا بتواند آن را به بقیه برساند. در داستان «برگ مروارید» صاحب برگ مروارید یعنی همون دختر که توسط ملک‌محمد بوسیده شده خودش و باغش پروازکنان به دنبال سارق برگ مروارید میاد تا اونو پس بگیره و تهدید می‌کنه که اگه اون فرد رو معرفی نکنید من شهر رو ویران می‌کنم. این تنها نیروی جادویی و صاحب برگ مروارید نیست که در بازگشت اونو به مخاطره می‌اندازه. برادرای بزرگ‌تر او در مسیر بازگشت تلاش می‌کنند او را از سر راه بردارند و به همین دلیل برگ مروارید را از او می‌گیرند و او را به چاه می‌اندازند. او چگونه بر این مخاطره پیروز خواهد شد؟
سوم؛ نجات از بیرون 
این مرحله کاملاً شبیه به مرحلۀ «امداد غیبی» در بخش «تشرّف» است. طبیعتاً برای بازگشت قهرمان مشکلات و موانع بسیاری وجود داره که برطرف کردن آنها ممکن است از توان او خارج باشد. بنابراین کسانی یا چیزهایی هستند که او را یاری کنند. یاری‌رسان می‌تواند فردی باشد که پیش‌تر در سیر سفر، قهرمان را ملاقات یا رها کرده است؛ شاید هم شخصی ناشناخته باشد یا حتی یکی از خدایان موافق! ملک‌محمد از بازگشت به وضعیت پیشین امتناع می‌کنه و در اتاقش پنهان شده چه کسی او را نحات می‌ده و اونو از انزوا خارج می‌کنه. بله دختر صاحب برگ مروارید با باغش پروازکنان می‌رسه و اول انگار برای انتقام اومده ولی او درواقع نجات‌بخش ملک‌محمد از بن‌بسته. او مصداق خدایی موافق است که از باغش سرقت شده و نه تنها اونو از انزوا خارج می‌کنه بلکه حیوانات وحشی او هستند که پدر و براداراش رو می‌خورند و او جانشین پدرش می‌شه. علاوه بر این نجات از بیرون رو ما در بازگشت وقتی برادران ملک‌محمد اونو تو چاه می‌ندازن می‌تونیم ببینیم. او با کمک یکی از خواهران دیو از چاه بیرون میاد.‌
چهارم؛ عبور از آستانۀ بازگشت 
در مرحله‌ی «عبور از آستانه‌ی بازگشت»، قهرمان آشفتگی دنیای بیرون را ترک می‌کند و به خانه قدم می‌گذارد؛ اما سازگاری با دنیای قدیم سخت است. او به اتاق خودش پناه می‌برد و امکان سازگاری با دنیای قدیم برای او دشوار است. این مرحله با مرحلۀ امتناع از  بازگشت در مرحلۀ تشرّف شباهت دارد. وقتی به دنبال او می‌گردند او در اتاقش را بر روی خادمان پدرش باز نمی‌کند تا وقتی که پدرش از ترس ویران شدن شهر توسط دختر صاحب برگ مروارید به سراغ او می‌رود و او در اتاقش را باز می‌کند تا به پرسش‌های دختر پاسخ دهد.
پنجم؛ ارباب دو جهان بودن یا بازگشت پیروزمندانه 
در این مرحله قهرمان از ماجراجویی در قلمروی آشوب جان سالم به در برده است و حالا به قلمروی سامان‌یافته‌ی پیشین برگشته است. حال او بر هر دو جهان تسلط دارد. ملک‌محمد بعد از پرسش و پاسخ  با زن صاحب برگ مروارید و آشکار شدن حقیقت و گذشتن از آزمون نهایی و به دست آوردن جانشینی پدر، حالا سرور و سالار دو جهان است. او حالا هم سالار قلمرو جهان واقعی است و هم بعد از پذیرش ازدواج با دختر صاحب برگ مروارید به جهان ماورایی نیز حکم می‌راند. آنجا که به شیر و پلنگ گرسنه مجوز خوردن پدر و برادرانش را می‌دهد او عملاً ارباب و خدای دو جهان است.
ششم؛ آزادی 
این مرحله چندان تفاوتی با مرحلۀ پیشین یعنی بازگشت پیروزمندانه ندارد اما کمبل این مرحلۀ مستقل را برای تأکید بر آزادی در نظر گرفته است. این آزادی به زندگی کردن بی‌قیدوشرط و رها از تعلقات دست‌وپاگیر اشاره دارد. ملک‌محمد در پایان داستان،‌ گویی انسانی تازه تولد یافته است که قدرت زندگی آزادانه را کسب کرده و بی‌دلیل نیست که هم تصمیم به کشتن پدر و برادرانش می‌گیرد و هم با هر چهار زنی که در طول قصه با آنها آشنا شده  ازدواج می‌کند.
منبع؛ این بخش کتاب قهرمان هزار چهره جوزف کمبل.
نتیجه 
پایان سفر قهرمان ما بازگشتی پیروزمندانه همراه با آزادی است و اگر ما شنوندگان امروزی  به دنبال یک نتیجۀ اخلاقی مانند گذشت و دوری از انتقام و تک‌همسری پذیرفته شده در دنیای امروز باشیم تیرمان به سنگ می‌خورد. برگ مروارید ممکن است قصه‌ای باشد که از زبان یک راوی روستایی اطراف شهر ملایر بیرون آمده باشد اما به استناد نظریۀ «اسطورۀ یگانه» یا «مونومیت» جوزف کمبل در کتاب «قهرمان هزار چهره» ساختار این قصه با داستان‌های اساطیری شباهت شگفت‌انگیزی دارد. ملک‌محمد مانند بسیاری دیگر از قهرمانان اسطوره‌ای از آستانۀ بازگشت گذشته است و بر سرنوشت خود و اطرافیانش فرمانروایی می‌کند.
جایگاه عدد سه در باور ایرانیان 
خب حالا همین‌جا علی‌القاعده باید پادکست رو تموم کنم ولی به نظرم این قصّه هنوز حرف‌های پنهانی بسیاری از قول  اجداد ما دارد. من تنها به چند تای آنها اشاره می‌کنم و شما رو به مقالات و کتاب‌های مرتبط ارجاع می‌دم که اگه دوست داشتید خودتون دنبال کنید.
اولیش تکرار عدد «سه» در قصّه است. در این قصّه به عدد «سه»، «چهار» و «چهل» اشاره شد؛ اما بیش از همه عدد «سه» برجسته بود. «سه برادر»، «سه خواهر دیو»، «سه قلعه» و «سه دیو». «سه» زمانی معنای «بسیار» و «خیلی» داشته است. «سه» نخستین عددی است که «آغاز»، «میان» و «پایان» دارد. ما در گاهان به «تثلیث گاهانی» برمی‌خوریم که اهورامزدا در رأس آن پشتیبان اشه و خدای کل است و سپندمینو و اهریمن فرزند و آفریده او هستند. در دوره ساسانیان ثنویت گاهانی مبدل می‌شود به ثنویت زروان، هرمزد و اهریمن. در
آفرینش انسان در
بندهش نیز مشی و مشیانه و فرّه ایزدی هر سه از یک ریواس می‌رویند. در اساطیر ایران سه دوره آفرینش فرض شده است. سه‌هزارسال آفرینش مینوی، سه‌هزارسال آمیختگی و سه‌هزارسال آمدن سوشسانس‌های نجاتگر . در همین آیین، سه آتش نام برده شده «آتش بهرام»، «آتش آذران» و «آتش دادگاه» و هر آتش را سه بار تطهیر می‌کردند. همچنین سرود مقدس اشم‌وهو را سه بار می‌خواندند. اصول دین زرتشت نیز بر سه اصل استوار بود: پندار، گفتار و کردار نیک. ما هنوز برای مردگانمان مراسم سوم، هفتم و چهلم برگزار می‌کنیم که نشانۀ اهمیت این اعداد است. جمشید در اوستا دارای سه فرّه است که یکی به مهر می‌پیوندد و یکی به فریدون  و دیگری به گرشاسب. در متون اوستایی از سه طبقۀ اجتماعی نام برده شده است: «پیشوایان دینی»، «ارتشتاران» و «برزیگران گله‌پرور». در شاهنامه هم عدد سه مکرر  مطرح می‌شود. جمشید وقتی موجودات زیاد شدند سه بار زمین را گسترش داد. همچنین سه پسر فریدون و سه بخش شدن جهان می‌تواند با این داستان ارتباط داشته باشد.
فکر می‌کنم اهمیت عدد سه در متون و باورهای گذشته‌گان تا حدی روشن شد و بازی با این عدد در متن قصه‌ای که شنیدید بدون پیش‌زمینه یا تنها بازی با کلمات و اعداد نیست. آوردن این اعداد می‌تواند انعکاس باورهای مردم زمانه از جهان باشد. برای اطلاعات بیشتر دو مقاله‌ای که توی منابع پادکست گذاشتم درباره عدد سه و نقش اون در ذهن و خیال انسان ایرانی ببینید. اولیش یه مقاله است با عنوان «کاربرد عدد آیینی  سه در شاهنامه فردوسی با تکیه بر داستان ضحاک و فردوسی» و دومی «جایگاه عدد سه در فرهنگ و آیین‌های باستانی ایرانیان». 
در حین جستجو دربارۀ این داستان و موضوع «برادرکشی» و محبوبیت برادر کوچک‌تر و عدد «سه» به خدایی هندوایرانی رسیدم که فکر کردم بی‌ارتباط به این داستان نیست. همین موضوع منو رسوند به این ایده که قصه برگ مروارید دارای ساختار اسطوره‌ای است. بریم ببینیم این خدای کوچک ودایی که ردپای آن در اساطیر ایرانی نیز دیده می‌شه کیست؟ شاید این تأکید بر عدد سه و این برادر کوچک در داستان ما و این اسطوره با هم بی‌ارتباط نباشند. 
تریته خدایی در اساطیر هند
تریته یکی از خدایان کوچک در متون ودایی هندوها است. خود کلمۀ تریته به معنی سوم و سومین اشاره روشن و آشکاری است. نام کامل او تریته آپتیه به معنی «سومین فرزند آب» است (بهار، 1375: 474). همچنین به او آپتیه هم  گفته‌اند که تداعی‌کنندهۀ آبتین یا آپتین پدر فریدون است. او هم مانند ایندره هندی با اژدهای سه‌سر  به نام ورتره و ویشوه روپه می‌جنگد. اینجا گویا در ظاهر نقش فریدون و نبرد با ضحاک را تداعی می‌کند. در متون بعدی به گرفتاری او به دست برادرانش اشاره شده. گویا آنان سه برادر بودند که حاصل خشم آگنی خدای آتش نسبت به آب بودند. آگنی در زیر آب پنهان شد و وقتی او را یافتند به آب، آب دهان پرتاب کرد چرا که شکایتش این بود که آب پناهگاه مطمئنی نبوده. از این برخورد سه پسر متولد شد. (مدخل  Tritaدر ویکی‌پدیای انگلیسی)
روایت جدیدتر در متون بعد از ریگ‌ودا به ما می‌گوید که سه برادر در بیابانی می‌رفتند و چون تشنه شدند به چاهی رسیدند و تریته از چاه آب کشید و به برادران داد، اما دو برادر برای به دست آوردن وسایل و مایملک برادر کوچک‌تر او را به چاه انداختند. تریته به درگاه خدایان نیایش می‌کند و آنان او را از چاه نجات می‌دهند. در ادبیات فارسی و در شاهنامه نشانی از تریته نیست ولی فریدون دو برادر دارد و آن دو برادر در راه بازگشت به ایران تلاش می‌کنند او را از میان بردارند (واحددوست، 1379: 68)
مهرداد بهار می‌گوید که نام تریته به صورت ثریته در اوستا ظاهر می‌شود اما مقام خدایی ندارد. اعمال پهلوانی تریته در اوستا به فریدون (ثرئه تئونه) نسبت داده شده است و حتی افسانه هندی سه برادر را که کوچک‌ترین آن تریته است می‌توان در داستان فرزندان فریدون یعنی ایرج و سلم و تور دید (بهار؛ 1375: 474-475).
 نتیجه اینکه در برخی از قصه‌های شفاهی ردپای داستان‌های اساطیری به چشم می‌خورد. هر کدام از این داستان‌ها بسته به اینکه به چه دورانی تعلق داشته باشند یا چه‌قدر از اساطیر اولیه دورتر شده باشند یا در چه منطقه جغرافیایی قرار داشته باشند می‌تونن متأثر از باورها و اساطیری باشن که گاهی در لابلای تاریخ و گردوغبار ایام فراموش شدن. 
اما در پایان این پادکست نمی‌تونم از موضوع «برادرکشی»، «پسرکشی» یا «پدرکشی» در اساطیر بگذرم. پس اول یه نگاه گذرا بندازیم به موضوع برادرکشی یا پسرکشی و بعد استدلال‌های یکی از اولین روان‌شناسان بزرگ دنیا رو براتون می‌گم  که تلاش می‌کنه یک توجیه عقلانی برای این تکرار قتل برادر یا پدر یا پسر در اساطیر ارائه کنه.
برادرکشی یا پسرکشی 
در بسیاری از اساطیر و داستان‌های شفاهی و داستان‌های حماسی مانند شاهنامه و اساطیر مرتبط با عهد عتیق ما این وضعیت حسادت برادران و برادرکشی رو می‌بینیم:
در ایران و شاهنامه، «فریدون و برادراش»، «ایرج و برادراش»، «افراسیاب و اغریرث»، «کیخسرو و فرود» و «رستم و شغاد». در اساطیر و داستان‌های سامی شامل عهد عتیق و قرآن، «هابیل و قابیل» و «یوسف و برادران» در روم، «رمولوس و رموس». در مصر، «ازیریس و ست». در هند «تریته و برادراش» که در بخشی از متن کهن هندوها از گرفتاریش به دست برادراش صحبت شده. نمونه پدرکشی هم ماجرای ادیپ و نمونه پسرکشی هم قتل سهراب به دست رستم. در اینجا می‌خوام پاسخ زیگموند فروید روان‌شناس رو براتون درباره رابطۀ برادران و پدران و پسران بگم. یعنی این موضوعی بوده که فروید بهش در اساطیر توجه کرده و تلاش کرده از زاویۀ نظریۀ خودش دربارۀ ناخودآگاه  و عقدۀ ادیپ بهش پاسخ بده. فروید چه می‌گه؟
فروید معتقده که انسان‌ها در مرحله‌ای پیش از زندگی اجتماعی پیچیده، در گله‌های کوچک انسانی زندگی می‌کردن که یک مرد نیرومند تو این گله‌ها فرمانروا بوده. این مرد نیرومند ارباب و پدر کل این گله انسانی بود. پسران در این اجتماع کوچک سرنوشت بدی داشتن و اگر حسادت پدر را تحریک می‌کردند به قتل می‌رسیدند، اخته می‌شدند یا از گله بیرون رانده می‌شدن. و اونا ناگزیر بودن در گروه‌های کوچک با دزدیدن زنانی از دیگران زندگی کنند. گاهی یکی از پسران موفق می‌شد در گلهۀ اصلی موقعیتی مشابه پدر پیدا کنه. اما در حالت عادی جوان‌ترین پسر که عشق مادر از اون حمایت می‌کرد می‌تونست با پیر شدن پدر و مرگ اون جاش رو بگیره. از نظر فروید اساطیر و قصّه‌های کهن بازتابی از نابودی پسر ارشد و موقعیت مناسب جوان‌ترین پسر رو نشون می‌دن (مخبر، 1399: 65_66). در اساطیر یونان هم شما می‌تونید این رقابت پدران و پسران رو ببینید که چطور زئوس کوچک‌ترین عضو خانواده پدر خودشو می‌کشه و جانشینش می‌شه و برادراش رو نجات می‌ده.
فروید ریشه این رقابت را «عقده ادیپ» می‌دونه که از یک اسطوره یونانی برداشت کرده بود. در این اسطوره ادیپوس ناخواسته پدرش رو می‌کشه و با مادرش همخوابه می‌شه و به کیفر این گناه نابینا می‌شه و رنج زیستن بر او تحمیل می‌شه. فروید این موضوع را کشمکش و رقابتی در ناخودآگاه فردی فرزندان پسر می‌بینه که منجر به ناخرسندی‌های بسیاری در روان اونا می‌شه.
«عقدۀ ادیپ» یا تأثیر ناخودآگاه و رقابت فرزندان و پدر ممکنه از نظر برخی خیال‌پردازانه، بدبینانه یا غیرقابل قبول به نظر برسه اما موضوع سازمان اجتماعی و تقسیم قدرت در هسته‌های اولیۀ انسانی بی‌گمان می‌تواند منجر به نتایج و تأثیرات مشابه در نقاط مختلف جهان باشه. فکر می‌کنم که در این نکته می‌شه اتفاق‌نظر داشت که جانشینی پدر چالشی برای فرزندان پسر در اجتماعات اولیه بوده است و از منظر عقلانی نیز فرزندان کوچک‌تر تهدید کمتری برای پدر و تصاحب زنان او محسوب می‌شدن. راهکار حل این مشکل در قتل، نابینا کردن و راندن پسران بزرگ‌تر بود که این می‌تواند در افسانه‌ها، اساطیر و قصّه‌های شفاهی نیز بازتاب داشته باشد. چنان‌که در قصّه برگ مروارید هم انعکاس این رقابت رو می‌تونیم ببینیم.
اگه پادکست مارو دوست داشتین به دیگران توصیه کنید و ما رو در شبکه‌های اجتماعی که آدرسش رو توی توضیحات پادکست آوردم دنبال کنید. نظرات و پیشنهادات خودتون رو هم به آدرس ایمیل ما بفرستید. شما می‌تونید ما رو زیر عنوان یک شناسه با عنوان «گیومه‌باز»giyomebaz  در اینستاگرام دنبال کنید. من متن پادکست‌ها، منابع و واژه‌نامه و سایر اطلاعات متن پادکست رو در وب‌سایت www.giyomebaz.ir  که اگه دوست داشتید ببینید.
دامن سرخ گلدار همگی خدا نگهدار
منابع
انجوی شیرازی، ابوالقاسم؛ قصه‌های ایرانی؛ گل به صنوبر چه گرد؟ ؛ تهران؛ انتشارات امیرکبیر؛ 1357.
بهار، مهرداد؛ پژوهشی در اساطیر ایران؛ تهران؛ آگه؛ 1375.
جامی‌الاحمدی، زری؛ کاربرد عدد آیینی سه در شاهنامه فردوسی با تکیه بر داستان ضحاک و فردوسی؛
کمپبل، جوزف؛ قهرمان هزارچهره؛ مترجم شادی خسروپناه؛ مشهد؛ گل آفتاب؛
مارزلف، اولریش؛ طبقه‌بندی قصه‌های ایرانی؛ ترجمه کیکاووس جهانداری؛ تهران؛ انتشارات سروش؛1371.
محمودی، خیراله؛ جایگاه عدد سه در فرهنگ و آیین‌های باستانی ایرانیان.
مخبر، عباس؛ مبانی اسطوره‌شناسی؛ تهران؛ نشر مرکز؛ 1399.
واحددوست، مهوش؛ نهادینه‌های اساطیر در شاهنامه فردوسی؛ تهران؛ سروش؛ 1379.
یونگ، کارل گوستاو؛ روح و زندگی؛ ترجمۀ لطیف صدقیانی؛ تهران؛ جامی؛ 1379. 
مدخل Trita در ویکی‌پدیای انگلیسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *