ارداویرافنامه | یکم

فهرست ارداویرافنامه؛ یکم
پیشگفت: 0:15
درباره ارداویرافنامه: 1:13
موسیقی: 3:16
ساختار پادکست: 3:38
چکیده: 4:50
دعای زرتشتی: 5:24
یکم؛ حمله اسکندر و انتخاب ویراف: 5:45
دعای زردشتی: 9:43
دوم؛ اعتراض خواهران ویراف؛ آماده شدن ویراف برای سفر: 10:14
دعای زردشتی: 13:15
سوم؛ رفتن روان ارداویراف و بازگشتن: 13:46
پسگفت: 15:52
متن پادکست پازند؛ ارداویرافنامه؛ یکم
ارداویرافنامه؛یکم
درود بر شما من محسن سعادت هستم و شما به اولین قسمت از پادکست، پادزند گوش میکنید. اولین و دومین اپیزود این پادکست در پایان شهریور 1404 منتشر میشود. من در این پادکست قرار است شما را با برخی از متون باستانی ایران آشنا کنم؛ متونی که به فرهنگ و ادبیات پیش از اسلام تعلق دارد. در خوانش این متون من و شما با اندیشه و خیالات اجدادمان دربارهی جهان، شیوۀ زندگی، اخلاق و باورهای اساطیری آشنا خواهیم شد. همچنین خواندن و شنیدن این متون برای دوستداران ادبیات کهن و علاقهمندان به زبان فارسی خالی از لطف نیست. من در پادزند متون انتخاب شده را برای شما میخوانم و تلاش میکنم واژهها و مفاهیم کلیدی متن را شرح بدهم.
ارداویرافنامه
برای آغاز این سفر، سراغ یکی از مهمترین آثار بازمانده از سنت زرتشتی رفتم یعنی متن ارداویرافنامه. متنی شگفتانگیز که روایت سفر مردی روحانی به نام ارداویراف است.
در روزگاری دور، وقتی ایمان و باورهای دینی مردم سست شده بود و شک و بدگمانی سکۀ رایج روزگار بود، مردی برگزیده شد تا پاسخی از جهانی دیگر بیاورد. نام او ارداویراف بود؛ یعنی «ویراف درستکار و مقدس». نام ارداویراف در فروردینیشت اوستا قطعۀ 101، به صورت «ویراز» آمده است. او در سنت زرتشتی جایگاهی ویژه دارد، چون قهرمانی است که برای زنده کردن دین، به جهان پس از مرگ سفر میکند.
ماجرا اینطور شروع میشود: بزرگان دین دور هم جمع میشوند و تصمیم میگیرند فردی درستکار که در زندگیاش گناهی مرتکب نشده انتخاب کنند تا با خوردنِ نوشیدنی مقدس به جهان پس از مرگ برود. از بین همۀ دینداران و روحانیون، ویراف برگزیده میشود؛ او بعد از خوردن نوشیدنی، روحش از بدنش جدا میشود. هفت شبانهروز در خواب است و خانواده در کنارش اوستا میخوانند و دعا میکنند. سرانجام، وقتی روحش برمیگردد، تجربهای عجیب را روایت میکند: دوزخی پر از گناهکاران با مجازاتهای هولناک، و بهشتی برای درستکاران. روایتی که هم ترس را با خود آورده و هم اطمینان برای دینداران.
این گزارش یکی از نخستین تصویرها از زندگی پس از مرگ در ادبیات ایرانی است. شک و اضطراب دینی احتمالاً به دورهای بعد از سقوط هخامنشیان برمیگردد، اما شکل نهایی این متن به احتمال زیاد در اوایل دوران اسلامی تدوین شده است. ارداویرافنامه بارها در طول تاریخ بازنویسی و ترجمه شده و گویا تألیف نهایی در قرن ۱۰ یا ۱۱ م یعنی حدود قرن چهار یا پنج هجری انجام شده است. (دانشنامه فرهنگ مردم ایران).
ساختار پادکست به این شکل خواهد بود که در یک اپیزود مثل همین اپیزود اول که در حال شنیدن آن هستید من چند صفحه از متن را بدون توضیحات میخوانم. و در اپیزودهای بعد کلمات دشوار یا موارد تاریخی، اجتماعی و باورهای دینی را شرح میدهم. فرض من این است که من و شما هیچ آشنایی با فرهنگی که این متن را تولید کرده نداریم. این موضوع ممکن است باعث طولانی شدن توضیحات در اپیزودهای اولیه باشد اما نتیجه و هدف نهایی این است که ما ضمن آشنایی با یکی از متون کهن بتوانیم بیواسطه و تدریجی در طول انتشار پادکست با اندیشهها و خیالات منعکس شده در این متن باستانی آشنا بشویم.
در این اپیزود صفحات 300 تا 303 ارداویرافنامه ترجمه مهرداد بهار را از کتاب «پژوهشی در اساطیر ایران» چاپ 1400 بدون توضیحات برای شما میخوانم. در اپیزودهای بعد متناسب با زمان پادکست توضیحات و شرح این بخش را منتشر خواهم کرد. همچنین شما میتوانید متن و منابع پادکست را در وب سایت گیومهباز ببینید.
آنچه خواهید شنید
اما در این قسمت قرار است چی بشنوید؟ در آغاز متن ارداویرافنامه ما ابتدا با زمینههای اجتماعی، سیاسی و دینی سفر ارداویراف آشنا میشویم. در مرحله بعد چگونگی آماده شدن ارداویراف برای سفر به جهان دیگر روایت میشود. در پایان این اپیزود او از سفر برگشته و آماده میشود که مشاهداتش را برای دیگران دربارۀ بهشت و دوزخ بیان کند.
همراه با شما سفر ارداویراف را آغاز میکنم؛ سفری که از شک و پرسش آغاز شد و قرار بود به کشف ایمان و معنا ختم بشود.
ارداویرافنامه
فصل اول
چنین گویند که چون پرهیزگار دین پذیرفت و اندر جهان بپراکند، تا بهسررسیدن سیصدسال، دین در پاکی و مردم در بیگمانی بودند. سپس، اهریمنِ برای شک کردن مردمان به این دین، آن گُجَسته اسکندرِ رومیِ مصریمسکن را گمراه کرد که با ستم و نبرد و زیانِ گران به ایرانشهر آمد، آن شاه ایران را بکشت و دربار و شاهی را بیاشفت و ویران کرد و این دین، از جمله همۀ اوستا و را [که] بر پوستهای پیراستۀ گاو به آبِ زر نبشته، اندر استخر پاپکان به دژِ نِبشت نهاده بود، آن بدبختِ بدکردار، اسکندرِ رومیِ مصریمسکن، برآورد و بسوخت و بسیار دستوران و داوران و هیربُدان و و دینبُرداران و نیرومندان و دانایان ایرانشهر را بکشت و در میان مِهان و ایرانشهر، با یکدیگر کین و ناآشتی افکند و خود شکسته به دوزخ تاخت.
پس از آن، مردمان ایرانشهر را با یکدیگر آشوب و پیکار بود و چون ایشان را شاه و و سالار و دینآگاه نبود، در امر یزدان به شک بودند و بسیار گونه کیش و گِرَوِش، شَرِک و شک و اختلافِ رأی در جهان به پیدایی آمد؛ تا آن هنگام که انوشهروان ، نیکوفَرَوهر زاده شد که بر او در دین کرده شد و رویِ گداخته بر سینه ریخته شد و بسیار قضاوت و داوری در حق صاحبان دینها و گروشهای دیگر کرده شد [اما] این دین اندر آشوب و مردمان اندر شک ببودند.
پس دیگر و دستورانِ دین که بودند از آن سبب اندوهگین و پرغم شدند و بر در آذر فرنبغِ پیروزگر، انجمن خواستند و بسیارگونه سخن و بر این بود که ما را چاره باید خواستن تا از ما کسی رود و از مینویان آگاهی آورد تا مردمانی که اندر این زمانهاند بدانند که این و و و و و تطهیر که ما به عمل میآوریم، به ایزدان میرسد یا به دیوان و به فریادِ روان ما رسد یا نه.
سپس ایشان همۀ مردم را، بنا بر همداستانیِ دیندستوران به درِ آذر فرنبغ خواندند و از میان همه، هفت مرد را جدا کردند که به یزدان و دین بیگمانتر بودند و اندیشه و گفتار و کنش ایشان خود پیراستهتر و نیکوتر [بود. به ایشان] گفته شد که: «شما با خود بنشینید و از شما یکی را که به این کار بهتر و بیگناهتر و خوشنامتر است، بگزینید».
پس آن هفت مرد بنشستند و از هفت، سه و از سه، یکی، «ویراف» نام را بگزیدند، باشد که «وِهشاپور» نام گویند. پس آن «ویراف» چون آن سخن را شنود، برپای ایستاد و دست بر کرد و گفت که: «اگر شما را پسند افتد، پس بیمیلِ من [مرا ] مــنگ مدهید تا شما مزدیسنان نیزۀ « افکنید و اگر نیزه بر من رسد، با میل بدان جای پرهیزگاران و دُروندان روم و این پیغام را بهدرستی برم و بهراستی آورم». پس مزدیسنان نیزۀ «ور» آوردند. نخستینبار به اندیشۀ نیک و دیگر بار به گفتار و سهدیگر بار به کردار نیک ، هر سهبار نیزه به ویراف آمد.
فصل دوم
آن «ویراف» را هفت خواهر بود و آن هر بودند و [متون] دین را از بر و یَشت کرده بودند. هنگامی که [داستان برادر را] شنیدند، آنگاه ایشان را چنان سخت گران آمد [که] هرزهدرائی و بانگ کردند و در انجمن مزدیسنان پیش رفتند. بایستادند و نماز بردند و گویند که «مکنید شما مزدیسنان این چیز را؛ زیرا ما هفت خواهریم و او یک برادر و هر هفت خواهر آن برادر را زنیم، چونان یک باب خانه که هفت [دارد] و ستونی در زیر [آنها] در نهاده شده، اگر کسی آن ستون بستاند آن فرسپان بیفتند؛ همان گونه، ما هفت خواهر را برادر این یک است که هر نیکی زندگی و داشتِ ما، فراز از یزدان، از او است. شما ( او را) پیش از زمان، از این شهرِ (اقلیم) زندگان به آن [شهرِ] مُردگان فرستید. بر ما، بی دلیل، ستم رفته است.»
پس آن مزدیسنان چون آن سخن را شنیدند آن هفت خواهر را خرسندی دادند و گفتند که «ما ویراف را تا هفت روز تندرست به شما بسپاریم و این نیکنامی بر این مَرد بماند». پس ایشان همداستان شدند.
پس، آن ویراف پیش مزدیسنان دست به کش کرد و بدیشان گفت که «دستوری است تا روانَگان را نیایش کنم و خورش خورم و وصیت کنم، از آن پس می و مَنگ بدهید». دستوران فرمودند که: «همچنان کن».
پس آن دستورانِ دین، در خانه مینو (= در خانۀ مینَوی آتش) جائی خوب به [اندازۀ] سیگام گزیدند و آن ویراف سر و تن بشست و جامۀ نو پوشید [و خویشتن را] به بوی خوش معطّر کرد، بر تختگاه سزاوار بستر نو و پاک بگسترد، بر جای [و] بستر پاک بنشست و آئین دِروُن را به جای آورد و روانگان یاد کرد و خورش خورد.
پس آن دستوران دین می و منگ گشتاسپی [در] سه جام زرین پُر کردند و یک جام را به اندیشه نیک و دیگر جام را به گفتار نیک و سدیگر جام را به کردارنیک فراز به ویراف دادند. او آن می و منگ را بخورد و هوشیارانه بگفت و به بستر خفت.
آن دستوران دین و هفت خواهر، هفت روز شبان به آتش همیشهسوز و بویگُزار و نیرنگِ دینی اوستا و زند بخواندند و را نیایش کردند و گاهان را سرودند و به تاریکی پاس داشتند. آن هفت خواهر به پیرامون بستر آن ویــراف نشستند و هفت روزشبان اوستا فراز خوانند. آن هفت خواهر با همۀ مزدیسنان و دستوران دین و هیربدان و موبدان به هیچ آئین پاسبانی [از وی را] رها نکردند.
فصل سوم
روان آن ویراف از تن به چگاد ، رفت و هفتم شبانه روز باز آمد و در تن رفت. ویراف برخاست گوئی که از آن خواب خوش برخیزد با اندیشهای بهمنی و خرم.
آن خواهران با دستوران دین و مزدیسنان چون ویراف را دیدند شاد و خرم شدند و گفتند که: «خوش آمدی تو، ویراف، پیغامبر ما مزدیسنان! از شهر مردگان به این شهر زندگان آمدی.» آن هیربدان و دستورانِ دین پیش ویراف نماز بردند. پس آن ویراف چون [ایشان را] دید، به پیشباز آمد و نماز برد و گفت که: «شما را درود از هرمزد خدای و و درود از پرهیزگار زردشت و درود از پرهیزگار و و و درود از دیگر پرهیزگاران و درود از نیکی و آسانی دیگر مینوان بهشت.»
سپس، دستوران دین گفتند که «خوش آمدی تو، ویراف پیغامبر ما مزدیسنان تو را نیز درود باد. هر چه دیدی براستی به ما گوی.»
پس آن ویراف گفت که: «نخستین سخن این که گرسنگان و تشنگان را نخست خورش باید دادن و سپس باید از او پرسش کردن [و] کار فرمودن». پس، دستوران دین فرمودند که: «انوش و خوش !» و خورش خوب پخته و خوراک خوشبوی و آب سرد و می آوردند و آئین دِروُن را به جای آوردند و ویراف باژ بکرد و خورش خورد و [ آئین ] را بجای آورد و باز بگفت و ستایش هرمزد و امشاسپندان و سپاس خرداد و امشا
اپیزود اول پادزند را شنیدید. توصیه میکنم اپیزود دوم این پادکست را که همراه با این قسمت منتشر کردم بشنوید. در اپیزودهای آینده من شرح آنچه را شنیدید برای شما میگویم. بعد از شنیدن اپیزود اول و دوم احتمالاً شما تصویر کاملی از آنچه در پادزند خواهید شنید، پیدا میکنید. ممنونم پادکست ما را گوش میکنید. امیدوارم از شنیدنش لذت برده باشید. باعث خوشحالی و سپاس من است، اگر این پادکست را به کسانی معرفی کنید که دوستدار متون کهن، فرهنگ ایران باستان و ادبیات فارسی هستند.
متن، منابع پادکست، لینک توضیحات واژگان و اسامی خاص و راههای ارتباطی را من در وب سایتی با عنوان گیومه باز دات آی آر منتشر میکنم. لینک وبسایت را هم می تونید در توضیحات پادکست ببینید. دامن سرخ گلدار همگی خدانگهدار.