قصۀ شما | قسمت یکم

احمد خارکش
s5-shoma1

فهرست پادکست قصه‌های ایرانی؛ قصه شما؛ احمد خارکش
موسیقی آغاز؛ عنوان: Pajaros ساخته:Gustavo Santaolalla- 00:00
مقدمه- 00:11
قصه احمد خارکش- 01:33
موسیقی پیانو- ساخته suno Ai- 11:48
معرفی راوی- 12:15
آیا مشابه قصه احمد خارکش در قصه‌های ایرانی وجود دارد؟- 12:43
قصه‌ها با مضمون «مرغ سعادت و دو برادر»- 13:59
قصه‌ها با مضون «رفقای خارق‌العاده»- 14:46
آهنگ تیتراژ پایانی پادکست؛ شعر محسن سعادت؛ موسیقی suno Ai- 17:36
طراحی کاور: فاطمه نیازی
نقل قصه: حسین نورانی کوتنایی
راوی بخش دوم: محسن سعادت
لینک حمایت از پادکست: حامی باش
لینک دعوت به نوشیدن قهوه:) کافیته

 

متن و منابع پادکست قصه‌های ایرانی؛ عزیز و نگار

سلام من محسن سعادت هستم و این اولین اپیزود از مجموعۀ قصه‌های ایرانی با عنوان قصۀ شماست. این اپیزود در آذر 1403 منتشر می‌شه. قراره اپیزودهای «قصۀ شما» در لابه‌لای اپیزودهایی که ما در حال تولید اون هستیم منتشر بشه. در واقع این اپیزودها قصه‌هایی با راویان حی و حاضر هستند که هنوز حامل قصه های شفاهی هستند که از پدران و مادران و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ ها و گذشتگان شنیدن. امیدوارم که از این دست قصه ها بیشتر به دست من برسه تا من در این پادکست اونا رو به گوش شما برسونم. راوی این قصه حسین نورانی است. از حسین متشکرم که اجازه ضبط این قصه رو با امکانات اندک داد و از شما عذرخواهی می‌کنم که کیفیت صدا آنچنان که باید مطلوب نیست و شما صداهای من و صدای فعالیت من در آشپزخونه و صدای یک موتور در حال عبور رو در طول قصه می‌شنوید. بریم قصه رو بشنویم و بعد من یک توضیحات کوتاهی درباره قصه براتون بگم.
احمد خارکش
روزی روزگاری در زمان‌های قدیم یه مرد زحمت‌کش و بدبخت بیچاره‌ای بود به نام احمد که کارش هیزم‌کشی و خارکشی بود. همیشه می‌رفت تو جنگل و کارش این بود که هیزم جمع کنه و می‌آمد شهر می‌فروخت و با یه مادر پیری داشت با هم زندگی می‌کردن. یک روز گفت که من برم انتهای جنگل بغل یک کوه که همه می گفتن نرو، نرو، ترسناکه گفت بریم اونجا شاید ببینم چه خبره. همین‌جوری که سلانه سلانه رفت یک دفعه دید یه پرنده عجیب و غریبی لای یک درخت عجیب که وسطش سوراخه نشست و تخمی گذاشت و رفت. این نمی‌دونست که این سیمرغه. بعد دید یک تخم بزرگیه طلایی رنگ. گرفت و برد بازار.
رفت به مغازه‌دار گفت آقا این تخم یه حیوانِ پرندۀ عجیب غریبی بود. چقدر می‌خوای؟ یارو زرنگ بود. گفت: اِ این تخم سیمرغه. گفت اینو من صد درهم از تو می‌خرم. گفت: اَ صد درهم؟ من کل روز کار می‌کنم یک درهم از هیزم‌فروشی درآمد دارم. با خوشحالی اینو فروخت. فردا رفت دوباره منتظر شد اون تخم گذاشت دوباره فروخت. مادرش گفت پسرم بهترین کار اینه که این پرنده رو بگیری تو دام بذاری بذاری تو خونه هر روز تخم بذاره ثروتمندم می‌شی. گفت: عجب فکر خوبیه. همین کار و کرد پرنده سیمرغ دستگیر کرد و با ترفندی تو دام قرار داد و به سختی برد خونه و تو یک انبار بزرگ نگهداری کرد. هر روز مواظب بود بهش غذا می‌داد یک تخم می‌گرفت.
 خبر به پادشاه می‌رسه که یک مرد فقیری ثرورتمند شده احتمالاً راز و رمز داره. خبرنگارا، فضول‌ها و خبرنگارهای قدیم{هم مثل اینکه بودن} لو می‌ره این موضوع که آقا این یه سیمرغی داره از فروش تخمِ سیمرغ درآمد هنگفتی داره. پادشاه دستور می‌ده خونه‌شو {پلم باز چی} انبار رو بشکونن و سیمرغ و برا خودش می‌گیره و اینو یه اردنگی می‌زنه. این خیلی بهش برخورد. این‌ گفت  من باید انتقام این پادشاه رو بگیرم. زورم که نمی‌رسه ولی فهمیده بود که این عاشق یک دختر پادشاه یک سرزمین دیگه‌ای شد. گفت من می‌رم یک کاری می‌کنم با اون دختر پادشاه اون سرزمین ازدواج می‌کنم تا این از حسادت بمیره.
می‌ره می‌ره و با دل شکسته می‌ره به سرزمینی که اون دختر پادشاه بود که این پادشاه عاشقش بوده. در مسیر راه می‌رسه به یه غول بزرگ. یه غول عجیب و غریب. هرچی راه می‌ره این غول تمام نمی‌شه. بعد یواش یواش می‌ره یه دفعه غول بلند می‌شه می‌گه تو کی هستی؟ می‌گه منو نخور من احمد خارکشم. یه فقیریم که می‌خوام انتقام خودم و عشقم و زندگیم و بگیرم. گفت موضوع چیه؟ گفت موضوع اینه. گفت من کمکت می‌کنم. گفت اسمت چیه؟ گفت من احمد اولک‌لکم. گفت اِ چقد جالبه اسم تو هم احمده که. گفت: آره من اولک‌لکم. گفت چرا اسمت اولک‌لکه؟ گفت: من مثل لک‌لک می‌تونم بپرم از این شهر به اون شهر از این کشور به اون کشور. گفت ای قربونت برم تو خیلی به دردم می‌خوری. پس بیا. همراه من بیا. رفتن جلوتر بعد دیدن یک غول تپل عجیب و غریب چاق و چله‌ای دراز کشیده هست هی خروپفم می‌کنه. یک دفعه اونم بیدار شد گفت کجا می‌ری؟ گفت ما داریم می‌ریم خواستگاری دختر پادشاه. گفت دوستمون آدم خوبیه من می‌خوام کمکش کنم. گفت منم کمکش می‌کنم. گفت که تو چه ویژگی داری؟ گفت من می‌تونم غذای یه شهر رو یک‌دقیقه بخورم. به من می‌گن احمد کالاخار؛ کال کال می‌خورم. احمد کالخار. گفت ای بابا تو هم به درد می‌خوری تو هم بیا. خلاصه غول احمد کالاخار و غول احمد اولک‌لک با احمد خارکش هم مسیر می‌شن. جلوتر می‌رن می‌رن یک غول عجیب و غریبه. یک گوشش زیراندازه یک گوشش در واقع لحافه. این هم بیدار می‌شه. گفت که کجا می‌رین؟ گفت ما داریم می‌ریم موضوع اینه. گفت منم میام کمکتون. گفت که تو چه ویژگی داری که کمک کنی؟ گفت راستش و بخواهی من کوچک‌ترین صدا رو می‌شنوم. حتی تو صدای دل یارو رو. حرف پچ‌پچ کنه رو می‌شنوم. گفت تو هم به درد می‌خوری.
خلاصه این سه تا رفتن و نزدیک شهر که شدن احمد خارکش گفت شما اینجا پنهان بشید پشت این تپه هر موقع کار داشتم شما رو صدا می‌زنم. ولی بذارید من تنهایی برم. رفت به پادشاه گفت آره من اومدم خواستگاری دخترت، تاجرم. این گفت که من به شرطی دخترمو به تو میدم دو تا شرط داره. {یک حمومی رو شهر و نمره رو}یه حمومی رو بسیار داغ می‌کنیم تو اگر بتونی نسوزی و نمیری و بتونی اونجا استحمام کنی حموم کنی {ما} یه شرط و برنده شدی. بعد گفت باشه. اینا چکار کردن؟ تمام هیزم‌ها رو جمع کردن آتیش کردن آب جوش و جوش و یه منبع بزرگ و تو دیگ و گفتن ما الان می‌ریم. گفت به یک شرط من حموم می‌کنم. شما از این فاصله بگیرید از حموم دو کیلومتر فاصله بگیرید. ده دقیقه دیگه بیایید من حمام می‌کنم. اونا خنده‌شون گرفت گفت باشه ما می‌ریم ده دقیقه دیگه میایم. اینا که رفتن سریع به احمد کالاخار می‌گه تو می‌تونی کاری کنی. گفت کاری نداره. من میرم رودخونه آب و می‌خورم با دهنم آب و می‌ریزم آتیش و خاموش می‌کنم. شعله‌های آتیش که 20 متر 30 متر می‌رفت هوا با آب‌پاشی این احمد کالاخار خاموش می‌شه. بعد آب می‌شه ولرم، خنک، بعد خودش می‌ره پنهان می‌شه. اونا اومدن دیدن اِ احمد خارکش داره تو آب {چی می‌کنه} استحمام می‌کنه گفت نسوختی. گفت نه آب خنک بود  گرم نبود گفتن ای بابا ما از سی متری آتیش می‌دیدیم گفت نه اصلاً گرم نبود. بعد گفتن خب شرط دوم. شرط دوم چیه؟ گفت ما کل نونوایی شهر رو نون می‌پزیم تو بتونی بخوری. گفت باشه به شرطی که شما نیم ساعت بعد بیایین من نونو همه این میدونچه که شما گذاشتین و می‌خورم. اینا خندیدن. گفت باشه. کل نونو میدونچه رو گذاشتن روی یک میدونچه‌ای و رفت چند متر نون شد. بعد رفتن. این به احمد کالاخار گفت تو رو خدا بیا این نونارو بخور. این هم که شکمو بود و همه رو خورد و حتی آردهایی که مونده بودم خورد. دو سه تا پیشکار داشتن دید میزدن که چه خبره اونا رم گرفت خورد. اونا آمدن دیدن اِ هیچ نونی نیست. به پادشاه گفتن این مرد لاغر عجیب و غریبه بابا {این اصلاً موجود} شما هر چی شرط احمقانه‌ای گفتید، شرط بیخودی گفتید انجام دارد. حالا آبروت رفت، چیکار کنیم. بعد این گفت که چیکار کنیم. گفت بهترین کار اینه که دختر گدا رو بگیریم لباس بزک‌دوزک کنیم دختر پادشاه لباس گدا بپوشه. دختر گدارو بهش بدیم. این که حالیش نمی‌شه. می‌ره. داشتن این نقشه شوم و می‌کشیدن احمد جم‌جمه‌گوش که گوشاش اینجوری بود، شنید. گفت بچه‌ها بچه‌ها اینا دارن توطئه می‌کنن. گفت چیه؟ گفت دختر پادشاه لباس گداها رو پوشیده، دختر گدا لباس پادشاه رو، شاهزاده رو پوشیده. من وقتی گفتم احمد اولک‌لک ژنده پنده رو بردار و بپر اون کسی که لباس ژنده پوشیده رو بگیر با یه انگشتت ما رم بغل کن از این شهر فرار کنیم در بریم. احمد اولک لک گفت چشم قربان کاری نداره. بعد عروسی شد و بزن و به کوب و تظاهر کردن که عروسیه. درصورتی‌که عروسی دختر گدا بود. دختر پادشاه برای خنده آمده بود و نگاه می‌کرد و شادی می‌کرد. اما نمی‌دونست که اونا فهمیده بودن که این شاهزاده واقعیه. عروسی که داشت تموم می‌شد دختر گدا رو می‌خواستن بدن به احمد خارکش، احمد جم‌جمه گوش گفت: احمد اولک‌لک ژنده‌پنده رو بگیر و ما رو بگیر و دررو. اونم گفت باشه. با یه انگشتش اون دختر ژنده رو گرفت و با یه بغل کرد این دوتا غول و با احمد خاکش و پرید از این شهر دررفت. دختره جیغ کشید و همه گفتن بگیرید بگیرید اینام فرار کردن در رفتن، رفتن یه شهر دیگه. رفتن به یه کوهستانی. بعد اینا رو اورد پایین و دختر هی گریه می‌کرد. احمد خارکش گفت چرا گریه می‌کنی؟ من عاشق تو شده بودم، پدرت نامردی کرد چرا حالا این‌جوری می‌کنی؟ گفت ما کلک زدیم قبول دارم ولی من آمادگی ازدواج ندارم. گفت بابا من آمدم به ازدواج، دوتا شرط گذاشتن شرط و پیروز شدم، پدرت نامردی کرد. از رفتار و اخلاق احمد خارکش دختره دلش نرم شد و اینم عاشقش شد. بعد گفت حالا که اینجوری شد باید به پدرم نامه بنویسم بگم که تو پسر خوبی هستی من راضیم با ازدواج با تو. که بذار آبرومندانه بشه. فرار حساب نشه. گفت آفرین اینم خوبه. نامه می‌زنه به پدرش می‌گه آره این پسر بسیار رعنا و خوبیه اخلاقش خوبه منم موافق با ازدواجشم تو اگر موافق باشی با این تاجر می‌خوام ازدواج کنم. پادشاه هم مجبوری قبول می‌کنه و بعد یک هفته بزن و بکوب و خبر به اون پادشاه می‌رسه که دختری که عاشقش بودی توسط همون تاجری که تو سیمرغشو دزدیدی باهاش داره ازدواج می‌کنه. اون از شدت ناراحتی دق می‌کنه و می‌میره. اینم از داستان حسادت و عاشقی. 
بخش دوم
سلام من محسن سعادت هستم و این اولین اپیزود از مجموعۀ قصه‌های ایرانی با عنوان قصۀ شماست. این اپیزود در آذر 1403 منتشر می‌شه. قراره اپیزودهای «قصۀ شما» در لابه‌لای اپیزودهایی که ما در حال تولید اون هستیم منتشر بشه. در واقع این اپیزودها قصه‌هایی با راویان حی و حاضر هستند که هنوز حامل قصه های شفاهی هستند که از پدران و مادران و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ ها و گذشتگان شنیدن. امیدوارم که از این دست قصه ها بیشتر به دست من برسه تا من در این پادکست اونا رو به گوش شما برسونم. راوی این قصه حسین نورانی است. از حسین متشکرم که اجازه ضبط این قصه رو با امکانات اندک داد و از شما عذرخواهی می‌کنم که کیفیت صدا آنچنان که باید مطلوب نیست و شما صداهای من و صدای فعالیت من در آشپزخونه و صدای یک موتور در حال عبور رو در طول قصه می‌شنوید. بریم قصه رو بشنویم و بعد من یک توضیحات کوتاهی درباره قصه براتون بگم.
قصۀ «احمد خارکش» رو با صدا و روایت حسین نورانی کوتنایی از مازندران شنیدید. حسین نورانی متولد 1348 در قائمشهر است و همین حالا که من دارم با شما حرف می‌زنم در یکی از ادارات شهر ساری مشغول فعالیته. او این قصه را در کودکی از زبان پدرش زلفعلی نورانی شنیده است.  قصد ندارم در این اپیزودها و موارد مشابه که به دستم می‌رسد محتوای قصه بررسی کنم. در این موارد تنها سعی می‌کنم جستجو کنم و ببینم آیا روایت‌های مشابه‌ای از این قصه در بین قصه‌های شفاهی به ثبت رسیده؟ برای اینکار رفتم سراغ کتاب طبقه‌بندی قصه‌های ایرانی نوشته اولریش مارزلف. مارزلف رو در اپیزودهای قبل تا حدودی معرفی کردم. خیلی مختصر اگه بخوام بگم ایشون یک فولکلور شناس آلمانیه که درباره قصه‌های ایرانی پژوهش کرده و یکی از پژوهش‌های خوب اون همین طبقه‌بندی قصه‌های ایرانیه که بر اساس یک شیوه استاندارد جهانی قصه‌ها رو بر اساس درون‌مایه و موضوع طبقه‌بندی کرده. با مرور کتاب مارزلف متوجه شدم که قصه احمدخارکش از نظر ساختار و درون مایه شباهت‌هایی با بعضی از قصه‌های به ثبت رسیده داره.
اگر دقت کرده باشید قصه دو بخش داشت بخش اول احمد خارکش یک پرنده عجیب پیدا می‌کنه که متوجه می‌شه سیمرغه که تخم طلا می‌ذاره و بعد پادشاه به زور سیمرغ رو از چنگ اون بیرون میاره. بخش دوم تلاش احمد برای انتقام از پادشاهیه که سیمرغ رو از اون به زور گرفته. به نظر می رسد دو قصه با درون مایه متفاوت در هم ادغام شده‌اند. بخش اول قصه‌ای که شنیدید با قصه‌های با مضمون «مرغ سعادت و دو برادر» مرتبط به نظر می‌رسه. حالا درون مایه قصه‌های «مرغ سعادت و دو برادر» که در کتاب مارزلف اومده چی هست. در این قصه‌ها که روایت آنها در مناطق مختلف به ثبت رسیده خارکن فقیری پرنده‌ای پیدا می‌کند که تخم طلا می‌گذارد. تاجری یهودی که خارکن تخم مرغ‌ها را به اون می فروشد از خواص سحرآمیز دل و جگر و اعضاء مرغ خبر دارد و  ادامه ماجرا وارد یک قصه سحرآمیز می شود که از اینجا به بعد از قصه‌ای که شنیدید فاصله می‌گیرد.
اما بخش دوم قصه‌ای که شنیدید یعنی از اونجا که احمد خارکش برای انتقام می‌ره به دنبال ازدواج با دختر پادشاه در طبقه‌بندی موضوعی قصه‌های ایرانی در دستۀ قصه‌هایی قرار می‌گیره که با عنوان «رفقای خارق‌العاده» شناخته می‌شه. در این طبقه‌بندی رفقای عجیب یک به یک سر راه قهرمان قرار می‌گیرن تا برای رسیدن به هدفی که اغلب وصال و ازدواج با دختر پادشاه است بهش کمک کنند. در روایت‌هایی که مارزلف قرار داده یکی پرخور است مثل همین قصه که نقشش با غولی به نام احمد کالاخوار است و دومی تیزدو یعنی کسی که می‌تونه تند و تیز بدوه شبیه همین قصه که نقشش با غولی به نام احمد اولک لک است و یکی تیرانداز ماهر و یکی دیگر دورنگر یعنی می‌تونه فاصله‌های خیلی دور رو ببینه. یعنی چشماش دوربین یا بلکم تلسکوپه. تو بعضی قصه‌ها این رفقای عجیب کارهای دیگه‌ای هم انجام می‌دن مثل همین قصه که غول سوم به اسم احمد جمجمه گوش صداها و پچ پچ ها را می‌شنوه. در ادامه این رفقا، شرط‌ها و آزمون‌هایی که بر دوش قهرمان قرار می‌گیره رو انجام می‌دن و قهرمان به نتیجه دلخواه خودش می‌رسه. خب قرار نیست من در اپیزودهایی که قصه‌های شماست زیاد حرف بزنم. پرحرفیمو می‌ذارم برای اپیزود دختر پادشاه شهر آفتاب که در حال آماده شدنه.
از شما ممنونم که پادکست مارو گوش می‌کنید. ما در سال جاری تلاش کردیم که یک وب سایت برای انتشار پادکست‌های قصه‌های ایرانی و قصه‌های شاهنامه راه‌اندازی کنیم که ارتباط ما با شما راحت‌تر بشه و بتونیم با تمرکز بیشتری به قصه‌های ایرانی و فرهنگ شفاهی بپردازیم. شما در این وب‌سایت که آدرسش در توضیحات پادکست اومده می‌تونید متن قصه و منابع پادکست رو ببینید. اما مهم‌ترین درخواستی که از شما دارم اینه که اگر در اطراف خودتون کسی رو می‌شناسید که به قصه‌گویی،  متل‌گویی و خواندن لالایی شهرت داره لطفا از کنارش به سادگی عبور نکنید و سعی کنید با موبایل یا رکوردر، صدا یا تصویر این آدم‌ها رو ضبط کنید.  این آدم‌ها یک راوی معمولی نیستند. اغلب آنها حافظِ فرهنگی هستند که در حال فراموشی و ناپدید شدن در هیاهوی تاریخ است . اگر موفق به ضبط صدا و تصویر آنها شدید ما آمادۀ انتشار آنها با نام و مشخصات راوی هستیم. اگر پادکست ما را دوست دارید به دیگران هم معرفی کنید. اگر دوست داشتید از ما حمایت کنید می‌تونید راه‌های حمایت از ما رو در توضیحات پادکست یا دز صفحۀ وب‌سایت گیومه باز دات آی آر پیدا کنید.  دامن سرخ گلدار همگی خدا نگهدار.
منبع

5 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x