فصل دوم | قسمت چهلوسوم
سفر گیو به ترکستان

قصههای شاهنامه به نثر ساده؛ سفر گیو به ترکستان
مقدمه؛ آنچه گذشت: 0:07
موسیقی Ai: 3:01
مقدمه فردوسی بر سفر گیو: 3:21
موسیقی Ai: 7:44
آغاز سفر گیو: 8:07
موسیقی Ai: 10:37
یافتن کیخسرو: 10:59
نشانه خواستن گیو از کیخسرو: 15:47
موسیقی: Ai: 18:18
گفتگوی فریگیس با کیخسرو: 20:34
موسیقی: Ai: 22:43
رو_در_رو شدن کیخسرو و شبرنگ بهزاد: 23:05 موسیقی Ai: 26:13
پسگفتار: 26:18
متن پادکست قصههای شاهنامه به نثر ساده؛ سفر گیو به ترکستان
قصههای شاهنامه به نثر ساده؛ سفر گیو به ترکستان
مقدمه؛ آنچه گذشت
به نام خداوند جان و خرد. من محسن سعادت هستم و این چهلوسومین اپیزود از «قصههای شاهنامه به نثر ساده» است. در سه اپیزود قبل شنیدید که مرگ دردناک سیاوش چگونه رخ داد. درپی آن برای انتقام خون سیاوش، سرخه پسر افراسیاب و پیلسم برادر پیران کشته شدند. اما با این کشتارها، خشم ایرانیان از مرگ سیاوش فروکش نکرد. رستم به توران حمله کرد و چندسالی بر آنجا حکومت کرد و خونهای بیگناه بسیاری بر زمین ریخته شد. درنهایت لشکر ایرانیان پس از ویرانی بسیار در توران، به همراه غنائم فراوان به ایران بازگشتند. افراسیاب خشمگین از این مصیبتی که بر کشور و خانوادهاش رفته بود به ایران حمله کرد و به مدت هفت سال، ویرانی و خشکسالی بر کشور تحمیل شد.
در همین ایام سخت، سروش، فرشتۀ پیامآور در رؤیای گودرز که یکی از بزرگان و صاحب منصبان ایران بود ظاهر میشود و راه عجیبی برای خلاصی از این بنبست پیشنهاد میکند. او به گودرز میگوید که تنها راه رهایی از خشکسالی و تهاجم افراسیاب و پایان دادن به انتقام خون سیاوش، به پادشاهی رساندن نوۀ افراسیاب و فرزند سیاوش است. اما آیا این کار سهل و ساده است؟ نه. چون کیخسرو و مادرش فریگیس در تورانزمین و تحت نظر افراسیاب زندگی میکنند. پس آیا باید برای بازگرداندن کیخسرو مجدداً به توران لشکرکشی کرد؟ اگر اپیزود قبل را شنیده باشید، راهحل گودرز چیز دیگری است.
گودرز رؤیایش را برای فرزندش، گیو تعریف میکند و به او مأموریت میدهد که برای نجات ایران به این سفر پر خطر برود. گیو هم حرف پدر را زمین نمیاندازد و یکه و تنها، بدون خدم و حشم آمادۀ سفر به ترکستان میشود. چرا تک و تنها به این سفر در دل سرزمین دشمن میرود؟ چون نمیداند کیخسرو دقیقاً کجاست و برای در امان ماندن از خطر، گیو باید پنهانی سفر کند. و حالا ادامه داستان، سفر گیو به ترکستان از زبان ابوالقاسم فردوسی.
مقدمه فردوسی بر سفر گیو
قبل از اینکه فردوسی این داستان را برای ما روایت کند مانند بسیاری دیگر از داستانهای مهم شاهنامه ابتدا برای ما مقدمهای دارد. مقدمهای که مغز و دانۀ داستان را در همان ابتدای قصه برای ما بیان میکند. در همین ابیات اولیه است که ما با افکار و اندیشههای فردوسی بیشتر آشنا میشویم. بریم ببینیم فردوسی در آغاز این جستجو برای نجات ایران چه توصیههایی برای ما دارد. او میگوید:
آدمیان رنجهای بسیاری از جهان میبینند و این رنجها را برای کسب جایگاه و شهرت و مقام میپذیرند و به استقبال آن میروند. اما سرانجام و عاقبت همه خاک است و سهم آدمیان از جهان مرگ است و پادزهری برای مرگ وجود ندارد. حالا وقتی که میدانی عاقبتت چنین است و فرصت اندکی داری، چرا حرص و آز در پیش میگیری. حرصی که چون تاج بر سر گذاشتهای مانند خودت در زیر خاک تیره مدفون میشود. برای تو تنها شادمانی در این جهان بس است؛ چرا که هر چه را با رنج به دست آوری با خودت نمیبری و برای دیگران باقی میماند. تو رنج میبری و دیگری بعد از تو از رنجت به آسودگی و آرامش میرسد و نیمنگاهی به گور و تابوت تو نمیکند. البته برای او هم این لحظات شادی گذراست او هم مانند تو خواهد مرد.
تو را زین جهان شادمانی بسست/ کجا رنج تو بهر دیگرکسست
تو رنجی و آسان دگرکس خورد/ سوی خاک و تابوت تو ننگرد
بر او نیز شادی سرآیدهمی /سرش زیر گرد اندرآیدهمی
در چنین وضعی بهتر است که به روز مردن و رفتن از این جهان فکر کنی و برای اینکار بهتر است که پروردگار دادگر را بپرستی. حالا ای انسان خردمندِ پارسا بهتر است از شک و گمان دوری کنی. پروردگار، آفرینندۀ توست و تو بنده و آفریدۀ او هستی. تو ممکن است بتوانی با اندیشه، آسمان را پایین بکشی اما از چند و چون هستی پرسش و شکایت مکن.
شایسته نیست با آدمی نشست و برخاست کردن و همصحبتی و خوردن و خوابیدن که به وجود پروردگار اعتراف نکند. چنین کسی کوردل و بیخرد است و خردمندان او را انسان نمیدانند. آب و خاک هستی، او را گواهی میدهند پس با دانشت شخصیت خودت را خوار مکن. خداوند توانا، دانا و نگهدارنده است و اوست که آفرینندۀ جان و خرد است.
ز هستی نشانست بر آب و خاک/ ز دانش منش را مکن در مَغاک
توانا و دانا و دارنده اوست/ خرد را و جان را نگارنده اوست.
فردوسی همۀ اینها را برای چه میگوید؟ برای اینکه ما را برساند به مغز داستان. میخواهد بگوید که سقوط افراسیاب به فرمان یزدان و به دلیل جاهطلبی و خودبرتربینی او بود. فردوسی میگوید:
وقتی که افراسیاب پادشاه توران با خودش گفت من باید از همۀ مردمان برتر باشم؛ و برای به دست آوردن این سروری و بزرگی سیاوش آن شاهزادهی جوان بیگناه را کشت و برای این جاهطلبی پشتش تنها به گنج و شمشیر خودش گرم بود؛ آفرینندۀ پاک و منزه از نسل و پشت خود او، درختی بلندبالا و پرثمر مانند کیخسرو را جانشین او کرد. این جوان به افراسیاب گفت: جز تو در جهان کسی هست و او برای آفرینندگی جهان بس است. خداوندی که کیوان و خورشید و ماه را آفریده و پیروزی و شکوه و بزرگی از آن اوست. کسی که خداوند هستی و عدالت است و نیستی و نابودی بیرون از فرمان و امر او نیست و خورشید و ماه هم به این کموکاستیها آگاه نیستند.
تا اینجا فردوسی بینش خودش را درباره جهان به خوانندگان اعلام میکند و در ضمن به شکل زیرکانه، پیش پیش در ابیات انتهایی این بخش موقعیت افراسیاب و جستجوی گیو و سرانجام کیخسرو را به ما اعلام میکند. بریم ادامه داستان را از زبان فردوسی بشنویم که ماجرای جستجوی گیو به دنبال پادشاه آیندۀ ایران در سرزمین دشمن است. جستجویی که اگر کوچکترین غفلتی از او سر بزند میتواند این مأموریت را به شکست بکشاند.
آغاز سفر گیو
به فرمان آفریننده، گیو مانند شیر خشمناک، آماده و مهیا، حرکت کرد. تاخت_و_تاخت تا به مرز توران رسید. هر کس را که در راه تنها میدید با زبان ترکی از او دربارۀ کیخسرو پرسوجو میکرد. رهگذر اگر میگفت که از او خبر و نشانی ندارم، گیو درجا جان او را میگرفت، با کمند میبست و بیدرنگ رویش را با خاک میپوشاند.
چرا گیو چنین میکرد؟
بدان تا نداند کسی راز اوی/ همان نشنود نام و آواز اوی
در ادامه گیو کسی را به عنوان راهنما انتخاب کرد. در تمام راه هوشیار و بیدار راه را با او طی کرد و تا مدتی قصد و غرض خودش را پنهان کرد. بعد از چند روز به راهنما گفت: «میخواهم چیزی از تو بپرسم که باید بین خودمان بماند. اگر حقیقت را گفتی، هر چه بخواهی به تو خواهم بخشید. با صداقتت میتوانی نداشتههات را به دست بیاوری و من از جان عزیز و گرانبهایت چیز دریغ نمیکنم.»
راهنما در جواب گیو گفت: «دانستنی در جهان بسیار است اما این دانستنیها در دست آدمهای مختلف پراکنده است. اگر چیزی را که میپرسی بدانم حتم به تو خواهم گفت.
چنین داد پاسخ که «دانش بسیست/ و لیکن پراگنده با هر کسیست
گر زانکه پرسیم و هست آگهی/ ز پاسخ نیابی زوانم تهی»
گیو پرسید: «باید راست و درست به من بگویی کیخسرو کجاست؟»
راهنما پاسخ داد: «چنین اسمی را تا به حال نشنیدهام.»
گیو چون چنین پاسخی از راهنما شنید، تیغش را کشید و گردن او را زد و سر از تنش جدا شد.
گیو بدین ترتیب مانند آدمهای دیوانه و سرگردان در سرزمین توران میگشت تا مگر خبری از کیخسرو پیدا کند. هفت سال این جستجو ادامه داشت. (وضعیت دشواری بود و او روز به روز فرسودهتر میشد) کمرش از حمل شمسیر، ناسور و زخمی و بند کمربندش فرسوده شده بود. غذایش گوشت گور خر و لباسش از چرم گورخر بود و و غذای اسبش علف و آب شور بود.
خورش گور و پوشش هم از چرم گور/ گیا خوردن باره و آب شور
بدین منوال با رنج و سختی و دور از آشنایان و اقوام، گرداگرد بیابان و کوه و دشت در جستجوی کیخسرو میگشت.
یافتن کیخسرو
روزی اندیشناک و غمگین به یک بیشه رسید. خشمگین وارد آن بیشه شد. دار و درخت و جهان اطراف خرم و سرسبز بود، اما گیو اندوهگین و خشمگین. در یک سمت (چشمش) به زمین سرسبز و جوی پر آبی افتاد. به نظرش رسید که بهتر است آنجا کمی استراحت کند. از اسب پایین آمد و افسارش را رها کرد. بسیار پریشان بود. در سرش آشوب و شک و تردید (هجوم آورده) بود با خودش میگفت: «شاید وقتی پدرم، آن رؤیا را دید، دیو پلیدی در کنارش بود. من خودم را به کشتن دادم و از کیخسرو نشانی نیافتم. اکنون گروهی از یاران من در حال جنگ و نبرد هستند و گروهی دیگر مشغول میگساری و عیش و عشرتاند. یکی در پی آوازه و افتخار و آن یکی نیکروز و شاد. فقط منم که سرنوشتم انجام کار بیهوده است. جانم را با نادانی بذل و بخشش کردم و اکنون چیزی برایم باقی نمانده و مانند کمان خمیده شدم. ( هر چه گشتهام کمتر یافتم) انگار کیخسرو اصلاً از مادر زاده نشده و اگر زاده شده، زمانه پیش از این جانش را گرفته است. از جستجو فقط رنج و سختی نصیب من شده است و با این وضع اگر کسی با زهر بمیرد خوشبخت خواهد بود.»
گیو گرفتار در چنین افکار و تردیدها و ناامیدیهای عمیق، اندوهزده، دورتادور آن بیشه و چمنزار را در جستجوی کیخسرو میگشت. در همین گشتوگذار، از دور چشمهای دید که انگار میدرخشید و در کنار چشمه، جوان بالابلندی ایستاده بود. که گویا کسی است که میتواند همۀ اندوه آدمی را بزداید. (فرزند به پایان رسانندۀ اندوه- غم انجامپور). در یک دستش جام پر از می بود و بر سرش حلقهگلی خوش رنگ و بو. از قد و بالا و شمایل او فرّۀ ایزدی و عقل و خردمندی پیدا بود. میشد او را تصور کرد که بر گردنش، گردنبند انداخته، بر تخت عاج نشسته و تاجی از یاقوت بر سر گذاشته است. از چهرۀ او مهر و دوستی هویدا بود و موهایش مانند تاجی زیبا به نظر میرسید.
گیو با خودش گفت: «این مرد که من میبینم جز شاه کسی نیست. چنین بر و رو و وجناتی، شایسته جایی به جز تخت شاهی نیست.»
تند و فرز پیاده به سمت مرد رفت. گیو پهلوان، آن جویندۀ پادشاه، هر چه به جوان نزدیکتر میشد، گویا کلید رنجهای خود را یافته است و آن گنج مشهور که در جستجویش بود در برابرش آشکار شده است.
از آن طرف از سوی چشمه، کیخسرو نگاهی انداخت و گیو را دید. خوشحال و شادمان شد و گل از گلش شکفت. با خودش گفت: «کسی که به سراغ من میآید کسی نیست جز گیو دلیر. در این سرزمین به جز او چنین یلی نیست. آمده بهدنبال من که مرا به عنوان پادشاه ایران با خودش ببرد.»
گیو به کیخسرو رسید و گفت: ای پهلوان سرافراز میشود خواهش کنم که اسمت را به من بگویی؟ من خیال میکنم تو پسر سیاوش و از نژاد پادشاهان کیانی و خردمند هستی.»
کیخسرو به جای اینکه پاسخ گیو را بدهد یک چشمه از تواناییهای غیرعادی خودش را نشان میدهد و میگوید:
«ای نامدار تو گیو پسر گودرز هستی».
گیو گویا سؤال خودش را فراموش کرده، میگوید: «ای سرآمد همۀ راستگویان،چه کسی دربارۀ گودرز با تو سخن گفت؟ شادی و شوکت از آن تو باد از گَشواد و گیو که به تو خبر داد؟»
کیخسرو گفت: «ای شیرمرد، مادرم به نقل از پدرم، سیاوش دربارۀ خاندان شما با من سخن گفت».
«پدرم در آخرین لحظات زندگیش به لطف فرّ و قوۀ خدادادی این سخنان را به مادرم گفت که: “قرار است حوادث بدی برای من اتفاق بیافتد اما بعد از من، کیخسرو به متولد میشود و او کسی است که گشایندۀ بندها و گرفتاریها است. وقتی او آمادۀ پادشاهی شود گیوِ سرافراز از ایران به سراغ او میآید و او را برای پادشاهی نزد بزرگان و پهلوانان ایران میبرد. اوست که با پایمردی امور جهان را به نتیجه میرساند و انتقام من را خواهد گرفت.”»
نشانه خواستن گیو از کیخسرو
گیو ظاهراً پذیرفته که کیخسرو را پیدا کرده اما حدس و گمان را کنار میگذارد و تلاش میکند مطمئن شود. به همین دلیل شواهدی از کیخسرو طلب میکند: ای بزرگِ همۀ قدر قدرتان، از آن فرّ و شکوه و بزرگی سیاوش آیا نشانی در تو هست؟ سیاوش خالی بر بدن داشت. نقشی بود مانند نقطهای سیاهی در میان گلهای گلستان. لباست را کنار بزن و بازویت را به من نشان بده تا ببینم که آیا آن نشان بر بدن تو پیداست.»
کیخسرو برهنه شد و تن خود را نشان داد. گیو خال سیاه را دید. نشانی که میراثی بود از کیقباد اولین پادشاه کیانی؛ و علامتی بود که حقیقت و درستی نژاد پادشاهان کَیانی را گواهی میداد.
بدو گفت گیو: «ای سر سرکَشان/ ز فرِّ بزرگی چه داری نشان؟
نشان سیاوُش پدیدار بود/ چو بر گلستان نقطهی قار بود
تو بگشای و بنمای بازو به من/ نشان تو پیداست بر انجمن.»
بَرَهنه تن خویش بنمود شاه/ نگه کرد گیو آن نشانِ سیاه،
که میراث بود از گه کیقباد/ درستی بدان بُد کیان را نژاد
گیو تا آن نشان را بر بازوی کیخسرو دید برابر او به خاک افتاد و اشک ریخت و ماجرای جستجوی خودش را تعریف کرد.
کیخسرو او را درآغوش گرفت و با خوشحالی از او قدردانی و ستایش کرد. بعد از وضعیت ایران و اوضاع پادشاهی پرسید و سراغ گودرز و رستم کینهخواه را گرفت. گیو اما قبل از اینکه به سؤالات کیخسرو جواب بدهد دربارۀ میزان خوشحالیش حرف میزند:
ای پادشاه بزرگ، سرافراز، هوشیار و خجسته! ای پادشاهی که خوبی و زشتی را میشناسی، اگر همۀ بهشت را یا پادشاهی هفت کشور را به من میبخشیدی یا مرا سرور همۀ بزرگان قرار میدادی آنقدر احساس شادی نداشتم که تو را در سرزمین توران پیدا کردم (دیدم). چه کسی در ایران خبر دارد که من مردهام یا زنده یا در آب غرق شدهام یا در آتش سوختهام؟ اگر سیاوش را زنده میدیدم از رنج و اندوهش سؤال نمیکردم. تنها خداوند را شکرگزارم که بعد از این همه رنج، سرنوشت، شادی و پایان خوش را قرار داد.»
پس از ردوبدل شدن این گفتگوها هر دو از بیشه بیرون رفتند و پا به راه گذاشتند. کیخسرو، از کاوسشاه پرسید و از آنچه بر گیو رفته بود در هفتسال غم و سختی و وضع خورد و خوراک و خواب و بیداریش.
گیو با شاه دربارۀ تقدیر خداوند و آنچه رخ داده بود سخن گفت. دربارۀ رؤیایی پدرش گفت و رنج طولانی و چگونگی خورد و خوراکش و رنجها و آسودگیهایش. تعریف کرد که فرِّ کاوس به دلیل کهولت سن از او دور شده است و از رنج مصیبت سیاوش توش و توان خود را از دست داده است. سبزی و خرمی و رنگ و بو، از ایران دور، و سرتا سر آن ویران شده است.
دل کیخسرو از گفتههای گیو و رنجی که دیده بود به درد آمد و چهرهاش برافروخته شده بود. خطاب به گیو گفت:
« پس از این رنج و سختی دراز، سرنوشت به تو آرامش و آسایش خواهد داد. تو جای پدرم باش و با هیچکس از آنچه اتفاق افتاده سخن مگو و ببین که زمانه چه برای ما خواهد آورد».
گفتگوی فریگیس با کیخسرو
شاه بر اسب گیو نشست و گیوِ دلیر در جلوی او حرکت کرد. او یک تیغ تیز هندی در دست گرفته بود و با چشم و گوش باز هر کس که در برابرشان ظاهر میشد، بیدرنگ گردنش را میزد و جسدش را زیر خاک دفن میکرد. آنها به سمت سیاوشگرد (توضیح: نام شهری بوده در توران که سیاوش آنرا بنام خود بناکرده) حرکت کردند و پس از مشورت با هم به سراغ فریگیس رفتند و او را با خود همراه کردند. آنها تصمیم گرفتند مخفیانه، به دور از چشم دلیرانِ جنگجویِ تورانی با هم به (سمت ایران) حرکت کنند.
فریگیس مادر کیخسرو میگوید:
اگر درنگ کنیم با این کار خودمان را در مخمصه میاتدازیم. افراسیاب از این داستان ما آگاه میشود و خواب و خوراکش را رها میکند و مانند دیو سپید به سراغ ما میآید و جان ما را میگیرد و کسی ما را زنده نمیبیند. جهان پر از بدخواهان و دشمنان است و توران مبدل به جایگاه اهریمن شده است. اگر آن مرد شوم افراسیاب از ماجرا باخبر شود این جای آباد را به آتش میکشد. بیشهای در این حوالی است که از محل عبور و مرور سواران تورانی فاصله دارد. تو صبح زود همراه با گیو با زین و دهنۀ اسب سیاه (اسب سیاه منظور شبرنگ بهزاد، اسب سیاوش است که سیاوش پیش از مرگ او را رها کرده است) به آن بیشه برو. از یک بلندی که بالا رفتی بیشه را میبینی که مثل فصل بهار سبز و خرم است. جوی و آب روانی در آن جاری است که با دیدنش روان آدمی تازه میشود. وقتی خورشید به بلندی آسمان رسید و غروب نزدیک شد و در لحظات نزدیک شدن به زمان خواب شاه، گلۀ اسبی که در آن بیشه هست برای خوردن آب به سمت آبشخور آن جویبار میآیند. بهزاد اسبِ سیاوش هم میآید و تو ابتدا زین و دهنه را به او نشان بده و چون رام و آرام شد سپس با سمت او برو. به او نزدیک شو و چهرهات را به او نشان بده و اسمش را صدا بزن و او را مهربانانه نوازش کن.
اینجا فریگیس خاطره و داستان شبرنگ بهزاد را به کیخسرو میگوید:
سیاوش وقتی از جهان و زندگی ناامید شد و روز روشن بر او تیره و تار گشت، به شبرنگ بهزاد گفت که از این به بعد جز از باد حرفشنوی نداشته باش و به کسی سواری نده و در کوه و بیشه رها باش تا کیخسرو به سراغ تو بیاید و تو را بخواهد. اجازه بده سوار شود و با او جهان را زیر پای خودت لگدکوب کن و با نعلت دشمنان را از روی زمین پاک کن.
رو_در_رو شدن کیخسرو و شبرنگ بهزاد
کیخسرو (برای انجام آنچه مادرش گفته بود) بر اسبِ گیوِ دلیر سوار شد و گیو پیشاپیش او پیاده حرکت کرد. آنها مخفیانه و محتاط به سمت آن بلندی که فریگیس نشانی داده بود حرکت کردند. گلۀ اسب وقتی به بالا و نزدیک آبشخور رسیدند و سیرآب شدند، برگشتند. اسب سیاوش، شبرنگِ بهزاد نگاه کرد و کیخسرو را دید و آه بلندی کشید. آن راست و استوار نشستن سیاوش را دید؛ رکاب بلند و زین پلنگی (که سیاوش بر او میانداخت) را شناخت. پای خود را در آبخور گذاشته بود و از آنجا که بود تکان نخورد. وقتی کیخسرو دید که شبرنگ آرام است، راه افتاد و با زین به سمت او رفت. دستش را به چشم و صورت و یال و پهلوی او کشید و مویش را با انگشتان نوازش کرد. (آرام) به شبرنگ دهنه زد و زین را بر او گذاشت و با افسوس و درد از پدرش یاد کرد.
همینکه بر زین شبرنگ نشست و رانش را به پهلوی او فشرد، آن اسب بزرگجثه و تندرو از جای خود به حرکت درآمد. مانند باد هوا به پیش تاخت و پرید و به چشم بر هم زدنی از پیش چشمان گیو ناپدید شد.
هراس پنهان گیو از شبرنگ بهزاد
گیو ناراحت و نگران و حیرتزده خشکش زد و در سرگردانی و حیرت نام خداوند را صدا زد. این فکر از سرش گذشت که: «اهریمن فریبکار خودش را به شمایل اسب در آورد و حالا جان خسرو و رنج من بر باد رفت. گویا دستاورد و گنج من از این جهان رنج است.»
از آن طرف وقتی کیخسرو نیمی از کوه را پشت سر گذاشت، عنان شبرنگ بهزاد را کشید. ایستاد تا گیو (نگران) به او رسید و پیش از آنکه حرفی بزند، شاه بیداردل دلیر به او گفت: «میخواهی آنچه که اندیشیدی برایت بازگو کنم؟ گیو (که خیالش راحت شده بود) گفت: «ای شاه سرافراز، شایسته است که رازها بر تو آشکار باشد! تو فرّ ایزدی داری و از پادشاهان کیانی هستی. تو قادری به مویی وارد شوی و میان چیزها را ببینی!»
کیخسرو گفت: «تو دربارۀ این اسب اصیل یک فکر از (سرت) گذشت. تو فکر کردی که اهریمن در شمایل این اسب به سراغ جوان آمد و او را با خود برد و رنج من بر باد رفت. آن اندوه برای من و شادی و خوشی برای اهریمن ماند.»
گیو دنیادیده از اسب پایین آمد، برابر شاه دلیر تعظیم کرد، او را ستایش کرد و گفت: شب و روز تو با شادکامی و خجستگی دمساز و دل دشمنان و بدخواهانت از جا کنده باد؛ چرا که تو هم بزرگی و شوکت داری و هم فرّ و خرد؛ پروردگار توانایی و اصل و نژاد را با هم به تو بخشیده است.»
پسگفتار
خب به پایان این اپیزود رسیدیم. باید کمی صبوری کنید تا اپیزود بعد. ببینیم بعد از این سفر هفتسالۀ گیو به توران و یافتن کیخسرو و پیدا کردن شبرنگ بهزاد چه اتفاقاتی خواهد افتاد؟ آیا این سه نفر یعنی گیو و کیخسرو و فریگیس به همین راحتی میتوانند به مرزهای ایران برسند. یا هنوز مأموریت گیو و خدماتش به خاندان شاهان ایران به پایان نرسیده است. پیشاپیش به شما وعدۀ یک تعقیب و گریز هیجان انگیز را در اپیزود بعد میدهم.
اگر این قصه را دوست داشتید باعث خوشحالی من میشود که برایم بنویسید. و اگر پادکست ما رو به دوستان خودتان معرفی کنید شادی من صدچندان خواهد بود. متن کامل پادکست و توضیحات ضروری این اپیزود را میتوانید در وبسایت www.giyomebaz.ir پیدا کنید. زیاده سخنی نیست. دامن سرخ گلدار همگی خدا نگهدار.
منبع: شاهنامه بر اساس تصحیح نسخه جلال خالقی مطلق؛ جلد اول؛ انتشارات سخن؛ 1394؛