فصل دوم | قسمت چهلمودوم
پادشاهی رستم بر توران

قصههای شاهنامه به نثر ساده؛ پادشاهی رستم بر توران
فهرست
پیشگفتار: 00:09
چکیده قسمت پیشین: 1:55
موسیقی ai: 3:15
آغاز قصه: 3:39
نشستن رستم بر تخت افراسیاب 4:19
تقسیم غنائم: 4:45
سپردن حکومت چاج به طوس: 5:43
اندرز رستم به طوس برای ادارۀ چاج: 6:17
سپردن حکومت سپیجاب و فغدز به گودرز: 7:18
اندرز رستم به گودرز برای ادارۀ سپیجاب: 8:49
مأموریت رستم برای فریبرز: 9:05
رسیدن اخبار توران به افراسیاب: 9:41
یاد سیاوش، زُواره را دگرگون میکند: 10:54
شماتت زواره، رستم را در کین سیاوش: 12:33
تحریک رستم و کشتار و غارت تورانیان: 13:32
استمداد توانگران توران نزد رستم: 14:18
رحم رستم بر تورانیان: 15:08
اندرز خردمندان به رستم دربارۀ بازگشت به ایران: 15:35
گردآوری غنائم در بازگشت به ایران: 17:38
بازگشت به ایران: 18:24
بازگشت افراسیاب به توران: 18:42
تاختوتاز افراسیاب به ایران: 20:49
رؤیای گودرز دربارۀ پادشاهی کیخسرو: 22:36
ماموریت گیو برای پیدا کردن کیخسرو: 24:54
چرا گیو کسی را همراه نمیبرد؟ 27:45
جدایی گیو از گودرز: 28:43
پسگفتار: 29:31
متن پادکست قصههای شاهنامه به نثر ساده؛ پادشاهی رستم بر توران
قصههای شاهنامه به نثر ساده؛ پادشاهی رستم بر توران
پیشگفتار
به نام خداوند جان و خرد. درود بر شما. من محسن سعادت هستم و این چهلودومین شماره از پادکست قصههای شاهنامه به نثر ساده است. وقتی در حال آمادهسازی این اپیزود بودم اسرائیل به ایران حمله کرد. امروز که این مقدمه را مینویسم چند روزی است که آتشبس آغاز شده است. دو هفتۀ گذشته در التهاب اخبار و اتفاقات و انفجارهای دور و نزدیک گذشت. علاوه بر تعدادی از نظامیان بلندپایۀ کشور، تعداد بسیاری از آدمهای معمولی شبیه به من و شما کشته شدهاند. آدمهایی که یک طرف، آنها را تلفات ناگزیر جنگ میداند و طرف دیگر تلاش میکند به زندگی آنان معنایی نمادین ببخشد. اما آنچه مسلم است ما نه اعدادی در شمار تلفات ناگزیر جنگ هستیم و نه قهرمانانی آگاه در مبارزه با شرارت جهان. ما انسانهای معمولی هستیم در خاورمیانه که با آغاز یک جنگ دیگر در این منطقه، ارزش جان و میزان عاملیت و تأثیرگذاری ما کمتر و کمتر شده است. این روزها بیش از گذشته به قصههای شاهنامه فکر میکنم و کورسوی امیدی در من مانده است از آنچه بهرام بیضایی در پایان نمایشنامۀ مرگ یزدگرد نوشته است: «باشد که هرکه این افسانه میخواند، از هزار نیرنگ جهان برهد. در پهنۀ گیتی سربلند برآید. دست مهر که دراز کند، دشنهای در برابر نشود. روزی نرسد که نداند دوستش که، و دشمنش کیست.»
برگردیم به ادامۀ داستان شاهنامه. در شماره پیشین درباره دگرگونیهای فصل دوم پادکست صحبت کردم. بدون تکرار آنها تنها به این موضوع بسنده میکنم که بازنویسی فصل دوم این پادکست بر اساس تصحیح جلال خالقی مطلق انجام شده است.
چکیده قسمت پیشین
اگر خاطرتون باشد داستان ما به آنجا رسید که پس از قتل سیاوش جنگی بین ایرانیان و تورانیان آغاز شد. قربانی اول سرخه پسر افراسیاب بود. پس از آن لشکر دو کشور به فرماندهی رستم و افراسیاب برابر هم قرار گرفتند. طی نبردی خونین پیلسم برادر کوچک پیران که پهلوانی بزرگ بود قربانی بعدی این خونخواهی بود. او به دست رستم کشته و تحقیر شد. نتیجۀ نبرد فرار افراسیاب از میدان جنگ و حملۀ ایرانیان به توران و تصرف آن بود. حالا ادامۀ داستان اتفاقی عجیب در شاهنامه است. یعنی به قدرت رسیدن یک پهلوان و سردار جنگی. پادشاهی رستم بر تورانزمین. ببینیم این پادشاهی چه سرانجامی دارد؟ آیا رستم به همان میزان که در میدان جنگ پهلوان و دلاوری بیرقیب است در امر کشورداری موفق و موثر است؟
آغاز قصّه
هنگامی که خورشید مانند سنگ یاقوتی زرد از پشت کوه طلوع کرد و بر پشت سیاهی شب گسترده شد فریاد و نالۀ کرنای (ساز آماده باش جنگ) بلند شد و رستم به لشکر دستور حرکت داد. همۀ لشکریان برای انتقام و کینخواهی از افراسیاب به حرکت درآمدند درحالی که همچنان از مرگ سیاوش گریان بودند. افراسیاب تا شنید که از ایران سپاهی به فرماندهی رستم برای کینخواهی (وارد سرزمین توران) شده است لشکر خود را برداشت و به سمت دریای چین (فرار کرد). سرزمینهای کمی برای او باقی مانده بودند.
نشستن رستم بر تخت افراسیاب
رستم بر تخت افراسیاب نشست و بخت و اقبال افراسیاب رو به افول گذاشت. رستم خطاب به بزرگان گفت: «کسی ثروتمند و توانگر میشود که به دنبال دشمن و دشمنی نباشد و اگر بدخواهی به سراغت آمد بهتر است آن را بکشی و اگر آواره باشی بهتر است که از جنگ برگردی!». (بعد از این گفتار) رستم سراغ گنجهای افراسیاب را گرفت. یک_ یک گنجها را به او نشان دادند.
تقسیم غنائم
غلامان و اسبان و خدمتکاران به همراه زیبارویان گرانقدر و گنجهایی از دینار و تاجهای گرانبها، لباسها و جامههای نفیس و تختِ عاج و سنگهای ارزشمند از خزانۀ شهر کَنگ. همۀ این گنجها به چنگ (پهلوان ایران) رستم افتاد. تمام سپاه ایران با این غنائم صاحب دستبند، گردنبند، تاج و ثروت فراوان شدند.
غلامان و اسپ و پرستندگان،/ همان مایهور خوبرخ بندگان
در گنج دینار و پرمایهتاج،/ همان جامۀ دیبه و تختِ عاج
یکایک ز هر سو به چنگ آمدش/ بسی گوهر از گنج کنگ آمدش
سپه سربسر زو توانگر شدند/ چه با یاره و طوق و افسر شدند
سپردن حکومت چاج به طوس
در ادامه رستم غنائم و بخشهای مختلف کشور توران را بین سرداران خودش تقسیم میکند. اول از همه با طوس شروع میکنه:
به طوس تختی از جنس عاج به همراه دستبند، گردنبند و فرمان اداره کردن ناحیۀ چاج را میدهد (چاچ یا چاج نام شهری از ترکستان. نزدیک تاشکند مرکز جمهوری ازبکستان امروزی. تیر و کمان آن معروف است).
اندرز رستم به طوس برای ادارۀ چاج
رستم در ادامه به طوس توصیه میکند که: «هر کس که در این ناحیه مقاومت کرد و راه و رسم و آیین افراسیاب را در پیش گرفت بیدرنگ سر از تنش جدا کن تا کرکسان بر جسدش جشن و سرور برپاکنند.
بدو گفت: هر کس که تاب آورد/ و گر رسم افراسیاب آورد،
همانگه سرش را ز تن دور کن/ و زو کرگسان را یکی سور کن!
و هر کس که به دنبال خرد و آسایش باشد و به سوی آیین اهریمینی افراسیاب نرود او را مانند فرزند در ناز و آسایش و رفاه مراقبت کن و از رنج دور کن و مال و ثروت را از او دریغ مکن. تو نباید به کسی که در آسایش است رنج و عذاب تحمیل کنی و همۀ جوانمردی و دلیری و عدالت را برای این هدف به کار ببند. چرا که جهان گذرا است و ابدی نیست و فلک، جمشید را با آن همه فرّ و شکوه از پا درآورد و پادشاهی جهان را به کس دیگری سپرد».
سپردن حکومت سپیجاب و فَغدز به گودرز
بعد از طوس، نوبت به گودرز میرسد. ( گودرز یکی از پهلوانان نامدار ایران است که نسبش به کاوه برمیگردد). رستم غنائم جنگی و حکم ادارۀ بخشی از سرزمین توران را به او واگذار کند. پس یک تاج با سنگهای گرانبها به همراه یک تخت، گردنبند و گوشواره به همراه فرمان حکومت سَپیجاب و فَغدز را همراه با پند و اندرز بسیار به گودرز میدهد. رستم، نخست گودرز را ستایش میکند و بعد از او به دلیل خدماتش قدردانی میکند و میگوید: مانند تو کسی بر روی زمین نیست. ما مهربانی، بزرگی، بخشش، عدالت و آیین جشن و جنگ را همگی از تو آموختیم. توانایی و مهارت از نژاد و اصل و نسب مهمتر است و کسی که صاحب مهارت و توانایی باشد اصل و نسب به کارش خواهد آمد. تو در کنار مهارت و فضیلتهای شخصی، نژاد و خرد داری و روانت در آسودگی و آسایش است.
بدو گفت:
مهر و بزرگی و داد/ همان بزم و رزم از تو داریم یاد
هنر بهتر از گوهر نامدار!/ هنرمند را گوهر آید به کار!
تو را با هنر، گوهرست و خرد/ روانت همی از تو رامش برد
اندرز رستم به گودرز برای ادارۀ سپیجاب
پس از این تعریف و تمجیدها حالا رستم به گودرز چنین سفارش میکند: «شایسته است که پند من را بشنوی هرچند تو خودت آموزگار بسیاری از بزرگان هستی. از سَپیجاب تا رود گلزریون (رود سیحون) هیچ احدی حق ندارد از فرمان تو سرپیچی کند.»
مأموریت رستم برای فریبرز
پس از گودرز، حالا نوبت فریبرز پسر پادشاه ایران و برادر سیاوش است که هدایا و مأموریتش را از طرف رستم دریافت کند؛ رستم برای فریبرز تاج زر، دینار و مقداری گوهر و سنگهای بهادار فرستاد و به او گفت: «تو سالار و بزرگ هستی و برادر سیاوش دانا و خردمند. کمند خودت را از زین باز مکن و آمادۀ گرفتن انتقام برادر باش. تا وقتی از افراسیاب انتقام نگرفتی هرگز آرام نگیر و از خوردن و خوابیدن دوری کن.»
رسیدن اخبار توران به افراسیاب
از آن طرف به (افراسیاب) در چین و ماچین خبر رسید که رستم بر تخت پادشاهی توران نشسته است و همۀ بزرگان (توران) به او پیشکشهایی از دینار و سنگهای قیمتی و جواهرات شاهوار هدیه کردند. رستم به آنها امان داده و از جانشان گذشته است. حالا هم تهمتن با یوز و باز شکاری مشغول شکار است و ایام را بدین ترتیب سپری میکند.
یاد سیاوش، زُواره را دگرگون میکند
اوضاع بر همین روال میگذشت تا اینکه روزی زواره برادر رستم برای (تفریح) و شکارِ گور به سمت شکارگاه حرکت کرد. برای رفتن به شکارگاه یک مرد تورانی را به عنوان راهنما انتخاب کرد. در آن دشت وسیع، بیشه و جنگلی دید که گویا به تنهایی نمیتوانست از آن عبور کند؟ حالا این بیشه چه ویژگی داشت؟ این بیشه پر بود از رنگها و بوها و آبهای روان. وزش هر نسیمی در این بیشه روان و جان انسان را تازه میکرد.
در همین حال و هوا آن مرد تورانیِ گستاخ، در برابر زُواره به سخن درآمد که: «اینجا شکارگاه سیاوش بود و از سرزمین توران بیش از همه دلبستۀ این بیشه بود. هنگامی که به اینجا پا میگذاشت بسیار شاد و خوشحال بود و وقتی در اینجا نبود روزگار را در ناراحتی و اندوه میگذراند.»
زُواره تا این سخنان را از مرد شنید ناگهان روزگار و خاطرات گذشته به یادش آمد. از اسب پایین آمد و از حال رفت. باز شکاری که بر دستش نشسته بود را رها کرد و اشک از چشمانش سرازیر شد. لشکریان که از پی او میآمدند به او رسیدند و او را اندوهگین و اشکریزان دیدند. همه مرد راهنما را لعنت کردند و هر کس از راه رسید به مرد تورانی زخمی زد آنچنان که مرد از پا درآمد.
زُواره در میان اشک و آه سوگند خورد که: «از امروز به شکار نخواهم رفت و نخواهم خوابید تا وقتی که انتقام سیاوش را از افراسیاب بگیرم. صبر نخواهم کرد تا رستم استراحت کند. باید همگی آمادۀ جنگ شویم.»
شماتت زواره، رستم را در کین سیاوش
زُواره با همین احوالات و افکار به رستم رسید و وقتی او را دید فریاد کشید که: «ما به توران برای کینخواهی آمدهایم یا برای خوشگذرانی و تفریح؟ هنگامی که خداوندِ بخشندۀ نیکی به تو زور و نیرومندی بخشیده و در سرنوشت تو قدرت و توانایی مقرر کرده است ( ستارۀ رستم، هور است و در کیهانشناسی باستانی اگر فردی در این برج به دنیا بیاید، طالعش «خورشیدی» است: و ویژگیهایی چون سلطنت، شکوه، قدرت، عدالت و اقتدار به او نسبت داده میشود). چرا باید کشور توران همچنان سرسبز و آباد بر جا بماند و آدمها در این سرزمین شاد و خرم زندگی کنند؟ سیاوش کسی بود که اگر صدها سال بگذرد کسی شبیه او نخواهد آمد تو نباید کینخواهی او را فراموش کنی.»
چو یزدان نیکی دهش زور داد/ از اختر تو را گردش هور داد،
چرا باید این کشور آباد ماند؟/ یکی را بر این بوم و بر شاد ماند؟
فرامش مکن کین آن شهریار/ که چون او نبینی به سد روزگار
تحریک رستم و کشتار و غارت تورانیان
این حرفهای زُواره باعث تحریک رستم شد و او که از خشم و انتقام آرام گرفته بود دوباره برانگیخته شد و همان کرد که برادرش طلب کرد.
غارت و کشتن را دوباره از سر گرفتند آنچنان که همۀ ساکنان توران به فغان و زاری درآمدند. از سرزمین توران تا سَقلاب و روم یک ناحیه آباد باقی نگذاشتند. پیر و جوان را سر بریدند و زنان و کودکان خردسال را به اسارت گرفتند. بیش از هزار فرسنگ از سرزمین و کشور تحت حکومت افراسیاب ویران شد.
استمداد توانگران توران نزد رستم
در این شرایط بود که بزرگان این سرزمین که ثروت و مالی داشتند خوار و خفیف به پیشگاه رستم آمدند و گفتند که: «ما از افراسیاب بیزاریم و دیدار او در خواب هم برای ما ناخوشایند است. ما هیچ نقشی در ریختهشدن خون بیگناه (سیاوش) نداشتیم. همۀ ما که اینجا گردآمدیم و آنان که در اطراف پراکنده شدهاند همه بندۀ تو هستیم. حالا که تو بر همه چیز چیره شدی، خون بیگناهان را مریز و بر این جنگ که باعث کشتهشدن انسانهاست پافشاری مکن. ما نمیدانیم افراسیاب کجاست؟ روی ابرها و بر بلندی است یا در دم اژدها گرفتار شده است.»
چو چیره شدی، بیگنه خون مریز!/ مکن جنگ گردون گردنده تیز!
نداند کسی کان سپهبد کجاست/ بر ابرست، اگر در دم اژدهاست
رحم رستم بر تورانیان
دلِ آگاه و هوشیار رستم از سخنان آن جماعت متأثر شد. به سمت مرز قَجقارباشی رفت و همۀ بزرگان و سرداران لشکر را به آنجا فراخواند (قجقارباشی نام شهر یا خرده ولایتی اساطیری – تاریخی در ترکستان).
اندرز خردمندان به رستم دربارۀ بازگشت به ایران
همۀ آن بزرگان و خردمندان و سرداران گرد او جمع شدند و دربارۀ بازگشت به ایران به رستم چنین گفتند: «پادشاه کاوس بدون فرّ و شکوه سابق (نیرو و توان ایزدی) ضعیف و ناتوان و بدون مشاور در ایران بر تخت نشسته است؛ اگر در چنین وضعیتی افراسیاب از راهی لشکری تدارک ببیند و به جنگ با او برود به راحتی کاوسِ پیر را شکست خواهد داد و کامیابی و پیروزی ما به تمامی از دست خواهد رفت. تک_تک ما به آرزوی انتقام و کینخواهی خود رسیدیم و همۀ شهرهای آباد را سوختیم و ویران کردیم. اکنون وقت آن است که به نزد پادشاه پیر بازگردیم و هرگاه عزم جنگ کرد ما آمادۀ کارزار تازه شویم. از (آغاز کین سیاوش) شش سال است که گذشته و ما یک روز خوش ندیدیم. ما در ایران صاحب جاه و مقام و خدم و حشم و ثروت هستیم اما امروز بردۀ نیاز و آزو و مال و ثروت شدیم. (درست است که) به آرزو و خواستۀ دلمان رسیدیم اما روانمان رنجور شده است. گویا اگر دل بر این دنیای کهن ببندی او راز (خوشبختی) خود را از تو پنهان میکند. نباید به دنبال حرص و آز رفت. آز دشمن ماست و پیروی از آز پیروی از اهریمن است. در این جهان گذرا باید خوب بگردی، خوب بپوشی، خوش باشی و خوب بخوری، گویا کل دستآورد و بهرۀ تو از این جهان همین است».
چنین برده گشتیم بر خواسته/ دل آراسته شد، روان کاسته
چو دل بر نهی بر سرای کَهُن/ کند راز و بر تو بپیچد سَخُن
سوی آز منگر که او دشمنست/ دلش بردۀ جانِ آهرمنست
بپوی و بپوش و بناز و بخور/ تو را بهره اینست از این رهگذر
رستم این سخنان را شنید و با پند موبد هم موافق بود که میگفت:
«در این جهان گذرا خوشی و شادی را برگزین. به پایان کار نگاه کن و ببین که پس از مردن و رفتن در گور چه کسی با تو خواهد آمد؟ و برای به دست آوردن خواستهها تا کی میخواهی گریان و غمگین باشی؟»
گردآوری غنائم در بازگشت به ایران
رستم این سخنان را شنید و شرمگین بود. تصمیم گرفت که به ایران برگردد. اما با دست خالی نمیتوانست. پس شروع کردند به جمعآوری غنائم:
ابتدا از اسبانی که در دشت توران رها بودند یک گله انتخاب کرد. سپس ده هزار خدمتکار و غلام از نزدیکان افراسیاب برگزید.
نافۀ مشک، موی سمور، باز سپید، کیمال سرخ (نوعی حیوان مشابه سمور که از پوستش پوستین تدارک می دیدند) را بر پشت پیلان نر گذاشتند. با وجود آنهمه پوست و عطر و پارچههای ابریشم و سکههای طلا انگار پیلان را تزئین کردهاند. از قالیها و فرشهای نفیس، از لباسها و سکههای نقره، از گنج و سلاحهای جنگی و تاجهای قیمتی و تختهای ارزشمند، هر چه بود برداشتند و به سمت ایران حرکت کردند. از کشور توران به زابلستان و نزد پدر رستم، زال رفتند. (رستم آنجا ماند) و طوس و گودرز و گیو راه خودشان را با لشکر پهلوانان و نامداران به سمت پارس و پادشاه جهان، کاوس ادامه دادند.
بازگشت افراسیاب به توران
افراسیاب بدنژاد وقتی شنید که طوس و رستم به ایران و آن سوی رود (جیحون) بازگشتهاند از باختر (چین) به سمت رود کَنگ آمد درحالی که در اندیشۀ انتقام و جنگ بود. (در راه بازگشت) دید که تمام سرزمینش زیر و زبر و ویران شده و تمام بزرگان کشته شدهاند و مردم را به بردگی گرفتهاند. نه اسپی، نه گنجی، نه تاجی و نه تختی هیچ بر جای نمانده است حتی برگ درختان بر شاخه پژمرده شده بود. همهجا را آتش فرا گرفته بود و کاخ ها سوخته ویران بود.
شاه (افراسیاب) با دیدن این صحنهها گریست و رو به بزرگان سپاه خود گفت: «هر کسی این بدی و زشتی را فراموش کند انگار هوشیاری و خرد خود را از دست داده است. تک_تک ما باید دلهای خود را از کینه انباشته کنیم و سپر و کلاهخود جنگ را به عنوان بستر و خوابگاه خود انتخاب کنیم. باید برای انتقام با ایرانیان بجنگیم. جنگ، نه یک (جنگ عادی) ما باید برای انتقام، آسمان را به زمین بیاوریم. باید برای انتقام سرزمین و خویشاوندانمان و پس گرفتن گنج و فرزندان، همۀ کاخهایشان را ویران کنیم و این کینخواهی را به تمامی به انجام برسانیم. اگر با یک نبرد، بخت و اقبال به آنان رو کرده نباید به این خاطر ناامید شد. باید از هر سمت و سو سلاح و سرباز گرد بیاوریم تا بار دیگر، راه تازهای برای جنگ پیدا کنیم».
ز دیده ببارید خوناب شاه/ چنین گفت با مهتران سپاه،
که: «هر کس که این بد فرامش کند/ همی جان بیدار بیهُش کند
همه یک به یک دل پر از کین کنید/ سپر بستر و ترگ بالین کنید
بدایرانزمین رزم و کین آوریم/ نه جنگ، آسمان بر زمین آوریم!
تاختوتاز افراسیاب به ایران
(افراسیاب) تاخت و تاز به این سوی و آن سوی را آغاز کرد. زمان را زمان مناسب برای آسودگی و پرداختن به کار دیگر ندانست. شروع کرد به حمله و سوختن تخت و مال و اموال ایرانیان و کار را بر ایرانیان دشوار کرد. هفت سال باران نیامد. شانس و اقبال ایرانیان از بین رفت و روزگارِ سخت، روی خود را نشان داد. از قحطی و رنج، مردم به احتیاج و تنگدستی افتادند و این ماجرا تا مدتی مدید ادامه داشت.
اما این وضعیت تا کی دوام خواهد داشت؟ ایرانیان آیا چارهای میاندیشند؟ چه کسی آنان را از این وضعیت نجات خواهد داد؟ برای پاسخ به این سؤال باید به کاخ و خوابگاه گودرز پسر کشوادِ زرینکلاه، نوۀ قارنِ کاوگان و نتیجۀ کاوۀ آهنگر که حالا یکی از پهلوانان بزرگ ایران است برویم.
رؤیای گودرز دربارۀ پادشاهی کیخسرو
یک شب گودرز در خواب میبیند که ابری پر باران بر بالای ایران نمایان شد. از روی آن ابرِ بارانی، سروش خجسته (فرشته مبارک قدم) خطاب به گودرز چنین راهنمایی و پیشگویی میکند: «اگر میخواهید از تنگدستی و سختی و (هیولایی) مانند افراسیاب تورانی رها شوی خوب گوش کن و به هوش باش! در کشور توران شهریار و پادشاهی نو پیدا شده که نام او کیخسرو است. او فرزند سیاوش است و پادشاهی است که قدرت، لیاقت و اصل و نسب بلندمرتبه را با هم دارد. نژاد او از سوی پدر به کیقباد و از سوی مادر به تور، پسر فریدون میرسد. اگر کیخسروِ نیکبخت، از توران به ایران بیاید هر چه از چرخ گردون بخواهد به او خواهد داد.
او در آغاز انتقام خون پدرش را خواهد گرفت و توران را ویران و زیر و زبر میکند. او (کارهای ناممکن را ممکن میکند) و قادر است آب دریای قُلزُم (دریای سرخ) را به جوش آورد و لحظهای از گرفتن انتقام از افراسیاب کوتاهی نخواهد کرد. شب و روز برای جنگ بر روی اسب خواهد بود و زره جنگیش (جوشن) را تا پایان کینخواهی از تن بیرون نخواهد آورد:
اما سروش پیامآور شرطی را برای آمدن کیخسرو به ایران و اجرای عدالت میگذارد:
ز گُردانِ ایران و گردنکشان/ نیابد جز از گیو ازو کس نشان
یعنی: «از بین سرداران و پهلوانان ایران تنها کسی که میتواند رد و نشان او را در توران پیدا کند و او را به ایران بیاورد، گیو است.
و این مقدر است که به واسطۀ پادشاهی کیخسرو، عدالت و مهر گسترده خواهد شد».
ماموریت گیو برای پیدا کردن کیخسرو
گودرز وقتی از خواب بیدار شد اولین کارش ستایش و (تعظیم در برابر) پروردگار بود. ریش سپید خود را به نشانۀ احترام و فروتنی بر خاک مالید و دلش از پادشاهی کیخسرو پر از امید شد. وقتی خورشید از پشت کوه پیدا شد و مانند ریسمان ابریشمین زرین، بالا آمد، گودرز بر تخت عاج خود نشست و بارگاه با تختی از چوب ساج آراسته شد. اندیشناک و متفکر گیو، پسر خود را فرا خواند و به او چنین خیرمقدم گفت: «قدم و روزت مبارک و ستارۀ بخت و اقبال تو متبرک باد. تو وقتی از مادر ارجمندت زاده شدی با دیدنت همۀ زمین پر از تحسین شد.
پس از آن دربارۀ خوابی که دیده بود با او سخن گفت: «دیشب در خواب سروش خجسته به فرمان یزدان پاک به خوابم آمد. او بر ابری پر از آب و باد نشسته بود که با بارانش غم و محنت جهان را میشست و میزدود. سروش مرا دید و گفت: میدانی چرا این همه غمگینی؟ و چرا جهان چنین پر از کینه و انتقام و خشکسالی است؟ زیرا شاه ایران بدون فرّ و شکوه است و راه و رسم شاهان را درست به جای نمیآورد. اگر کیخسرو به ایران بیاید همۀ این رنجها و کینهها به سوی دشمن بازخواهد گشت. اما از دلیران شجاع ایران تنها کسی که میتواند کیخسرو را بشناسد و پیدا کند گیو، پسر گودرز است.»
در ادامه گودرز برای همراه کردن گیو و فرستادن او به این مأموریت خطرناک میگوید:
سرنوشت چنین مقدر کرده است که به واسطۀ تو رنج و اندوه و اسارت از میان برود. تو به دنبال نام و اعتبار در میدان نبرد بودی و اکنون دستیابی به افتخار جاویدان در دسترس توست؛ تا وقتی انسان و سخن در این جهان وجود داشته باشد نام تو از یاد نخواهد رفت. مقدر است که زمینِ گرفتار در بند و (خشکسالی) به دست تو از اسارت رها شود. نام و گنج، با رنج به دست میآید و نام و افتخار تو از گنجت بیش خواهد بود. اگر قرار است بمیری و به جاودانگی نرسی بهتر است که نامت به نیکی در این جهان گذران باقی بماند. تو شهریاری را بر مسند پادشاهی جهان خواهی رساند و با این کار وفاداری (عهد و پیمان وفاداری) تو به ثمر خواهد نشست».
چرا گیو کسی را همراه نمیبرد؟
در پاسخ، گیو به پدرش گودرز چنین گفت: «ای پدر من بندۀ تو هستم و تا زندهام به فرمان تو خواهم بود. من مشتاق انجام دستور تو هستم تا با نامی نیک و بدون راهنما این کار را به سرانجام برسانم».
گیو بعد از گفتن این حرف به خانه رفت و آمادۀ سفر شد درحالی که از خواب پدرش در شگفت بود. صبح روز بعد که خورشید درخشان پدیدار شد و از تابشش زمین به گلی زرد (شنبلید) شبیه شده بود گیو دلیر آماده و مهیا، سوار بر اسبی تندرو به دیدن پدرش گودرز آمد و گفت:
«ای پهلوان دلیر و سرافراز و زیرک، برای رفتن به توران مرا یک کمند و اسب کافی است و شایسته نمیبینم که کسی را با خودم به آن سوی مرز ببرم.
چرا گیو با خودش همراه و همسفری نمیبرد؟ او میگوید:
اگر با خودم همراه بردارم کسانی از تورانیان برای جستجو در کار و بار ما پیش خواهند آمد و در آن صورت مجبور به نبرد خواهم شد. من با یک اسب، کمند، شمشیر و در لباس مبدل هندوها به توران میروم. در کوه و دشت سفر میکنم و در مسیرِ سفر، راهنمایی پیدا خواهم کرد. و به یمن بخت مبارک و خجستۀ پهلوان جهان (گودرز) با شادی و کامیابی به همراه ( کیخسرو) برخواهم گشت.
جدایی گیو از گودرز
اما گیو آخرین حرفهای خود را به پدر میزند:
به سلامت باش و مرا فراموش مکن و به خاطر من تشویش و نگرانی به خودت راه مده. وقتی صورت خود را برای ستایش پروردگار (وضو میگیری) پاکیزه میکنی از طرف من خداوند را نیایش کن. باشد که پروردگار مرا برای رسیدن به کیخسرو مدد دهد.
گیو برای اجرای فرمان پدر بیرون آمد. گودرز دلش از این جدایی پردرد و چشمانش اشکبار بود. پدر پیر و پسر جوانی دلیر بود. شیری آمادۀ کارزار که گودرز نمیدانست که آیا بار دیگر او را خواهد دید یا نه. این جدایی دل گودرز را آشوب کرده بود.
پسگفتار
این جدایی را اینجا داشته باشید تا قسمت بعد پادکست قصههای شاهنامه که سفر و ماموریت جذاب و خطرناک گیو به ترکستان آغاز خواهد شد. سفر قهرمانانهای که با هدف نجات ایران و تعیین جانشینی پادشاه آیندۀ ایران خواهد بود. سفری شبیه به سفر عیارانی که در آثاری مانند سمک عیار، اسکندرنامه و ابومسلمنامه هم دیده میشود.
اگر این قصهها را دوست دارید باعث خوشحالی من خواهد بود که برایم بنویسید و این را به گوش من برسانید. و اگر پادکست ما رو به دوستان خودتان معرفی کنید شادی من صدچندان خواهد بود. متن کامل پادکست و توضیحات ضروری این اپیزود را میتوانید در وبسایت www.giyomebaz.ir پیدا کنید. دامن سرخ گلدار همگی خدا نگهدار.
منبع: شاهنامه بر اساس نسخه خالقی مطلق؛ جلد اول؛ انتشارات سخن؛ 1394؛ ص 415-422