فصل پنجم | قسمت یکصدوسیوپنجم

فهرست پادکست قصههای ایرانی؛ طالب و زهره
پیشگفتار: 0:08
قصه طالب و زهره: 1:35
موسیقی سلیمان عمران و بخش دوم پادکست: 16:48
منبع قصه: 19:35
موسیقی طالب و زهره: 19:54
قدمت قصه: 20:16
جغرافیای قصه: 20:57
القاب و نامهای قهرمانان: 21:29
نظرکردگی طالب: 22:05
مصادیق نظرکردگی: 23:28
موسیقی: سلیمان عمران: 25:25
لَلِـهوا در قصه: 25:56
دلیل رفتن طالب به هند: 26:56
زهره در غیاب طالب 28:05
موانع وصال: 28:33
پایانبندی قصه: 30:04
موسیقی: طالبا؛ ابوالحسن خوشرو: 32:39
قدمت و زبان قصه: 33:32
شکل روایت قصه: 34:10
شباهت با قصههای عاشقانه: 35:25
اسطوره سیاهگالش: 36:51
شباهت سیاه گالش و طالب: 39:17
موسیقی: طالبا؛ ابوالحسن خوشرو: 43:25
پسگفتار: 44:20
موسیقی پایانی: 46:19
متن و منابع پادکست قصههای ایرانی؛ طالب و زهره
پادکست قصههای ایرانی؛ طالب و زهره
روزی بود روزگاری بود. در زمانهای قدیم پسری بود به اسم طالب. و دختری به اسم زهره در خانه همسایهشان و این بچهها با هم بزرگ شدند و همین که رسیدند به سن جوانی، طالب خاطرخواه زهره شد و کسوکارش را فرستاد خواستگاری دختره. ولی جواب رد دادند و گفتند طالب گاوچران فقیر است و دخترشان را به او نمیدهند. اینها عدهای را واسطه کردند و پدر و مادر دختره وقتی فهمیدند دست بردار نیستند سنگ بزرگی جلو پاشان انداختند تا نتوانند برش دارند. پسره را فرستادند دنبال نخودسیاه.
روزی این طالب با برادرش رفت صحرا و گله را ول کرد تا بچرند و قبای چوپانیاش را انداخت روی دوشش و پکر و گرفته دراز کشید و خیلی زود خوابید. در خواب دید دارد نی میزند و گله را میگرداند که یکی در گوشش گفت زود بجنب و کومهات را همین جا به پاکن. طالب از خواب پرید. هنوز صدا در گوشش زنگ میزد و به برادرش گفت زود تبر و طنابش را بیاورد. برادره هاجوواج ماند که وسط کار گله، تبر و طناب را میخواهد چه کار کند؟ حرفی نزد و رفت تبر و طناب را آورد. طالب از درخت رفت بالا و سرشاخهها را با تبر زد و ریخت پائین و با برادرش همانجا شروع کردند به ساختن کومه و تا غروب کومهای بزرگ سر پا کردند. هنوز نه خودش میدانست این کومه را میخواهد چهکار کند نه برادرش سر از کار او در میآورد.
شب خوابیدند و کلۀ سحر بلند شدند و گله را راه انداختند و آوردند بیرون و ول کردند میان بیشه تا بچرند. نزدیک ظهر نشستند سر سفره و نان و آبی خوردند و همین که سفره را جمع کردند، یکهو از بیشه صدای گلۀ گاوی شنیدند که از دور میآمد. بلند شدند و خوب نگاه کردند و دیدند گوزنی، گلۀ گاوی را گِرد کرده و دارد میآورد طرف آنها. گاوها رسیدند به کومۀ طالب. او نگاه کرد و به نظرش آمد که این گاوها نظر کردهاند. گاوها آرام نبودند و اینور و آنور میرفتند. طالب زود نیلبکش را برداشت و شروع کرد به زدن، که گاوها یکهو آرام شدند. همان صدایی که در خواب به طالب گفته بود کومهاش را بسازد اسباب این شد که زبان طالب باز شود و از آن روز شروع کرد به نیزدن و شعر گفتن. با آن گاوها خیلی زود دم و دستگاهی به هم زد و دیگر کم و کسری نداشت جز زهره که از خدا میخواست دختره را بگیرد و به زندگیاش سر و سامانی بدهد.
وقتی آوازهاش افتاد تو دهن مردم، به این فکر افتاد که بخت را آزمایش کند و دوباره کسوکارش را فرستاد خواستگاری دختره؛ ولی از دهنش در رفت و خوابی را که دیده بود برای برادرش تعریف کرد. تا این حرف از دهن طالب بیرون آمد در چشمبههمزدنی گرد و غباری راه افتاد و دید همان گوزن آمد و گاوها را گِرد کرد و همانطور که آورده بود، با خودش برد.
طالب تا به خودش آمد، دید شده همان گاوچران یک لاقبا که جز قبا و نیلبکش چیزی نداشت و فکر کرد باید آرزوی رسیدن به زهره را به گور ببرد. دنیا در نظرش تیره و تار شد زود اسبش را زین کرد و سوار شد و بی اینکه چیزی به کسی بگوید پشت به آبادی و رو به بیابان راه افتاد رفت و رفت و چندماهی در راه بود که رسید به هند.
طالب در هند گشت و گلهای پیدا کرد و شد چوپان. روزها گله را میبرد دشت و میچراند و تنگ غروب بر میگرداند و شامش را که میخورد، شروع میکرد به تکان دادن گهوارۀ بچۀ اربابش و تا صبح در سکوت شعر میخواند و این طور در هند آوازهاش افتاد به دهن مردم. طالب و گلهاش را اینجا داشته باشید و بشنوید از زهره.
زهره که جانش برای طالب در میآمد و نمیتوانست دوری او را تحمل کند، در آبادی و دشت و جنگل میگشت و از غصۀ دوری طالب آواز میخواند تا غصۀ دلش کم شود. مردم آبادی هم خبرهای جورواجور برایش میآوردند. یکی میگفت شنیده طالب در راه مرده و جنازهاش را در ولایت غربت دفن کردهاند. آن یکی میگفت رفته هند و شده چوپان هندیها و گاو میچراند. یکی دیگر میگفت در هند هم ماندگار نشده و رفته ولایت دیگری. زهره اینها را میشنید و دنبال نشانههای طالب میگشت و آواز میخواند.
از آن طرف طالب که چند سالی در هند مانده بود شبی در غربت هوای وطن زد به سرش و صبح تا از خواب بیدار شد دستنمازی گرفت و دو رکعت نماز خواند و رو کرد به درگاه خدا و از او خواست به خودش و اسبش جوانی بدهد تا از راهی که آمده برگردد و برود وطنش. دعاش هم خیلی زود مستجاب شد و خودش و اسبش جوان شدند. همین که آفتاب زد و دنیا را روشن کرد سوار شد و پشت به غربت و رو به وطن راه افتاد.
هفت روز و هفت شب در راه بود تا رسید به آبادی خودش و راه به راه رفت تا ببیند از کومهاش چیزی باقی مانده یا نه. همین که رسید آن حوالی، سگها همه با هم شروع کردند به پارس. ولی تا طالب را دیدند آرام شدند. چوپانها هم که نشسته بودند و ناهار میخوردند بو بردند هر کی میآید باید آشنا باشد. طالب رسید به کومه و چون موهای سر و ریشش بلند شده بود کسی نشناختش. نزدیک چوپانها پیاده شد و آنها سر سفره برایش جا باز کردند و او نشست و دست برد به سفره و با چوپانها ناهار خورد. سفره را که ورچیدند چوپانها بلند شدند و رفتند به گاو و گوسفندشان برسند. طالب یکهو به صرافت نیلبکش افتاد و شاخ و برگهایی را که توی کومه ریخته بود، کنار زد و نیلبکش را پیدا کرد و نشست به زدن.
چوپانها تا صدای نیلبکش را شنیدند به دلشان نشست و گفتند امشب میخواهند بروند عروسی و بهتر است او بیاید و نی بزند و به عروسی صفایی بدهد. طالب پرسید عروسی کی میروند. گفتند دختری به اسم زهره را شوهر میدهند. طالب تا این را شنید رنگ گذاشت و رنگ برداشت ولی چیزی بروز نداد و تا شب هزار جور خیال به سرش زد و لب باز نکرد.
همینکه چوپانها شال و کلاه کردند تا بروند عروسی، طالب هم با آنها راه افتاد. رسیدند و دیدند خانۀ عروس آنقدر شلوغ است که به قول معروف «ماست مایه نمیبندد». در یک اتاق دخترها بساط رقص راه انداخته بودند و در اتاق دیگری هم مردها میزدند و میخواندند و در حیاط هم کشتی میگرفتند. شب که شد چوپانها گفتند این درویش طوری نی میزند که سنگ هم به صدا میآید. بعد رو به طالب کردند و گفتند نی بزند. طالب نیلبکش را بیرون آورد و شروع کرد به زدن. عروس که بالای تختی در ایوان نشسته بود تا صدای نیلبک را شنید به یاد طالب افتاد و آهی کشید و غش کرد و افتاد روی زمین و خیلی زود جان داد.
عروسی خیلی زود عزا شد و شیون و واویلای مردم رفت هوا. مردها هم رفتند تا ببیند چه خبر شده. طالب رسید و همین که دید جنازۀ زهره روی زمین است خنجرش را از پر شال بیرون کشید و سینۀ خودش را شکافت و افتاد و کنار زهره جان داد. مردم تازه پیبردند این درویش طالب است. جنازۀ طالب و زهره را برداشتند و بردند جنگل و آنجا دفنشان کردند. خیلی زود دیدند دو تا پیچک از قبرشان بیرون آمد و در هم پیچیدند و بالا رفتند. از آن سال تا به حال این پیچکها بیرون میزنند.
موسیقی سلیمان عمران و بخش دوم پادکست
درود بر شما. من محسن سعادت هستم و این صدوسیوپنجمین اپیزود از فصل پنجم قصههای ایرانی است. شما قصۀ «طالب و زهره» را با نقل فاطمه نیازی شنیدید. امیدوارم شنیدن این قصه عاشقانه با پایان غمبار شما را آزار نداده باشد. این قصه از کتاب «افسانههای ایرانی» بازنویسی محمد قاسمزاده انتخاب شده بود. آقای قاسمزاده این قصه را از کتاب افسانۀ زندگان، گردآوری علیرضا حسنزاده انتخاب و بازنویسی کرده است. از همین جا به این دو استاد گرامی درود میفرستم.
جغرافیای قصه
این داستان را اگر دوستانی در منطقه مازندران و به ویژه در منطقۀ آمل شنیدند احتمالاً از اینکه با داستان آشنای خودشان به همین نام تفاوتهای داشت تعجب خواهند کرد و ممکن است ما را شماتت کنند که این چه قصهای بود و این با داستان طالب و زهره که ما شنیدیم متفاوت بود. ما هم معتقدیم که روایتهای جذابتر و زیباتر دیگری وجود دارد که مایههای شعری و موسیقیایی زیادی را به فرهنگ و جغرافیای مازندران هدیه کرده است. اما چرا آن روایتها انتخاب نشد. به دلیل اینکه ما سعی میکنیم قصهها را بر اساس یک منبع مکتوب معتبر نقل کنیم. اما اگر با پادکست ما آشنا باشید خواهید دید که ما در ادامه روایتهای دیگر این قصه را با در نظر گرفتن زمان پادکست و حوصلۀ شما بازگو خواهیم کرد. درضمن همین تعدد روایتها نشانهای از قدرت نفوذ یک قصه در مناطق مختلف جغرافیایی است. خب بعد از این مقدمه که زیاد طولانی شد برویم و ببینیم جغرافیای این قصه کجاست؟
طالب و زهره از افسانههای عاشقانه مشهور مازندرانی و از مشهورترین مقامهای آوازی موسیقی رایج در این منطقه است. روایت این افسانه در سراسر مازندران از شرق تا غرب رواج دارد. مردم بهویژه روستاییان آوازهای مرتبط با این افسانه را در مناسبتهای متفاوت میخوانند. بخشی از این آوازها را در شبنشینیها و شادیها و جشنها میخوانند و بخش دیگر از آن را به دلیل مضمون غمانگیز آن در مراسم سوگواری خوانده میشود. افسانه طالبا مازندرانیها را به شدت تحت تأثير قرار میدهد.
در متون کهن نامی از این افسانه نیامده است. با این حال اما در آثار نویسندگان معاصر مطالب فراوانی درباره آن آمده است. برخی از پژوهشگران داستان «طالب و زهره» را منسوب به زندگی طالب آملی شاعر سبک هندی میدانند که خواهرش، ستی نسا بیگم آن را سروده است. برخی دیگر تردید دارند که این قصه به طالب آملی مرتبط باشد. در پژوهش آقای نادعلی فلاح راویان محلی دربارۀ انتساب این افسانه به طالب آملی اظهار بیاطلاعی میکنند و فقط یکی از راویان در روایتش طالب را اهل آمل میداند (فلاح،۱۱۰)
در هر منطقهای راویان مکانهای روایت را تعیین میکنند. آنها در مناطقی از آمل و نور، مکانهایی چون رودبارک، پامال ویشه و رودبار و در نواحی شرق و بهشهر، سورت را محل زندگی طالب میدانند (فلاح ۹۳). در بعضی از روستاهای دودانگه و چهاردانگه ساری طالب را از روستایی در نزدیکی کیاسر میدانند. اما در همۀ روایتها، حوادث و رویدادها به هند کشیده میشود.
القاب و نامهای قهرمانان
طالب در بعضی از روایتها لقب «ملا» و در برخی دیگر این القاب را دارد: «طالبی»، «طالبا»، «سیو ریش» (سیاه ریش)، «سيو سر ریش» (دارای موهای سیاه صورت)، «پهلوان»، «خرماچش» و «سیووش».
زهره هم در بعضی از روایتها به این صورتها آمده است: «زهرۀ زرخال»، «خالدار»، «زرینخال»، «زرنگار»، «بورمو»، «زری خال».
نظرکردگی طالب در روایتهای مختلف
شغل طالب گالشی است او «نظر کرده» است و گاو در طالع اوست. در فرهنگ عامیانه ایران، به کسی که از سوی نیروهای ماورایی، مقدس یا خداوند نظر و حمایت ویژهای دارد، میگویند: فلانی «نظر کرده» است. این شخص معمولاً دچار بلا نمیشود یا از مرگ نجات پیدا میکند و یا یا مسیر زندگیاش بهطور معجزهآسا تغییر میکند. معمولاً کودکان یا قهرمانان قصهها «نظر کرده» معرفی میشوند و اغلب مورد توجه موجودات متافیزیکی، فرشتگان، امامان یا حتی جنها هستند.
«گاو» در طالع اوست یعنی چه؟ این عبارت اشاره به یک باور طالعبینی سنتی دارد. در این نوع طالعبینی، حیواناتی به عنوان نشانه (symbolic totem) در طالع افراد میافتند که هر کدام ویژگی خاصی دارند. گاو در باورهای سنتی نماد بردباری، قدرت، سرسپردگی و سرنوشت خاص است. در برخی قصهها، گاو نشانۀ شانس یا قربانی شدن در راهی مقدس نیز هست. در متون عرفانی یا نمادین، گاو گاه نماد فداکاری تلقی میشود؛ مثلاً در آیینهای هندویی یا صوفیانه. پس کل جمله یعنی چه؟ یعنی طالب فردی است که از طرف خدا یا نیرویی مقدس مورد نظر و توجه ویژه قرار گرفته و سرنوشت او به نحوی خاص رقم خورده است؛ طالع او با گاو گره خورده که میتواند نشانهای از سرسپردگی، فداکاری یا مسیر خاص او در زندگی باشد.
در بعضی روايتها طالب خواب میبیند که صاحب گاو و گاوسرا (طویله یا آغل گاو) شده و توانایی سرودن شعر پیدا کرده است. در روایتی طالب خواب میبیند که در حوض کوثر است و علی اکبر فرزند امام سوم شیعیان به او درس میدهد (فلاح، ۱۱۹). این نظرکردگی او در دیگران تأثیر میگذارد؛ مثلاً آب دهان خود را در دهان گاوچرانی جوان میریزد. گاوچران با قورت دادن آب دهان طالب، زبان همۀ حیوانات را میفهمد (فلاح،۱۰۰). این ریختن آب دهان در دهان گاوچران جوان شباهت دارد به روایتی که انتقال علم از طریق آب دهان و زبان پیامبر اسلام و امام اول شیعیان را نقل میکند.
در یک روایت اسب طالب نظر کرده است و هم بادی، هم آبی و هم خاکی است و در چشمبههمزدنی او را به هند میبرد و میآورد (همان، ۱۱۳). در بسیاری از روایتها، طالب به هند میرود، در ابتدا نوکر خانۀ مردم میشود و در نگهداری بچهها کمک میکند و بعد به قوۀ الهی صاحب گاوهایی بیشمار میشود. او بعد از ۷ سال و در روایت دیگر ۴۰ سال به وطن برمیگردد. توجه شما را به اعداد هفت و چهل که اعداد مقدسی تلقی میشوند، جلب میکنم.
در روایتی، طالب به قوۀ الهی زبان مردم هند را میفهمد؛ از عالم غیب برایش گاو میرسد؛ با حیوانات از جمله شیر گفتوگو میکند؛ نی و نیزار با او حرف میزنند و در خواب میفهمد که زهره میخواهد ازدواج کند. در برخی از روایتها طالب پهلوان و کشتیگیری است که هیچ کس حریف او نمیشود و با نیرویی که دارد، چشم به هم زدنی گاوسرا را میسازد (همان، ۱۲۳).
لَلِـهوا
لَلِـهوا نوعی ساز بادی است که در همۀ روایتها وجود دارد. ساز طالب با بقيه لَلِـهواها فرق دارد. وقتی او به هند میرود، لَلِـهوا یا در دست زهره است یا آن را در گوشهای از سقف گاوسرا یا در جایی بلند پنهان میکند و فقط خودش میتواند با آن بنوازد. در روایتی دیگر، هنگام عروسی، زهره لَلِـهوا را به چند نفر میسپارد تا بنوازند؛ اما لَلِـهوا خاموش میماند و از آن صدایی در نمیآید. در روایتی، طالب به عروسی زهره میآید و مینوازد زهره صدای ساز او را میشناسد و اطرافیان ماجرا را میفهمند و طالب میگریزد. در روایتی زهره در حالی که حنا به دست و پا بسته است صدای لَلِـهوا را میشناسد مراسم عروسی را رها میکند و به سوی طالب میرود. در روایتی دیگر لَلِـهوا به دیوار چسبیده است و به محض آمدن طالب، از دیوار کنده میشود (فلاح، ۱۳۰).
لَلِـهواى طالب هم نظر کرده است و با نواختن او گاوهای زیادی اطرافش جمع میشوند و شیر آنها زیاد میشود (فلاح، ۱۰۴، ۱۰۵). در روایتی، زهره با صدای لَلِـهوا عاشق میشود. از آنجا که نی طالب چون خود او نظر کرده و شگفتانگیز است فقط وقتی طالب آن را مینوازد زهره به مفهومش پی میبرد و گاوها با شنیدن صدای آن از خود بیخود و شیرشان زیاد میشود (فلاح، ۱۰۳-۱۰۵). طالب در برخی روایتها به سبب کتک خوردن از برادر زهره به هندوستان فرار میکند. در بعضی دیگر، دارو به او میدهند. نامادری طالب ماهی آزادی را که او برای زهره تحفه آورده بود، سرخ میکند و پنهانی در آن دارویی خاص میریزد و به دست زهره میدهد تا آن را به طالب بدهد. طالب بعد از خوردن آن دیوانه میشود و سر به بیابان میگذارد و وقتی به حالت عادی برمیگردد، با این تصور که زهره او را از قصد مسموم کرده است از آمل به کاشان و بعد به هند میگریزد. در روایتی نامادری دارویی را از ساحران میگیرد و به خورد طالب میدهد و در روایتی طالب به سبب اذیت و آزار زیاد نامادری و اطرافیانش سر به بیابان میگذارد؛ اما در روایتی دیگر چون قادر رقيب طالب به زور با زهره ازدواج میکند طالب از عشق زهره آواره میشود (فلاح، ۱۵۵).
در روایتهای مختلف زهره چشم انتظار طالب است و برای طالب لباس میبافد. در روایتی وقتی زهره متوجه میشود طالب به هند رفته با گردنبندی که طالب به یادگاری به او داده است خودکشی ناموفقی میکند. در روایتی دیگر بعد از رفتن طالب به هند، زهره اختیاردار گاوها و گاوسرای او میشود؛ گاوچرانها هم از او اطاعت میکنند و هیچگونه تغییری در امور گاوسرا رخ نمیدهد (فلاح، ۹۹).
در روایتهای مختلف، برادر زهره که نام مشخصی هم ندارد، یکی از مخالفان طالب و مانع رسیدن او به زهره است و با تبرزین، طالب را مجروح میکند. راویان در روایتهای مختلف صفتهایی ناروا مانند نامرد به او میدهند. ارزشهای اخلاقی در همۀ روایتها رعایت میشود. در برخی از آنها طالب به محض دیدن زهره یکی دو بوسه از او میگیرد و آنگاه متوجه برادر زهره میشود، خجالت میکشد و در برابر کتکهای او هیچ گونه واکنشی نشان نمیدهد.
در روایتهای مختلف زهره نامزد طالب است، اما نامادری مانع رسیدن این دو به هم است؛ البته در بعضی از روایتها، فقط برادر زهره باعث دوری عاشق و معشوق میشود و نامادری نقشی ندارد و در برخی دیگر نامادری میخواهد دختر خود را به طالب دهد تا صاحب ثروت او شود؛ برای همین مخالف ازدواج او با زهره است. اما زهره تا پای جان برای رسیدن به طالب تلاش میکند. از رقیب طالب که معمولاً شأن سیاسی و اجتماعی بالایی دارد با نامهای متفاوتی یاد شده و در بیشتر روایتها صفتهای تحقیرکنندهای مانند کجدهن به دنبال نامش آمده است هرچند کارکرد و اعمالش در همه جا یکسان است. اختلاف طبقاتی یکی از مانع اصلی رسیدن طالب به زهره است در روایتی جونکا (گاو نر) که زهره آن را بزرگ و تربیت کرده است رقیب طالب را میکشد.
پایانبندی قصه
پایان افسانه و سرگذشت دو دلداده در روایتهای مختلف باهم تفاوت دارند اما در بیشتر روایتها زهره و طالب معمولاً به وصال هم نمیرسند. در برخی روایتها طالب در هند میمیرد و زهره با شنیدن خبر مرگ او هر روز به کنار رودخانه میرود و با سرگشتگی زندگی را میگذراند. در روایتی زهره به محض آنکه در مجلس عروسی نوای نی طالب را میشناسد به سوی او میرود، سپس هر دو همدیگر را در آغوش میگیرند و در همانجا، جانبهجانآفرین تسلیم میکنند. در روایتی دیگر طالب در مجلسِ عروسیِ زهره و قادر، دلداده خود را سوار بر اسب میکند و با هم فرار میکنند؛ آنها پس از طی مسافتی در باتلاقی فرومیروند و در همانجا به دست افراد قادر که آنها را تعقیب میکردند کشته میشوند. اینجا شباهت پایان داستان با داستان «عزیز و نگار» آشکار است. در روایتی دیگر، زهره با قادر ازدواج میکند اما هرگز با او هم بستر نمیشود. طالب از ظلم نامادری فراری میشود و زهره به قصد پیدا کردنش به دنبال وی میرود، اما در رودخانهای غرق میشود (فلاح، ۱۳۳).
برخی از روایتها پایان غمانگیز ندارند. در روایتی، دو دلداده پس از فرار با هم در چشمهای سحرآمیز آبتنی میکنند و هر دو جوانی ۱۸ ساله میشوند؛ سپس طالب چند سالی در آمل پادشاهی میکند و بعد میمیرد. در روایتی دیگر آنها سوار اسب از مجلس عروسی میگریزند و به هند میروند. در روایتی نیز طالب پس از بازگشت از هند از مراسم عروسی زهره آگاه میشود و چون نمیتواند کاری بکند، برای همیشه از آنجا میرود. براساس روایتی دیگر که جنبۀ داستانی آن ضعیف است و بخش اصلی آن را آوازهای غمانگیز زهره تشکیل میدهد چون پدر و مادر زهره با ازدواج وی با طالب مخالفت میکنند، طالب از غم و غصّه به صحرا و سپس به هند میرود و پس از آن دیگر خبری از او نمیشود. زهره هم سر به صحرا میگذارد و به هر موجود زندهای که میرسد خبر طالب را میگیرد تا سرانجام کنار دریا مینشیند و شروع به آوازخوانی میکند و در نهایت دیوانه میشود و کسی از او خبری نمییابد؛ اما آواز او سینه به سینه نقل میشود و «مردان نینواز و دختران و پسران غمگین» آن را میخوانند (حسنزاده، ۱۴۱-.۱۴۳).
قدمت و زبان قصه
برخی پژوهشگران داستان «طالبا» را به دوران صفویه منسوب میکنند. از نظر برخی پژوهشگران زبان منظومه از نظر واژگان و دیگر نشانههای فرهنگی مازندران بسیار اصیل است. بررسی این افسانه و مقایسۀ آن با دیگر افسانههای مازندرانی مثل امیر و گوهر تفاوت آشکاری از نظر ساختار و قواعد زبانی و نوع واژهها دارد؛ واژگان این افسانه قدیمیتر از دیگر افسانههاست. واژههای این منظومه اصالت طبری دارد و ساختار دستوری و قواعد زبانی آن به زبان طبری نزدیک است و کمتر تحت تأثیر زبان فارسی است.
قصه پردازان چگونه این افسانه را روایت میکنند؟
شکل روایت قصه طالب و زهره
راویان و خنیاگران به دو شیوه این افسانه را بیان میکنند:
الف. راوی ضمن گفتن سرگذشت طالب و زهره در بعضی قسمتها اشعار آن را با آواز میخواند که معمولاً گفتوگوی بین طالب و زهره یا شخص سوم به زبان خواهرش است.
ب. راوی از آغاز تا پایان همۀ اشعار را با آواز میخواند اما سرگذشت را یکدست، منظم و دارای خط سیر منطقی روایت نمیکند و اگر فردی برای نخستین بار شنوندۀ این نوع آواز باشد، نمیتواند درک درستی از انسجام و پیوستگی و آغاز و انجام سرگذشت داشته باشد. بـه عبارت دیگر همه چیز در این آواز مبهم است؛ در بیشتر موارد هیچ نامی از شخصی که گفتار او را میشنویم، به میان نمیآید.
برخی از پژوهشگران این پراکندگی و بینظمی ظاهری را نتیجه فراموشی خنیاگران محلی میدانند. اما باید پذیرفت که آوازخوانان قصد نقل کل داستان را ندارند آنها آگاهانه فقط شعرها را با آواز میخوانند؛ به همین دلیل قصه در جریان طبیعیاش ارائه نمیشود و آنچه اهمیت دارد لحظههای منفرد رویدادهاست که ارزش به موسیقی درآوردن، دارند.
شباهت طالب و زهره با دیگر افسانههای عاشقانه
الف. طالب و زهره مانند همۀ افسانههای عاشقانه، نثر آمیخته به نظم است. چنانکه مثلاً در قصۀ عزیز و نگار در اپیزود 132 همین پادکست هم شنیدید.
ب. بنمایۀ شاعر شدن بر اثر خواب دیدن یکی از اولیا که در برخی از روایتهای طالب و زهره وجود دارد، بنمایۀ تکراری است. نمونۀ آن در حکایتهای فولکلوریک منسوب به برخی عاشیقهای آذربایجان بخشیهای ترکمن و حتی در افسانههای حول زندگی بعضی از شاعران گذشته ما مانند فردوسی، حافظ و باباطاهر هم آمده است.
ج. بنمایۀ بازگشت عاشق سفر کرده، شنیدن برگزاری مراسم عقد معشوق با شخصی دیگر سپس شرکت کردن در آن مراسم و ساززدن و خبر آمدن خود را به معشوق رساندن در روایتهای متفاوت عاشیق غریب و صنم آمده است.
د. بنمایۀ مرگ دو دلداده و رستن گیاه از گور آنان مانند دو پیچک از موارد مشابه در سایر قصهها و افسانههای عاشقانه است.
اسطوره سیاهگالش
اما نمیتوان پادکست را به پایان برد و از ارتباط بین شخصیت طالب با اسطوره سیاهگالش صحبت نکرد. شواهد نشان میدهد که خاستگاه قصه طالب و زهره در میان مردم دامدار و کوهنشین مازندران و بخشهایی از گیلان بوده است. بازتاب زندگی مبتنی بر دام به ویژه گاو و نواختن نی و اهمیت پیمان و مجازات پیمانشکنی در قصه جای تردید نمیگذارد که این قصه میتواند با اسطورهای به نام سیاهگالش که با نامهایی مانند گوش، گوشوورون یا گئوشورون نیز شناخته میشود ارتباط داشته باشد. منابع مستقیماً بیان نمیکنند که طالب همان سیاهگالش است، اما شباهتهای مضمونی و کارکردی قابل توجهی بین آنها وجود دارد که به نظر میرسد ریشه در باورها و اساطیر مشترک منطقۀ دریای خزر شامل گیلان، تالش و مازندران دارد. در اینجا به بررسی موارد مرتبط و شباهتها میپردازم.
سیاهگالش در منابع
سیاهگالش موجودی اسطورهای در باور مردم دامدار گیلان است. او در آغاز یکی از ایزدان شبانی محسوب میشده که بعدها چهرهای انسانی یافته است. از مهمترین وظایف این ایزد مقدس، نقش برکتدهی و حفاظت از حیوانات اهلی است. او قهرمانی است که بر نظام اجتماعی جامعه شبانی و شکار تسلط دارد و مردم او را همسان اولیاء دین میدانند. او میتواند در شکلهای مختلف از جمله چوپان یا پیرمرد ظاهر شود. حتی برخی باور دارند که او خود را به شکل یک گاو درشتچشم جلوه میدهد. یکی از وظایف اصلی او حمایت و نگهبانی از دامهای مفید وحشی و اهلی است. «برکتدهی» یکی از ویژگیهای پرتکرار اوست که در باورپذیری مردم نقش دارد و با امید به زندگی همراه است. او با برکتدهی به دام و محصولات لبنی، به دامدار کمک میکند. مثلاً در قصهای آمده که او پیرمردی است که در جمعهبازار کَره میفروشد و کَرۀ او هرگز تمام نمیشود.
سیاهگالش بشدت مقید به رعایت عهد و پیمان و راستکرداری است و عدم رعایت آن موجب ناراحتی و واکنش شدید او میشود. او آزار و اذیت دیگران، خواه انسان و خواه حیوان را برنمیتابد و خطاکار را تنبیه میکند. تنبیه حیوانات سرکش و مردمآزار بر عهدۀ اوست. شکارچیانی که قانون شکار را رعایت نمیکنند یا حیوانات آبستن را شکار میکنند، توسط او بشدت مجازات میشوند. از نامهای دیگر او «گوش»، «گئوشورون» یا «گوشوورون» ذکر شده است. او «روح جنگل» و «سرور جانوران» است.
شباهت سیاهگالش و طالب
طالب در ابتدا یک گاوچران فقیر است. سرنوشت او با گاو گره خورده است. طالب فردی «نظر کرده» است که از سوی نیروهای ماورایی و مقدس مورد حمایت ویژه قرار گرفته و مسیر زندگیاش معجزهآسا تغییر میکند. او پس از خوابی که میبیند و صدایی که به او فرمان ساخت کومه میدهد، صاحب گلۀ گاوی میشود که توسط یک گوزن به سمت او آورده میشوند. او این گاوها را «نظر کرده» میبیند. نواختن نی توسط طالب باعث آرام شدن گاوها میشود و همان صدا که به او فرمان ساخت کومه را داده بود، باعث توانایی او در نواختن و شعر گفتن میشود.
با این گاوها، طالب به سرعت ثروتمند میشود. لَلِـهوای طالب نیز «نظر کرده» و شگفتانگیز است. نواختن آن باعث جمع شدن گاوهای زیاد و افزایش شیر آنها میشود. تنها خود طالب میتواند لَلِـهوای خود را بنوازد و تنها زهره مفهومِ سازِ او را درک میکند؛ گاوها با شنیدن صدای آن از خود بیخود میشوند و شیرشان زیاد میشود. طالب پس از فاش کردن خوابی که دیده بود و منجر به کسب ثروت شد، گاوها را از دست میدهد و دوباره فقیر میشود. این میتواند نوعی مجازات یا پیامد شکستن پیمان و رازداری باشد.
در برخی روایتها، اسب طالب نیز «نظر کرده» و دارای قدرتهای ماورایی است. طالب میتواند با حیواناتی مثل شیر و حتّی نیزار گفتوگو کند. طالب دارای قدرت فیزیکی فوقالعادهای است و میتواند به سرعت گاوسرا بسازد. در برخی روایتها، پس از رفتن طالب، زهره گاوها و گاوسرای او را در اختیار میگیرد و گاوچرانها از او اطاعت میکنند. یکی از القاب طالب در روایتهای مختلف «سیو ریش» یعنی سیاه ریش است.
با مقایسۀ اطلاعات مربوط به سیاهگالش و طالب، شباهتهای قابل توجهی دیده میشود:
جغرافیا و خاستگاه باور: هر دو شخصیت ریشه در فرهنگ شفاهی و اساطیر منطقۀ وسیع جنوب دریای خزر دارند. سیاهگالش با گیلان و تالش و طالب و زهره با مازندران مرتبط هستند. این نزدیکی جغرافیایی میتواند نشاندهندۀ ریشههای مشترک در باورهای کهن این مناطق باشد.
نقش محافظ دام و ارتباط با گاو: هر دو شخصیت با گاوها و دامداری ارتباط عمیقی دارند. سیاهگالش مستقیماً به عنوان «ایزد_شبان» و محافظ دامها معرفی میشود که گاوها را دوست دارد، از آنها محافظت میکند و گاوهای سرکش را تنبیه میکند. طالب نیز که یک گاوچران است، سرنوشتش با گاو گره خورده و معجزۀ زندگی او با ظاهر شدن گلهای از گاوهای «نظر کرده» رقم میخورد. حتی در روایت مربوط به سیاهگالش، مجازات گاوهای نافرمان توسط او ذکر شده است که نشاندهندۀ نقش او در نظمبخشی به دنیای دام است.
«نظرکردگی» و ارتباط با نیروهای ماورایی: هر دو فرد دارای وضعیت ویژهای هستند که آنها را از افراد عادی متمایز میکند. سیاهگالش یک موجود اسطورهای، ایزد_شبان و جاودانه با قدرتهای «برکتدهی» و «تنبیه» است. طالب نیز به صراحت «نظر کرده» خوانده میشود و زندگیاش تحت تأثیر مستقیم نیروهای ماورایی (صدا در خواب، گوزن آورندۀ گاوها) قرار میگیرد. تواناییهای خاص طالب مثل نواختن نی خاص و گفتوگو با حیوانات نیز با ماهیت ماورایی سیاهگالش همخوانی دارد.
برکتدهی و رفاه: هر دو شخصیت با مفهوم «برکت» و افزایش روزی مرتبط هستند. سیاهگالش به عنوان «برکتدهنده» به دام و محصولات دامی شناخته میشود. طالب نیز از طریق گاوهای «نظر کرده» به ثروت و بینیازی میرسد و نواختن نی او باعث افزایش شیر گاوها میشود. از دست دادن این برکت نیز در هر دو روایت وجود دارد. فاش کردن راز توسط طالب باعث از دست رفتن گاوها میشود و در اسطوره سیاهگالش گاوهای نافرمان تنبیه و مجازات میشوند.
طبیعت وحشی یا نیمهوحشی و کنارهگیری: سیاهگالش به عنوان چوپانی نیمهوحشی که با سایر مردم آمیزش ندارد و محل زندگیاش در جنگل است، توصیف میشود. طالب نیز پس از دست دادن گاوهایش، سر به بیابان میگذارد و مدتی تنها زندگی میکند و به مدت هفت سال یا چهل سال از محل زندگی خودش دور میشود و به هند میرود. این کنارهگیری و زندگی در طبیعت وحشی با ماهیت سیاهگالش شباهت دارد.
ظاهر (محتمل): هرچند توصیف ظاهری سیاهگالش در یک منبع بدون ریش ذکر شده، اما لقب «سیو ریش» یعنی سیاه ریش، «سيو سر ریش» یعنی دارای موهای سیاه صورت و «سیووش» برای طالب در روایتهای مختلف و نام «سیاه» در سیاهگالش میتواند اشارهای به ویژگیهای ظاهری مرتبط با رنگ سیاه در هر دو داشته باشد. سیاهگالش به عنوان چوپانی سیهچرده نیز توصیف شده است.
نقش تنبیهی یا پیامد تخلف: سیاه گالش مستقیماً افراد خاطی و آسیبزننده به دام یا طبیعت را مجازات میکند. در مورد طالب، فاش کردن راز خوابش به برادر منجر به از دست دادن گاوهای «نظر کرده» میشود که میتوان آن را نوعی مجازات ماورایی برای نقض «قانون» نظر کرده بودن یا رازداری دانست. رازداری نیز از اصول مورد اهمیت سیاهگالش است.
بر اساس این شباهتها، میتوان گفت که هرچند طالب و سیاهگالش در منابع ارائه شده به عنوان یک شخصیت واحد معرفی نشدهاند، اما هر دو ریشه در یک بستر فرهنگی منطقهای دارند و نمایشگر مضامین و کارکردهای مشابهی مرتبط با دام، طبیعت، حمایت ماورایی، برکت و پیامدهای نقض قوانین هستند. طالب به نظر میرسد تجسّم یا روایتی محلیتر از یک شخصیت «نظر کرده» و مرتبط با دام باشد که با ویژگیهای ایزد_شبانِ محافظ دامها مانند سیاهگالش همپوشانی دارد.
منابع
حسنزاده، علیرضا، افسانه زندگان تهران ۱۳۸۱. ج 1، صص ۱۴۴ – ۱۴۷؛
دانشنامه فرهنگ مردم ایران، جلد ششم، مدخل طالب و زهره. ص235-239
فلاح، نادعلی، داستانهای شفاهی مازندران، آمل ۱۳۹۶ ش. ج 1.
قاسمزاده، محمد، افسانههای ایرانی، تهران: 1399، ج 4.
مارزلف، اولریش، طبقهبندی قصههای ایرانی، ترجمه كيكاووس جهانداری ،تهران ۱۳۷۱ ش.