فصل پنجم | قسمت یکصدوبیستوچهارم
![عروسک بلور](https://giyomebaz.ir/wp-content/uploads/2025/01/عروسک-بلور-1024x1024.png)
فهرست پادکست قصههای ایرانی؛ عروسک بلور
پیشگفتار؛ 00:00
قصه عروسک بلور با نقل فاطمه نیازی: 01:12
موسیقی Ai: 12:14
بخش دوم پادکست؛ بررسی قصه
درباره منبع قصه: 12:41
چکیده آنچه خواهید شنید: 13:22
روایتهای دیگر قصه عروسک بلور: 15:53
عروسک و اشیاء بیجان در قصههای شفاهی: 17:42
عروسک محلی پوتک: 20:15
موسیقی Ai: 22:28
بیماری عشق چیست؟ 23:43
الف. بیماری عشق در لغتنامه دهخدا: 24:21
ب. ادبیات رسمی و بیماری عشق: 26:44
ج. ادبیات غیررسمی و بیماری عشق؛ سمک عیار: 30:47
موسیقی Ai: 32:14
د. بیماری عشق در آثار زکریای رازی و ابن سینا: 32:51
موسیقی Ai: 38:49
اسطوره پیگمالیون و گالاتئا: 43:03
عروسک پشت پرده؛ صادق هدایت: 46:45
آهنگ ژینا با صدای پانیدا: 51:23
شیئیدوستی یا آبجکتوفیلیا چیست؟ 52:20
پسگفتار: 56:02
موسیقی تیتراژ قصهگو Ai؛ شعر محسن سعادت
متن و منابع پادکست قصههای ایرانی؛ عروسک بلور
قصههای ایرانی؛ اپیزود 134؛ عروسک بلور
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. یه مردی بود تاجر این تاجر، اولاد نداشت. یه وقتی این سفر تجارت به فرنگ کرد. اونجا توی مغازهها که گردش میکرد دید یه آدمک اینجا ساختند از بلور. این هم میشینه هم پا میشه، هم قرقره زیر پاش گذاشتند که راه میره این فقط یه آدمی هست که زبون نداره. تاجر گفت: «من که اولاد ندارم خوبه اینو بخرم وجه اولاد، ببرم برای زنم سوغاتی.» خرید، صد تومن داد اینو خرید جنس تجارت که خریده بود اینم روی اونها گذاشت توی صندوق و آورد.
وقتی که آمد به زنش گفت: «بیا برات یه دختر آوردم.» وقتی که ضعیفه آمد، نگاه کرد، گفت: «این دختر و از کجا آوردی؟» گفت: «صد تومن برات مایه گذاشتم، خریدم. گفت: «خیلی خوب منم باید اطاق اینو مجزی کنم، روزی یه دفعه برم پهلوش.» شوهره بهش گفت: «خوب این اطاقی که سر در کوچه اس اینجا رو براش درست کن که ما هم هر وقت میریم بالا یه صفایی داشته باشد.» زن قبول کرد، رفت اطاق رو جارو کرد و فرش کرد و هر چه که لازمِ اطاق بود توش گذاشت. دختر بلورو روی مبل دم پنجره کوچه نشوند. هر که از دم کوچه رد میشد به خیالش که یه آدم اینجا نشسته. هر کس که از این دم رد میشد، اگر مرد بود عاشقِ این میشد، دیگه نمیدونست که این بلوره.
شهرت گرفت دختر این تاجر، که این تاجر یه دختری داره که در کره، لنگه نداره. این شهرت به گوش پسر پادشاه رسید. پسر وزیر بهش حالی کرده بود که یه دختری من فلان جا دیدم که لنگه نداره. پسر پادشاه نشونی گرفت که بره ببینه. پسر وزیر نشونی خونه تاجر بهش داد. پسر پادشاه به اسم شکار از پدرش اجازه گرفت، رفت به شکار. برگشتن از شکار زود برگشت. از نشونی که پسر وزیر داده بود از راه خونه تاجر برگشت. دختر مصنوعی دم در نشسته. پسر پادشاه یه دل نه صد دل عاشق این شد. انگشتر از دستش درآورد، انداخت برای دختر. از اونجایی که قضا باید کار بکنه انگشتر آمد صاف به دست دختر. پسر انگشترو انداخت و رفت. آمد به منزل خودش رسید. دیگه شب خوابش نمیره، تا صبح برای خودش ابیات عشق میخوانه: سوختم و ساختم تا روش عشق تو، آموختم/ خام بودم پخته بودم (شدم) سوختم؛ تو در منزل خودت راحت نشستی، من از عشق تو سوختم.
پسر مریض شد. هر چه دکتر میآرن، دوا میدن روز به روز مرضش شدّت میکنه. یه نفر از این اعضای درباری گفت به پادشاه: «قربان، من چشم این پسر و عاشق میبینم. این مریض نیست، مرض عشق داره.» شاه گفت: «چه اهمیت داره بپرسی، ببینی کیو دوست داره. من براش حاضر میکنم، دختر شاه هم اگر باشه براش میگیرم اگه به رضایت نشد به جنگ میگیرم. من یه دونه پسر بیشتر ندارم.» آمدند و وزیر دست چپ رو انداختن زیر پای پسر. آمد به بهانه احوالپرسی کم کم سر حرف آشنایی رو درآورد، گفت که: «ای فرزند من تو رو مریض نمیبینم خدا نکنه مریض باشی. ما هم جوان بودیم همین جور بودیم، ما هم مبتلا شدیم به این دردها، ما هم جوان بودیم، خبر داریم از این چیزها. ما هم عاشق شدیم، گرفتار شدیم، برای ما سخت بود یه اندازه به مقصود رسیدن. اما شما شاهزاده، پسر سلطانید، شما چرا غصه بخورید؟ فکر بکنید از مشرق تا مغرب دختر کدوم سلطانی رو برای تو بخواند که به تو ندن، تو چرا غصه بخوری، ناخوش بشی که گوشتت کاهیده بشه، رنگت زرد بشه؟ تو راز دلتو به من بگو، من برای تو هر چه باشه مهیا میکنم.» پسر دست انداخت دامن وزیر و گرفت، گفت: «ای وزیر چه میگی نه من تنها مبتلا هستم، هزارونهزار مثل من مبتلا هستند.» وزیر گفت: «شما چه کار دارید، به من بگو دختر کیه، خونش کجاس.» پسر نشونی داد. فوری وزیر از جا بلند شد، گفت: «رفتم که برات درست کنم، غصه نخور، فکرم نکن!» پسر گفت: «تو رفتی به درست کردن، منم از بستر ناخوشی پاشدم.»
وزیر آمد خدمت شاه عرض کرد بلی، قربان پسر مبتلاس.» شاه گفت: «بسیار خوب، نپرسیدی ازش دختر کی میخواد؟» گفت: «چرا قربان پرسیدم. با تجار میخواهد وصلت کنه.» شاه گفت: «بسیار خوب، همین امروز برید به خواستگاری.» وزیر آمد خونه و به زنش گفت و زنشو با خواهر خودش فرستاد خواستگاری. زن تاجر که اینها رو دید به خواستگاری آمدند، گفت: «افسوس که من اولاد ندارم اگر نه چه بهتر از این که من افتخار دارم دامادم پسر سلطان باشه. خدا به ما اولاد کرامت نکرده.» اینها پاشدند و آمدند به شاه عرض کردند: اینها میگند ما اصلاً اولاد نداریم خدا به ما نداده.» وزیر رفت پهلوی پسر، گفت: «فرزند این تاجر که تو میگی اصلش اولاد نداره.» گفت پدر دروغ میگه، به اون نشانی که من انگشترمو انداختم اون گرفت و دستش کرد. این هر که خواستگاری میره، میگه من اولاد ندارم، همینجور مردمو جواب میکنه، اما دروغ میگه، من چطور انگشترو انداختم دختره ورداشت، دستش کرد؟» وزیر گفت: «بسیار خوب، من میرم درستش میکنم، تو حالا غصه نخور اگه به رضایت نشد، به زور میگیریم.»
وزیر آمد، رفت در دکون تاجر، گفت: «آقای تاجرباشی.» تاجر گفت: «بلی قربان.» گفت: «ما از اون کسانی نیستیم که تا شما بگین من اولاد ندارم، ما رد شیم بریم، به این نشونی که دختر شما دم در نشسته بوده پسر که رد میشه انگشترشو میندازه، دختر ور میداره دستش میکنه.» تاجر میمونه فکری میکنه بلکه از قومخیشا زن دم پنجره بوده این پسر دیده. به وزیر گفت: «پس صبر کنید من از منزل بپرسم، تحقیق کنم.» وزیر گفت: «اینقدر بدون که انگشتر پسر شاه دست هر کی باشه اون مال پسر شاس.» تاجر گفت: «بسیار خوب.»
آمد خونه، تاجر به زنش گفت: «از فامیل، قوم خویش کسی رفته بالا؟» زنش گفت: «نه.» گفت: «کلید و بده من برم ببینم!» رفت در بالاخانه رو وا کرد، رفت تو، دید که انگشتر پسر شاه دست این دختر بلور. آمد پائین به زنش گفت: «بدبختی اینجا به ما رو کرده.» زنش گفت: «تقصیر توست، اون روز که کرسیشو گذاشتی اونجا دم در، نگفتم اونجا نذار؟» تاجر گفت: «چارهای نداریم، هیچ علاجی ندارم مگه اینکه همینو بدم وردارن برن.»
فردا وزیر آمد در دکون تاجر، جواب بگیره. تاجر، آمد گفت که: «والله این دختری که انگشتر در دستش اس مجسّمه است، نه زبون داره که حرف بزنه، نه گوش داره که بشنوه.» وزیر گفت: «تو چه کار داری با این عیوباتی که تو میگی داره، پسر شاه میخوادش.» گفت: «بسیار خوب، قرار مدار بذاریم.» بله بری کردند.
دخترِ خواهرِ زنِ تاجر خیلی وجیه بود، جلو مردم برای عقد او را آوردند، نشوندند. موقع شبِ عروسی که خواستند عروسو ببرند این دختر و با اون مجسمه، زن تاجر با خود تاجر، اینها همه شدند ینگه عروس تا رفتند وارد خونه شاه شدند. تاجر به وزیر گفت: «این اطاقی که ما هستیم هیچکس باید نیاد اینجا تا وقتی که خود پسر شاه بیاد، من اگر میخواستم دخترمو شوهر بدم هزار و نههزار میخواستندش. من حاضر نیستم دخترمو کسی ببینه.» رفتند به شاه گفتند: «این نمیذاره عروس رو بیارن کسی ببینه.» شاه گفت: خوب نذاره، دامادو بدین دستش ورداره ببره تو اطاق.» دست پسر شاه رو گرفتند، وزیر آورد تو اطاق به دست تاجر سپرد، گفت: «تو خودت دست به دست بده!» تاجر دست پسر شاه رو گرفت و آورد توی اطاق، گفت: «فرزند برای اینکه ما هم میون مردم خفت نکشیم این عیال توس، این همون دختریس که انگشتر دستش کرده.» و از اونجایی که کار خدا باید جور بیاد، پسر که چشمش به اون دختر افتاد، خوشش آمد، محبت پیدا کرد؛ گفت: «باشه، من قبول دارم، یه مدتی دختر تو بوده، یه مدت هم نامزد من باشه.» (تاجر گفت:) «حالا اگه مردم ازت پرسیدندکه زن تو کدومه، تو چی میگی؟» گفت: میگم این زنمه، این عروسکه زنمه.» دختر (خواهر زن) تاجر زن پسر پادشاه شد، اون مجسمم عروسکش شد.
بخش دوم پادکست
سلام من محسن سعادت هستم و این صدوسیوچهارمین اپیزود قصههای ایرانی است. از فاطمه نیازی ممنونم که این قصه را برای شما نقل کرد. امیدوارم شما هم از شنیدن این قصه خوشتان آمده باشد. قصه این اپیزود از کتاب «قصههای مشدی گلین خانم» گردآوری الول ساتن انتخاب شده بود. از آنجا که این کتاب در مجموعۀ ثبت قصههای شفاهی اهمیت دارد معرفی این کتاب را آماده کردم و شما میتوانید آن را در وبسایت گیومهباز بخوانید. این کتاب توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.
در بخش دوم پادکست ابتدا مرور کوتاهی خواهم داشت بر قصه و جایگاه آن در طبقهبندی قصههای شفاهی. در مرحلۀ بعد نمونههای مشابه از قصههایی را که در آن عروسک و اشیاء بیجان نقش دارند معرفی میکنم؛ مثل همین عروسک که با آدم زنده اشتباه گرفته میشود و در بعضی قصهها زنده میشود. میخواهم ببینیم آیا این مورد درآثار فولکلور سابقه دارد؟
در بخش بعدی پادکست، عروسک پوتک را معرفی میکنم که در بخشی از مناطق ایران شناخته شده است و گروهی از مردم در گذشته بر این باور بودند که با ساختن آن میتوان ناباروری زنان را درمان کرد.
بعد از آن به موضوعی میپردازم که در بسیاری از قصههای شفاهی عاشقانه مثل همین قصه که شنیدید و قصههای عاشقانۀ ادبیات رسمی تکرار شده و آن مفهوم عشق به عنوان یک بیماری است. میخواهم ببینم آیا آن چیزی که به عنوان مرض و بیماری عشق در ادبیات رسمی و غیررسمی وجود دارد آیا یک باور و اعتقاد سمبلیک و اغراق شاعرانه یا باور عامیانه است یا واقعاً در دانش پزشکی آن روزگار عشق یک بیماری است؟
موضوع بعد که میخواهم دربارهاش حرف بزنم موضوع عاشق شدن یک مجسمهساز قبرسی در اساطیر یونانی است. اما چه چیز این مجسمهساز را از دیگران متمایز میکند؟ احتمالاً درست حدس زدید او عاشق مجسمهای میشود که خودش تراشیده است؟
در بخش بعدی پادکست به مناسبت نزدیکی به زادروز صادق هدایت نگاهی انداختم به داستان عروسک پشت پرده که در مجموعه داستان «سایهروشن» به چاپ رسیده است. بعد از خواندن قصۀ عروسک بلور اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که انگار صادق هدایت که اتفاقاً علاقۀ زیادی به ثبت فولکلور و استفادۀ باورهای عامه در آثارش داشت، داستان خودش را از جایی شروع کرده است که قصۀ عروسک بلور به پایان رسیده است.
بخش پایانی پادکست هم موضوعیه که برای من عجیب بود و احتمال میدهم شما را هم شگفتزده میکند و آن پدیدهای است به نام شیئدوستی (objectophilia) یا تمایلات جنسی و گرایشات عاشقانه به اشیاء در جهان واقعی است.
روایتهای دیگر قصه عروسک بلور
حالا بی فکر پیش، اول برویم سراغ کتاب «طبقهبندی قصههای ایرانی» نوشتۀ اولریش مارزلف و ببینیم این قصه در چه موضوعی طبقهبندی شده است و آیا به جز این قصه، روایتهای مشابهی از این قصه در نقاط دیگر ایران وجود دارد؟ در مورد کتاب طبقهبندی قصههای ایرانی در اپیزودهای قبل صحبت کردم و یک معرفی دربارۀ این کتاب و اهمیتش در پژوهشهای قصههای شفاهی در وبسایت گیومهباز قرار دادم که اگر دوست داشتید میتوانید به آن مراجعه کنید.
این قصه در طبقهبندی قصههای ایرانی در دستۀ قصههای «سحر و جادو» قرار گرفته است. شاید سؤال کنید که در این قصه نشانی از سحر و جادو نبود. سؤال درستی است اما روایتهای دیگری از این قصه باقی مانده است که در آن یک «پری» به عنوان موجودی افسانهای در قصه حضور دارد. در روایت مشدی گلینخانم از تهران و روایت الول ساتن از استان مرکزی، قصه بدون شخصیت جادویی است. اما سه روایت دیگر از خراسان (شکورزاده، 1346) (Boulvin, 1970) (میهندوست 1352) وجود دارد که در آن یک «پری» نقش مهمی در قصه دارد )مارزلف 1371, 107(.
یکی از این روایتهای جادویی چنین است: زن بیفرزندی عروسکی را به جای فرزند خود میآورد. شاهزادهای عروسک را میبیند و عاشق آن میشود. میخواهد با آن عروسی کند. یک پری عروسک را میبیند و آنقدر از دیدنش خندهاش میگیرد که تیغی را که در گلویش گیر کرده بالا میآورد. پری خود را به جای عروسک میگذارد و با شاهزاده عروسی میکن )مارزلف 1371, 107(
درونمایۀ مشترک این چند روایت، مشکل «ناباروری زنان» قصه است که عروسک قرار است آن را حل کند.
عروسک و اشیاء بیجان درقصههای شفاهی
اما آیا این قصه تنها قصۀ ادبیات شفاهی ایران است که در آن عروسکها و موجودات بیجان بخش مهمی از ماجرا هستند؟ اگر با قصههای شفاهی آشنا باشید قطعاً جواب شما منفی است. نهتنها موجودات بیجان در قصههای فولکلور نقش مهمی دارند بلکه در برخی از این قصهها عروسکها یا موجودات بیجان تبدیل به موجود زنده میشوند. کدو، فلفل و نخودی نمونههای فرزندان زنان نابارور هستند. مثلاً: زنی که فرزند ندارد، عروسکی از گِل یا خمیر میسازد. مثل بچهاش به آن عشق و محبت نشان میدهد. در ادامه، این عروسک با کمک نیروهای جادویی زنده میشود. این مضمون در فرهنگهایی که به باروری و آفرینش اهمیت میدهند، رایج است. چند نمونه از این انسانها يا حيواناتي غيرواقعـي و بیجان در قصهها را معرفی میکنم که ممکن است شما هم با بعضی از آنها آشنا باشید:
1. اولیش همین عروسك بلوري بود که در این اپیزود درموردش شنیدید که جان ندارد اما ديگـران از دور آن را زنده فرض میکنند و پسر پادشاه عاشقش ميشود (شمس, خراسانی, و نیازی 1399).
2. دومیش عروسك موميِ كلفت و نـوكر در داسـتان پينـهدوز و زن ديوانـه كـه زن ديوانـه بـراي آنهـا تشخّص و ماهیت انسانی قائل است (همان).
3. سومیش ننه مومي در داســتاني بــه همــين نــام كــه دختر تنهايياش را با او پُر ميكند (همان).
4. چهارمیش داستانی است با نام مجسمۀ چوبی جاندار که نجار زنی را از چوب میتراشد مثل داستان پینوکیو و خیاط لباسی به تن او میکند و در اثر دعای مرد زاهدی، زنِ چوبی زنده میشود و چالش قصه این است که زن زنده شده به چه کسی تعلق داشته باشد؟ (مارزلف، 1371)
5. پنجمیش گرگ كوچك ساخته شده از مــوم كــه بــا جادو زنــده مــيشــود و بــه انــدازة گــرگ واقعــي درميآيد و قهرمان داستان را از هم ميدرد (شمس, خراسانی, و نیازی 1399).
6. و ششمین عروسک، عروسک سنگ صبور در قصهای به همین نام است که شخصیت اصلی داستان با او درد دل میکند و گره داستان باز میشود (بهرنگی و دهقانی 1358).
به نظر شما عروسک تنها در قصههای شفاهی دیده میشود؟ یا نمونههای واقعی از عروسک در فرهنگ ما وجود دارد که با عروسک قصهها ارتباط دارد؟
عروسک محلی پوتَک
من تعدادی از عروسکهای محلی در ایران را بررسی کردم و از بین تعداد زیادی از عروسک، به عروسکی رسیدم که بیارتباط به این قصه نیست. اسم این عروسک پوتک است.
«پوتك» به معناي «نوزاد متولد شده»، عروسكي است كه زنان نازا در بعضی مناطق ایران آن را میساختند و معتقد بودند که با ساختن و نگهداري از آن و بعد نذر كردن، شانس باردار شدنشان بیشتر میشود؛ بعضی از مردم آن را جاندار میدانند و مثل كودكي زنده از او مراقبت میکنند. در باور مردم اگر پوتك در محل رفت و آمد افتاده باشد و بزرگتري متوجه آن شود او را برمیدارد، ميبوسد و در بلندی قرار ميدهد تا آسيب نبيند. درست همان رفتاری که قدیمترها با نان انجام میدادند.
در بسياري از روستاهاي سيستان زنی كه صاحب فرزند نميشود براي آرامش خاطر خود عروسك پوتك ميسازد و مدتی او را نگه میدارد و آرزوهاي خود را با او در میان میگذارد. بعد آن را به زيارتگاه میبرد و به آنجا اهدا میکند تا به شفاعت «امامزاده» خداوند به او فرزندي عطا کند. مادراني که نوزاد دارند با ساختن و آویزان کردن پوتك در بالاي گهواره او را سرگرم میکنند.
اين عروسك در باور مردم تأثير قدرتمند و فوقطبیعی بر باروري زنان دارد به همین دلیل بین عروسك پوتک و آناهيتا ایزد باروری ارتباطی دیده میشود. خصوصاً بردن عروسك به زيارتگاه اين ایده را تقويت ميكند كه در گذشتۀ دورتر، پوتك به مكاني مقدس همچون معبد آناهيتا برده میشده است. بردن این عروسک به معبد آناهيتا خواستۀ مادران براي باروري است (رستم آبادی 1392, 45)
خب تا شما به این موزیک گوش میکنید و بعضی از شما با خودتان فکر میکنید که دل خوش سیری چند، من هنوز گرفتار جنون و دیوانگی عشق نشدم چرا باید نگران توتک و فرزندآوری در این زمانه باشم من برمیگردم و دربارۀ مرض، بیماری یا جنون عشق در ادبیات و برخی متون علمی زمان قدیم حرف خواهم زد.
بیماری عشق چیست؟
در قسمتی از قصه عروسک بلور، راوی میگوید: پسر مریض شد. هر چه دکتر میآرن، دوا میدن روز به روز مرضش شدّت میکنه. یه نفر از اعضای دربار به پادشاه میگوید: «قربان، من چشم این پسر و عاشق میبینم. این مریض نیست، مرض عشق داره.» در این بخش از پادکست فرض من این است که «مرض عشق» که بسیار مضمون تکرار شوندهای در قصههای عاشقانه است، تنها در ادبیات و قصهها دیده نمیشود بلکه مردم و طبیبان آن روزگار معتقد بودند که بیماری به نام بیماری عشق وجود دارد.
الف. بیماری عشق در لغتنامه دهخدا
در اولین قدم یک نگاهی به لغتنامۀ دهخدا کردم. در بخشی از توضیحات دربارۀ معنای عشق آمده است:
«مرضی است وسواسی که میکِشد مردم را بسوی خود جهت خَلط و تسلیط فکر بر نیک پنداشتن بعضی صورتها» (منتهی الارب). یا: «مرضی است از قِسم جنون که از دیدن صورت حسن پیدا میشود و گویند که آن مأخوذ از عشقه است و آن نباتی است که آن را لَبلاب (نوعی پیچک) گویند چون بر درختی بپیچد آن را خشک کند همین حالت عشق است بر هر دلی طاری شود (عارض شدن یا روان شدن) صاحبش را خشک و زرد کند» (غیاث الغات). بیماریی است که مردم آن را خود به خویشتن کشد و چون محکم شد، بیماری باشد با وسواس مانند مالیخولیا» (ذخیره خوارزمشاهی). «عشق چون به کمال خود رسد قوا را ساقط گرداند و حواس را از کار بیندازد و طبع را از غذا بازدارد و میان محب و خلق ملال افکند و از صحبت غیردوست ملول شود یا بیمار گردد و یا دیوانه شود و یا هلاک گردد». (دهخدا، 1377، 15900) در لغتنامه دهخدا نظر برخی فلاسفه قدیم هم آمده که عشق را مرض نفسانی میدانند و بعضی جنون الهی.
طبیب یونانی جالینوس معتقد است که «همه امراض از بدن نشأت میگیرد، سپس به روح میرسد، جز عشق که عارض روح میشود آنگاه به سبب مجاورت بدن با روح، بدن را فرا میگیرد» (مدی، 1371، 26) زردرویی و اغما و ضعف و ناتوانی و اشک ریختن بیاندازه، به نظر ارسطو و دیگران نشانۀ برجسته و بارز عشق است و چون این بیماری یک کیفیت روحی است طبیعتاً درمان آن غیرممکن یا مشکل است (حسن ذوالفقاری، 1392).
ب. ادبیات رسمی و بیماری عشق
لغتنامه دهخدا تعاریف واژگان را از متون و فرهنگهای پیش از خود گردآورده است پس باید در متون گذشتگان، بهویژه شاعران توصیفاتی دربارۀ بیماری عشق وجود داشته باشد. منظومههای عاشقانۀ ادبیات رسمی تصور شاعران و مردمان زمان را در خصوص احوالات عاشقان آشکار میکند. نظامی گنجوی در منظومۀ لیلی و مجنون میگوید وقتی خانواده لیلی او را نمیپذیرند او به شدت زارو نزار میشود:
بر سنگ فتاده خوار چون گِل/ سنگ دگرش فتاده بر دل
صافی تن او چو دُرد گشته/ در زیر دو سنگ خرد گشته (خمسه)
یا در جایی دیگردر احوالات مجنون میگوید:
کاینک به فلان خرابی تنگ/ میپیچد همچو مار بر سنگ
دیوانه و دردمند و رنجور/ چون دیو ز چشم آدمی دور
از خوردن زخم، سفته جانش/ پیدا شده مغز استخوانش (خمسه)
باز هم نظامی در منظومۀ خسرو و شیرین وضع و حال فرهاد در فراق شیرین را چنین نقل میکند:
سهی سروش چو شاخ گل خمیده/ چو گل صد جای پیراهن دریده
ز گریه بلبلُ وز ناله بلبل/ گره بر دل زده چون غنچۀ گل
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست/ که شد آواز گریهاش بیست در بیست (خمسه)
فخرالدین اسعد گرگانی در منظومه ویس و رامین در توصیف وضعیت رامین در فراق ویس نوشته:
به گونه اشک خون چندان براندی/ که از خون پای او در گِل بماندی
بدین زاری و بیماری همی زیست/ نگفتی کس که بیماریت از چیست؟
ز گریه جامه خونآلود گشته/ ز ناله روی، زرداندود گشته (ویس و رامین)
علاوه بر این منظومههای مشهور، در بسیاری از آثار نویسندگان پیشین، از بیماری عشق میتوان ردی یافت. اما شاید یکی از مهمترین آثار که به صراحت از «بیماری عشق» سخن میگوید و البته به روش خودش آن را به «عشق الهی» متصل میکند، روایت مولوی است در دفتر اول مثنوی معنوی. پادشاه عاشق کنیزکی میشود او را میخرد و کنیزک بیمار میشود و بعد از آمد و رفت متخصصان و طبیبان روزگار و درمان نشدن و بدتر شدن اوضاع، طبیبی معنوی راز کنیزک را آشکار میکند. مرد معنوی دست بر نبضش میگذارد و آرام آرام از او درباره محلها و شهرها و آدمها میپرسد. این بیتها را گوش کنید و به خاطر بسپارید که جلوتر با این ابیات کار داریم:
با حکیم او قصهها میگفت فاش/ از مُقام و خواجگان و شهر و باش
سوی قصه گفتنش میداشت گوش/ سوی نبض و جَستنش میداشت هوش
تا که نبض از نام کی گردد جَهان/ او بود مقصود جانش در جهان
دوستان و شهر او را برشمرد/ بعد از آن شهری دگر را نام برد
گفت چون بیرون شدی از شهر خویش/ در کدامین شهر بودستی تو بیش؟
نام شهری گفت و زان هم درگذشت/ رنگ روی و نبض او دیگر نگشت
خواجگان و شهرها را یَکبهیَک/ باز گفت از جای و از نان و نمک
شهر شهر و خانه خانه قصه کرد/ نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد
نبض او بر حال خود بُد بیگزند/ تا بپرسید از سمرقند چو قند
نبضْ جَست و رویْ سرخ و زرد شد/ کز سمرقندیِّ زرگر فرد شد
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت/ اصل آن درد و بلا را باز یافت
گفت کوی او کدام است در گُذَر؟/ او سرِ پل گفت و کوی غاتِفَر
گفت دانستم که رنجت چیست، زود/ در خلاصت سِحرها خواهم نمود (مولوی 1383، 12)
ج. ادبیات غیررسمی و بیماری عشق؛ سمک عیار
علاوه بر ادبیات رسمی، ما در آغاز داستان سمک عیار که داستانی عامیانه است و پیش از مثنوی معنوی مکتوب شده است، شاهد عاشق شدن خورشیدشاه پسر مرزبانشاه به مهپری دختر شاه چین هستیم: خورشیدشاه وقتی مهپری را میبیند و بعد مهپری ناپدید میشود، حال و روزش چنین است:
شاهزاده در آن غم بیمار شد و به رنگ زعفران گشت و هرچند طبیبان و حکیمانِ جَلد و استاد، معالجت میکردند هیچ علاج نمیپذیرفت؛ که علاج وی دیدار دوست بود، نه حرارت و برودت و رطوبت و یبوست … تا غایتی که همه دل از وی برداشتند. اگر چه طبیبان او را علاج میکردند و غذای موافق نخودآب میدادند، هیچ سود نمیداشت.(فرامز بن خداداد 1385, 20)
پس به نظر میرسد که بیماری عشق تنها یک تشبیه یا اغراق شاعرانه از یک موقعیت احساسی و عاطفی نیست. تکرار مضمون بیماری به دلیل عاشقی، نشان از عقیدهای راسخ در مردمان روزگار گذشته دارد. امروز هم این تصور در برخی از ما وجود دارد. وقتی جوانی، تودار، ساکت و کم اشتها شده و با کسی نمیجوشد و در خود فرو رفته عاشقی اولین برچسبی است که به او میزنیم.
د. بیماری عشق در آثار زکریای رازی و ابن سینا
مرض عشق در ادبیات و قصههای ما وقتی جدیتر میشود که نگاهی به آثار طبیبان قدیم مانند زکریای رازی و ابوعلی سینا بیاندازیم. رازی در بیماری بودن عشق استدلال عقلی میآورد. و معتقد است که عشق، عاشقپیشهها را به رنج میرساند. او در فصل اول طب روحانی که بیشتر رسالهای با مضمون «روانشناسی اخلاق» است رنج و درد ناشی از «رفتار» را یکی از ملاکهای بیماری بودن آن میداند. سلامت از نظر رازی حفظ منزلت حاکم بودن عقل سنجشگر در همۀ بخشهای زندگی اعم از خواستهها، تصمیمات و اقدامات است. به همین دلیل معتقد است از آنجا که با مرگ، از دست دادن محبوب قطعی است پس عشاق همواره در معرض غم و رنج هستند و این عاقلانه نیست (احد، 1390).
اما ابنسینا ملموستر و فراتر از یک برهان عقلی به بیماری عشق میپردازد. او در کتاب قانون از نشانههای مرض عشق میگوید که بسیار با آنچه که در داستانهای ادبی و منظومههای عاشقانه و فولکلور میبینیم شباهت دارد. (قانون3.pdf ص 171-172 چاپ 1389): عشق عبارت از مرضی است وسوسهای و به مالیخولیا شباهت دارد. سبب این بیماری آن است که انسان فکر خود را به کلی به شکل و تصویرهایی مبذول میدارد و در خیالات خود غرق میشود و شاید آرزوی آن نیز در پدید آمدن بیماری کمک کند و ممکن است آرزو کمک نکند ولی این تمرکز فکر متمادی، سبب بیماری میشود.
ابن سینا در ادامه از علامتها و راههای تشخیص این بیماری میگوید: گود رفتن و خشک شدن چشم و نبودن آب چشم، مگر در هنگام گریه کردن. پیاپی و به سرعت پلکها بر هم آیند. بسیار میخندد، تو گویی به چیزی بسیار لذتبخش نگاه میکند یا خبر خوشی میشنود یا شوخی میکند. نفسش بسیار بریده و سریع است و آه بلند میکشد. گاهی در میان شادی و خنده به گریه میافتد و اندوهگین میشود و به ویژه در هنگام شنیدن اشعار عاشقانه به گریه میافتد. و اگر شعرِ ترانه از هجران و دوری محبوب باشد بسیار متأثر میشود. سرتاسر اندامانش مرطوبند مگر چشمانش که خشکند و کاسهاش گود رفته و پلکهایش بزرگ و ستبر از بیخوابی است و آه کشیدنش تأثیر بر سر گذاشته است. شکل و شمایل مرتب ندارد.
نبضش مختلف است و مانند نبض اندوهزدگان بدون نظم و ترتیب است و از حالی به حالی تغییر مییابد به ویژه اگر به محبوب برسد و اگر فجأتً (ناگهانی) معشوق خود را ببیند میتوان از این تغییر نبض معشوق را شناخت هر چند او خودش اسم او را فاش نسازد. دانستن نام معشوق و شناختن آن یکی از معالجات اساسی بیمار است. پس در صورتی که عاشق راز خود را فاش نسازد باید نیرنگی به کار برد نبض بیمار را گرفت و شروع به ذکر نام مردمان بسیار کرد و دقت کرد که کی و در هنگام بردن نام چه کسی نبضش بسیار تفاوت کرد و همانند نبضِ منقطع شد. باز به نامها برگرد و همه را بازگو و در نبض دقت نمای حتماً از این راه و از این آزمایش به نام معشوق میرسی.
در اینجا اشعاری که از مولوی برایتان خواندم به یاد بیاورید. مو به مو انگار مولوی در داستان کنیزک دارد این راه تشخیص عشق برای درمان کنیزک عاشق را انجام میدهد. هر چند در کتاب دکامرون اثر جووانی بوکاچیو نویسندۀ ایتالیایی قرن 14 میلادی شبیه این حکایت آمده است و روش تشخیص بیماری عشق به یک پزشک رومی نسبت داده شده است (بوکاچیو ، 1379، 189). ابن سینا در ادامه میگوید:
بعد از آنکه به معشوق پی بردی و دیدی وصال عاشق به معشوق چارهای نیست، کاری کن که مطابق دین و شریعت به هم برسند. ما عاشق را دیدهایم که از لاغری پا فراتر نهاده و به حد پژمردگی رسیده و به بسیاری از بیماریهای دشوار و مزمن گرفتار آمده و به تبهای طویلالمدت دچار شده و همۀ اینها از ناتوان شدن نیرو بوده که از عشق کشیده است. ولی همین که به معشوق خود رسیده و وصال حاصل آمده است بعد از مدتی کوتاه که به دیدنش رفتهام شگفتیها دیدهام؛ فربه گشته و نیروی از دست رفته را بازیافته و معلومم شد که مزاج انسان گوش به فرمان پندارهای اوست (136-137).
اما اگر شما هم کنجکاو شدید که معالجۀ مرض عشق در کتاب قانون ابن سینا چگونه است باید بگویم درمانها بیشتر به گروهدرمانی شباهت دارد و تنها در آخرین راههای درمان صحبت از دارودرمانی میکند:
…کاری کن که به برخورد و نزاع و کشاکش با دیگران سرگرم باشد که شاید سبب بیماری را از یاد ببرد. یا این که کاری کن که به دیگری عشق بورزد و از راه شرع به وی برسد و معشوق اولی را از یاد ببرد. این کار وقتی مفید است که بیماریِ عشق، زیاد استوار نشده باشد. اگر عاشق، آدمی خردمند باشد پند و موعظه از سویی و ریشخند و سرزنش از سوی دیگر و شرح دادن که آنچه او بدان دل بسته است وسوسه و نوعی جنون است، شاید مفید باشد.
گفتگو در این زمینه بی اثر نیست. یا این که پیرزنان را واداشت که به دورش گرد آیند و از معشوق بدگویی کنند و کارهایی به وی نسبت دهند که مورد تنفر عاشق واقع شود و سنگدلی و مردمآزاری معشوق را بحث کنند که اکثراً این حرفها عشق را آرامش دهد. اما بعضی از عشاق از این حرفها بیشتر دل میبازند.
یا پیرزنان همراه بدگویی از معشوق، تقلید معشوق را درآرند و چیزهایی نشان دهند که زیباییاش در چشم عاشق از رواج بیفتد و زیاد بر زشتی او تأکید کنند و تکرار کنند. … و از سرگرمیهای نافع است که عاشق، کنیزهای زیاد بخرد و زیاد با آنها همبستر شود و جاریههای (دختر جوان) تازه نفس پیدا کند و با کنیزانش به بزم بنشیند. بعضی از عاشقان از طرب و سماع تسلیت یابند و بعضی از آنها عاشقتر میشوند و میتوان این را دانست. … و حتی گونهبهگونهشدن ابرهای بزرگ نیز برای او نوعی از تسلیت است. شاید بیمار عاشق نیاز به داروها و معالجاتی داشته باشد که برای حالات مالیخولیا و مانیا و قُطرُب (نوعی بیماری شبیه مالیخولیا یا صرع) بایسته بود.
چنان که شنیدید ابن سینا در کتاب قانون و از منظر طبیب و متأثر از طبیبان یونانی مثل جالینوس و بقراط از مرضی به نام «عشق» نام برده و آن را در شکل حاد آن همردیف و مشابه مالیخولیا و مانیا قرار داده و علاوه بر راههای تشخیص درمانهایی پیشنهاد داده است. نتیجه آنکه در قصههای شفاهی و منظومههای عاشقانه وقتی از مرض و بیماری عاشق صحبت میشود مثل همین قصه که صحبت از مبتلا بودن پسر میکنند در اغلب این موارد دربارۀ بیمار بودن شخص عاشق تردیدی وجود ندارد.
به نظر شما امروزه عشق بیماری است یا تصور ما از عشق تغییر کرده؟ آیا در بعضی از رفتارها و احساسات کسانی که یکدیگر را بیش از اندازه دوست دارند میتواند نشانههایی از بیماری وجود داشته باشد؟ البته که من در این پادکست صلاحیت پاسخ به این سؤالات را ندارم ولی تا شما به این سؤالات فکر میکنید و احیاناً فکر میکنید که از کی بپرسید من هم یک نفسی میگیرم و برمیگردم.
اسطوره پیگمالیون و گالاتئا
در این بخش از پادکست میخواهم توجه شما را به انتهای قصه جلب کنم. آنجا که شاهزاده علیرغم اینکه فهمیده بود عروسک بلور یک دختر واقعی نیست اما همچنان بر خواستۀ خودش میماند و برای حفظ آبرو با دختر خواهر زن تاجر ازدواج میکند. شاهزاده آخر داستان به تاجر میگه: «باشه، من قبول دارم، یه مدتی دختر تو بوده، یه مدت هم نامزد من باشه.» (تاجر گفت:) «حالا اگه مردم ازت پرسیدندکه زن تو کدومه، تو چی میگی؟» گفت: میگم این زنمه، این عروسکه زنمه.»
چیزی که به نظر عجیب میآید این است که پسر پادشاه هنوز از عشق خودش به عروسک بلور فارغ نشده است. آیا شما به جز این قصه که شنیدید پیش از این با چنین وضعیت داستانی مواجه شدید؟ یعنی داستان یا حکایتی خوانده یا شنیدید که کسی عاشق موجود بیجان در قصهها بشود؟ جواب این سؤال مثبته و اینجا قرار است من از عشق آقای پیگمالیون (Pygmalion) مجسمهساز، به مجسمۀ زیبای خانم گالاتئا (Galatea) صحبت کنم که به شکل مستقیم و غیرمستقیم الهامبخش بسیاری از هنرمندان بوده است.
اووید یا اوویدیوس شاعر بزرگ رومی متولد سال 43 پیش از میلاد اثر مهمی دارد به نام متامورفسس (Metamorphoses) به معنی «دگرگونیها» یا «دگردیسیها» که در آن پیدایش جهان و تاریخ را روایت کرده است. این اثر یکی از منابع ما برای شناخت اساطیر یونانی است. در کتاب دهم دگردیسیها دربارۀ شخصیتی اهل قبرس حرف میزند به نام پیگمالیون که مجسمهساز قهاری است.
آقای پیگمالیون از زنان بیزار بود. به چه دلیل؟ اول به دلیل تنفروشی زنان و بعد به دلیل نقصهایی که طبیعت به زنان داده است. به همین خاطر تصمیم میگیرد که مجرد بماند و تن به ازدواج ندهد. در عوض وقت خودش را به ساختن مجسمه اختصاص میدهد. آقای مجسمهساز از آنجا که نمیتواند خیال خودش را از زنان دور کند شروع به ساخت مجسمۀ یک زن میکند. آنقدر این مجسمه را کامل و بینقص میسازد که خودش عاشقش میشود. پیگمالیون مجسمه را میبوسد، نوازش میکند، به او هدایایی پیشکش میکند و حتی تختخوابی مجلل برایش آماده میکند.
با فرا رسیدن روز جشن آفرودیت (از خدایان المپ و الهۀ عشق، زیبایی و شورجنسی)، پیگمالیون نذری در محراب او تقدیم میکند. در حالی که جرئت بیان آرزوی خود را ندارد. او در دل از آفرودیت میخواهد که زنی زنده، شبیه به مجسمه به او ببخشد. وقتی به خانه برمیگردد و مجسمه را میبوسد، متوجه میشود که لبهایش گرم هستند. با بوسهای دیگر، میفهمد که پیکر مجسمه که از عاج ساخته شده دیگر سفت و سخت نیست. درواقع آفرودیت آرزوی او را برآورده کرده بود و گالاتئا معشوق بیجان پیگمالیون زنده شده بود.
این اثر مایۀ الهام بسیاری از هنرمندان قرار گرفت. جورج برنارد شاو اقتباسی از این اثر به همین نام نوشت. داستانها و فیلمهای بسیاری بر اساس این ایده ساخته شد. زمان پادکست اجازه نمیدهد که این آثار را معرفی کنم. معرفی این آثار جذاب را در قالب یک مرور کوتاه در وبسایت گیومهباز قرار میدهم که اگر دوست داشتید میتوانید به آن مراجعه کنید.
علاوه بر پیگمالیون داستانها و آثار ادبی جدیدتر از عشق به عروسک وجود دارد. که من به دلیل طولانی نشدن پادکست از آن میگذرم. اما در این بخش از پادکست نمیشود بدون توجه به یکی از داستانهای زیبای ادبیات فارسی یعنی داستان عروسک پشت پرده نوشتۀ صادق هدایت که مضمون آن عشق به یک عروسک بود این اپیزود را به پایان برد. انگار داستان هدایت از جایی شروع میشود که عروسک بلور به خانۀ شاهزاده رفته است. برویم و ببینیم داستان از چه قرار است. اگر دوست دارید قصه را بخوانید از این بخش عبور کنید چون خطر لو رفتن قصه وجود داره.
عروسک پشت پرده صادق هدایت
«عروسک پشت پرده» دربارۀ پسری به نام مهرداد است. او برای تحصیل به کشور فرانسه سفر میکند. مهرداد شخصیتی مطیع و فرمانبردار است و هرگز شهامت آن را نداشته که از اصول و سنتهای خانوادهاش فاصله بگیرد. پدر و مادر مهرداد او را مطابق با آداب و رسوم گذشتگان تربیت کرده بودند. این باعث شده بود او هرگز به دنبال ارتباط با زنان نباشد و از خوشگذرانیهای جوانان هم سن و سال خود دوری کند.
حتی دختر عمویش درخشنده را برایش نامزد کرده بودند تا مهرداد در این سفر گمراه نشود. اما با وجود بیعلاقگی به دخترعمویش بهخاطر رودربایستی که با خانوادهاش داشت این موضوع را پذیرفته بود. مهرداد قبل از بازگشت به ایران در کوچه پس کوچههای پاریس چشمش به یک مجسمۀ بسیار زیبا میافتد که پشت شیشه دلربایی میکند. مهرداد عاشق و دلباختۀ عروسک میشود. چرا؟ چون جذابیتها و ویژگیهایی در این مجسمه میدید که هرگز در زن دیگری ندیده بود.
مهرداد میگوید: «نه خوراک میخواست و نه پوشاک، نه بهانه میگرفت و نه ناخوش میشد و نه خرج داشت. همیشه راضی، همیشه خندان، ولی از همه اینها مهمتر این بود که حرف نمیزد، اظهارعقیده نمیکرد و ترسی نداشت که اخلاقشان با هم جور نیاید» (هدایت 1331, 84–85) . مهرداد مجسمه را میخرد. بعد از پنج سال درحالی پا به تهران میگذارد که مجسمه زن را به همراه دارد. او با نامزدش درخشنده، بسیار سرد و رسمی برخورد میکند و به مادرش اعلام میکند که قصد ازدواج ندارد. اما اهالی خانه و درخشنده به مرور متوجه شدند که علت تغییر رفتارش، وجود مجسمهای است که در اتاق شخصیش در پشت پرده پنهان کرده است. مجسمهای که مهرداد زمان زیادی را صرف معاشرت و عشقبازی با آن میکند.
درخشنده میفهمد تنها راه ورود به قلب مهرداد، تقلید از این عروسک است. به همین دلیل روزها که مهرداد خانه نبود، درخشنده وارد اتاقش میشد و تلاش میکرد مجسمه را الگو قرار بدهد و هر چه بیشتر خودش را شبیه مجسمه کند. ابتدا مهرداد توجهی به درخشنده نمیکرد اما به مرور زمان درخشنده بیشتر شبیه به معشوقۀ مهرداد میشد و توجه او را بیشتر جلب میکرد و نهایتاً او را دچار سردرگمی کرد. مهرداد با خودش کلنجار میرفت و نمیدانست کدام یک را باید انتخاب کند. تا اینکه تصمیم گرفت که زن مجسمه را از زندگی خودش بیرون کند.
برای این تصمیمش یک تپانچه میخرد. اما شک و تردیدهایش هر بار باعث میشد که از کشتن مجسمه منصرف شود. تا اینکه یک شب مهرداد، مست وارد اتاق خودش میشود. وقتی برای معاشقه، بدن زن محبوبش را لمس میکند متوجه حرارت سوزان بدن او میشود. در بهت و حیرت میبینه که مجسمه به سمتش حرکت میکند. در این موقعیت مهرداد بیاراده به سمتش شلیک میکند و ناگهان درخشنده به زمین میافتد و مهرداد متوجه میشود که او را اشتباهاً به جای مجسمه کشته است.
داستان عروسک پشت پرده به بررسی موضوعاتی مثل تقابل سنت و مدرنیته، سرکوب عاطفی و شیءوارگی (Reification) زنان در جامعه مردسالار میپردازد. هدایت با استفاده از نمادها و شخصیتپردازی دقیق، نشان میدهد چگونه تربیت غلط و باورهای سنتی میتوانند فرد را به سمت انزوا و جنون هدایت کنند. این داستان نقدی بر جامعه سنتی است که آزادیهای فردی را محدود میکند و افراد را مجبور به پیروی از قوانین دستوپاگیر میکند.
گاهی نویسندگان در قصۀ خود گلولهای شلیک میکنند برای هشدار به آیندگان. گلولهای که صادق هدایت از تپانچۀ مهرداد به درخشنده شلیک کرد هنوز در حال گرفتن قربانی است با این تفاوت که دیگر درخشندهها نمیخواهند مجسمه باشند.
چیزهایی که گفتم عشق و علاقه به عروسک و مجسمه در دنیای داستان را روایت میکرد. آیا در جهان واقعی چیزی به نام علاقه، عشق و تمایل جنسی به عروسک یا مجسمه وجود دارد؟ پاسخ به این سؤال را خواهم داد تا من نفسی میگیرم و شما به این موزیک گوش میکنید، برمیگردم و از پدیدهای با عنوان آبجکتوفیلیا (Objectophilia) یا شییدوستی با شما حرف خواهم زد.
شیئیدوستی یا آبجکتوفیلیا چیست؟
«شیئیدوستی» یا گرایش جنسی به اشیاء (Objectum Sexuality) گرایشی است که با جذب عاطفی یا جنسی به اشیای بیجان مشخص میشود. افرادی که خود را «شیئیدوست» میدانند، اغلب روابط عاطفی عمیق، عاشقانه و گاهی جنسی با اشیای خاصی مانند ماشینها، پلها یا حتی ساختمانها برقرار میکنند. این جذب تنها یک فتیش نیست، بلکه شامل یک ارتباط عاطفی واقعی است که اغلب با این باور همراه است که شیئی مورد نظر دارای شخصیت یا روح است.
ویژگیهای کلیدی شیئیدوستها چیست؟
یکم. پیوندهای عاطفی و عاشقانه: شیئیدوستها اغلب روابط خود با اشیا را شبیه به روابط عاشقانه انسانی توصیف میکنند که شامل احساساتی مانند عشق، همراهی و حتی حسادت است.
دوم. شخصیتپردازی اشیاء: بسیاری از شیئیدوستها ویژگیهای انسانی مانند شخصیت یا جنسیت را به اشیای مورد علاقه خود نسبت میدهند. این موضوع گاهی با پدیدۀ عصبی سینستزیا (synesthesia)مرتبط است. سینستزیا یک پدیده عصبی است که در آن تحریک یک حس باعث ایجاد تجربهای در حس دیگری میشود. در این افراد حواس به گونهای غیرمعمول با هم ترکیب میشوند. برای مثال، فرد ممکن است هنگام شنیدن یک موسیقی خاص، رنگهای خاصی را ببیند یا هنگام خواندن یک عدد یا حرف، رنگ خاصی را با آن مرتبط کند. این پدیده اغلب به صورت خودکار و ناخودآگاه اتفاق میافتد و از کودکی در فرد وجود دارد.
سوم. عدم علاقه به روابط انسانی: برخی از شیئیدوستها تمایلی به برقراری روابط عاشقانه یا جنسی با انسانها ندارند و تنها از طریق ارتباط با اشیاء احساس رضایت میکنند.
شیئیدوستی اغلب به دلیل انحراف از روابط متعارف انسانی مورد انگ قرار میگیرد. به همین دلیل گروهی از آنان سازمانی (Objectum Sexuality Internationale) تأسیس کردهاند که از این افراد حمایت کنند و با آموزش از فشار و انگ اجتماعی کم کنند.
نمونههایی از آبجکتوفیلیا
اریکا ایفل Erika Eiffel: او به دلیل ازدواج با برج ایفل مشهور است و یک مدافع برجسته شیئیدوستی محسوب میشود. او در رسانهها حضور دارد و درباره تجربیات خود صحبت کرده است.
ایجیا ریتا Eija-Riitta: او در سال ۱۹۷۹ با دیوار برلین ازدواج کرد و آن را به عنوان یک معشوق میدید.
شیئیدوستی پدیدهای پیچیده و چندوجهی است که مفاهیم سنتی عشق و جذابیت جنسی را به چالش میکشد. امی مارش Amy Marsh، یک متخصص مسائل جنسی که دراینباره تحقیقاتی انجام داده است رفتارهای شیئیدوستانه را در ادبیات کلاسیک هم میبیند(LOVE AMONG THE OBJECTUM SEXUALS) و معتقد است ویکتور هوگو، در گوژپشت نوتردام به این مقوله اشاراتی داشته است. امی مارش در پژوهشهایش نشان میدهد که این پدیده اغلب با ویژگیهای عصبی- رشدی مانند اوتیسم و سینستزیا مرتبط است، اما به عنوان یک اختلال روانی طبقهبندی نمیشود. برای اطلاعات بیشتر، میتوانید به وبسایت این گروه (شیئیدوستی بینالمللی) مراجعه کنید.
موخرۀ پادکست
از شما ممنونم که پادکست ما را گوش میکنید. ما یک وب سایت برای انتشار پادکستهای قصههای ایرانی و قصههای شاهنامه راهاندازی کردیم که ارتباط ما با شما آسانتر بشود و بتوانیم با تمرکز بیشتری به قصههای ایرانی و فرهنگ شفاهی بپردازیم. شما در وبسایت گیومهباز به پادکستها، متن و منابع آنها و یادداشتهای مرتبط با فرهنگ شفاهی دسترسی خواهید داشت.
اما مهمترین درخواستی که از شما دارم این است که اگر در اطراف خودتان کسی را میشناسید که به قصهگویی، متلگویی و خواندن لالایی شهرت دارد لطفاً از کنارش به سادگی عبور نکنید و سعی کنید با موبایل یا رکوردر، صدا یا تصویر این آدمها رو ضبط کنید. این آدمها حافظِ فرهنگی هستند که در حال فراموشی و ناپدید شدن در هیاهوی تاریخ است. اگر موفق به ضبط صدا و تصویر آنها شدید من آمادۀ انتشار آنها با نام و مشخصات راوی خواهم بود.
اگر دلتان خواست از ما حمایت کنید فقط کافی است که ما را به دوستانتان و حتی دشمنانتان که امیدوارید یک روز به دوستانتان تبدیل بشوند، معرفی کنید. برای کسانی هم که فکر میکنند فعالیت ما در موضوع قصههای ایرانی و قصههای شاهنامه ارزشمند و مهم است و دلشان میخواهد مستقیماً از ما حمایت مالی بکنند لینک صفحۀ حامیباش و کافیته را در توضیحات پادکست و در وبسایت گیومه باز قرار دادم. منتظر نظرات و پیشنهادات شما هستم. برای آشنایی با قصههای شفاهی و ادبیات فولکلور ایرانی به وبسایت ما سربزنید و شبکههای اجتماعی ما را با عنوان گیومهباز دنبال کنید.
دامن سرخ گلدار همگی خدا نگهدار
منابع پادکست قصههای ایرانی؛ عروسک بلور
ابن سینا. 1380. ترجمه عبدالرحمان شرفکندی. قانون 3. تهران: سروش.
احد، فرامرز قراملکی. 1390. چالش رازی و مولوی در عشق و دوستی. 3 (5): 115– 35.
بوکاچیو، ترجمه محمد قاضی. 1379. دکامرون. تهران: مازیار.
بهرنگی، صمد و بهروز دهقانی. 1358. افسانههای اذربایجان. تهران: روزبهان.
دهخدا، علیاکبر. 1377. لغتنامه دهخدا. تهران: انتشارات دانشگاه تهران.
ذوالفقاری، حسن. 1392. یکصد منظومهی عاشقانهی فارسی. تهران: چرخ
رستم آبادی، سمیرا. 1392. بررسي راز عروسك در حقيقت وجودي انسان از اسطوره تاكنون. دانشگاه آزاد اسلامی، دانشکده هنر و معماری واخد تهران مرکز.
شکورزاده، ابراهیم. 1346. عقاید و رسوم عامۀ مردم خراسان. تهران: بنیادفرهنگ ایران.
شمس، فریبا؛ محبوبه خراسانی و شهرزاد نیازی. 1399. عناصر داستاني موجود در قصههاي عاميانه و قابليت آن براي پويانمايي (با تأكيد بر قصههاي مشدي گلين خانم). و فصلنامه تخصصي مطالعات داستاني 3 : 161–145.
فرامز بن خداداد. 1385. سمک عیار. ویراستار ناتل خانلری. تهران: آگاه.
مارزلف، اولریش. 1371. طبقهبندی قصههای ایرانی. تهران: سروش.
مدی، ارژنگ. 1371. عشق در ادب فارسی: از آغاز تا قرن ششم. تهران: موسسه
مطالعات و تحقیقات فرهنگی.
مولوی، جلالالدین محمد. 1383. مثنوی معنوی. تهران: پژوهش.
میهندوست، محسن. 1352. سمندر چهلگیس. تهران: وزارت فرهنگ و هنر 6.
هدایت، صادق. 1331. سایه روشن. تهران: سینا.
Boulvin, Adrienne. 1970. 2 Contes populaires persanas du khorassan.Paris.
LOVE AMONG THE OBJECTUM SEXUALS