فصل چهارم | قسمت صدوسیویکم
فهرست پادکست 131 قصههای ایرانی
موسیقی آغاز؛ عنوان: Pajaros ساخته: Gustavo Santaolalla
پیشگفتار: 00:09
قصه پادشاه آسمانها با صدای فاطمه نیازی: 02:17
موسیقی پایان قصه: Pajaros ساخته: Gustavo Santaolalla
آغاز بخش دوم پادکست: مقدمه، معرفی قصه و نکات عجیب قصه: 10:16
موسیقی: بهزاد رنجبران؛ سهگانه پارسی: 14:29
داستان سیاوش و ریشۀ گیاهی او در ابیات شاهنامه فردوسی: 15:16
موسیقی: بهزاد رنجبران؛ سهگانه پارسی: 23:56
اسطوره کیومرث و مشی و مشیانه و پیدایش انسان در بندهش: 25:25
موسیقی: بهزاد رنجبران؛ سهگانه پارسی: 30:15
شباهت ایزد بینالنهرین دوموزی با سیاوش اسطورهای و مرگ ایزدان گیاهی از نظر مهرداد بهار: 30:45
موسیقی پایانی: سیاوش در آتش؛ سعید رحیمیپور، امیرحسین شرفی: 40:06
نقاشی کاور: فاطمه نیازی
نقل قصه: فاطمه نیازی
راوی بخش دوم: محسن سعادت
لینک حمایت از پادکست: حامی باش
لینک دعوت به نوشیدن قهوه:) کافیته
متن و منابع پادکست قصههای ایرانی؛ «پادشاه آسمانها»
پیشگفتار اپیزود 131 قصههای ایرانی
من محسن سعادت هستم و این صدوسیویکمین و آخرین اپیزود فصل چهارم قصههای ایرانیه. من با کمک فاطمه نیازی تو این پادکست هر ماه یک قصۀ شفاهی انتخاب میکنیم و برا شما میخونیم. از نظر ما قصههای شفاهی که تا امروز دوام اوردن میراث فرهنگی، هنری و خیالپردازی اجداد ما هستند. این قصهها، باید آواها، معناها و روایتهای جونسختی باشن که تونستن از بین هیاهوی قرنها بگذرن و بر زبان پدربزرگا و مادربزرگای ما جاری بشن و به گوش ما برسن. از فصل چهارم یعنی از اپیزود 125 به بعد، ما علاوه بر نقل قصهها، دربارۀ کارکردها، مضامین، ویژگیهای زبانی، هنجارها و ناهنجاریها و در برخی موارد ریشههای اساطیری این قصهها صحبت خواهیم کرد. این قصه قرار بود به مناسبت نوروز منتشر بشه و عیدی ما باشه به شما اما متاسفانه به دلایل سختافزاری موفق نشدم به موقع آمادهاش کنم پس اوایل اردیبهشت که موقتاً خطر یک جنگ رو پشت سر گذاشتیم سال نو رو بهتون تبریک میگم و برای تک تکتون آرزوی سلامتی و شادی در این ایام دشوار رو دارم. در پایان این پیشگفتار یادآوری میکنم که این قصه مناسب کودکان نیست. حالا این شما و این خیال و اندیشۀ اجداد معمولی ما.
قصههای ایرانی؛ پادشاه آسمانها
قدیم وقتی میخواستن برن شهر ماشین و اینجور چیزا نبود. توی برف و بارون با اسب و خر از این شهر به اون شهر و از این ده به اون ده میرفتن.
یه نفر نزدیک چلۀ زمستون به زنش گفت: زن! اسبم و حاضر کن، نزدیک عیده همۀ مردم دارن برای بچههاشون لباس نو میخرن. منم برم ببینم چی گیرم میآد.
مرد از ده بیرون اومد. نصفههای شب بود. برف و بوران شدیدی بود. نزدیک شبستر (یکی از شهرهای نزدیک تبریز) دید برف تا زیر زانوی اسبش رسیده. از دور سواری میاومد. سوار میگفت و میخوند و میخندید. نزدیک مرد رسید. مرد، پسر جوانی رو دید که خورجینهای روی اسبش پر از طلا و جواهراته. پسر نزدیکتر شد. مرد یقۀ اونو گرفت و گفت: بیا پایین!
پسر جوان گفت: چرا بیام پایین؟
مرد گفت: به تو میگم بیا پایین بگو خب! من اومده بودم شکار، تو به دام من افتادی.
پسر خیال کرد مرد داره باهاش شوخی میکنه. یه کم گذشت دید نخیر مثل اینکه موضوع جدیه. پس گفت: ببین، خورجین روی اسبم پر از طلا و جواهره. مادرم، خواهرم و نامزدم چشم به راهمن. من دارم میرم عروسی کنم. اجازه بده برم.
مرد گفت: بیا پایین! من خودم برات عروسی میگیرم.
پسر وقتی دید حرف تو کت مرد نمیره، گفت: ببین اسبم مال تو، اموالم مال تو. بذار برم. میدونی که توی این برف و بوران سالم نمیمونم. پس چرا میخوای دستتو به خون من آلوده کنی؟
مرد گفت: نه اگه تو رو نکشم نمیشه. باید تو رو بکشم.
مرد پسر را از اسب پیاده کرد. اسب اونو به اسب خودش بست. هر چه داشت گرفت و خورجین پر از طلا رو رو اسب خودش انداخت. پسر گفت: حالا که میخوای منو بکشی لااقل اجازه بده من دو رکعت نماز بخونم.
پسر وضو گرفت. اذان گفت. شروع کرد به نماز خوندن. بعد دستاشو به دعا بلند کرد و گفت: خداوند عالم! من خونم و هدیه میکنم به پادشاه آسمونا. پادشاه آسمانا هم هدیه بکنه به پادشاه زمین!
مرد گفت: این و باش! من میخوام بکشمش وایساده دست به دعا.
مرد پسر و کشت. اسب و برداشت و اومد خونه و به زنش گفت: زن اوردم. مال و ثروت آوردم. تا عمر داری بخور! کیف کن.
زن با پولها سر و وضع بچهها رو روبه راه کرد. لباسای نو و طلا و جواهر رنگارنگ به سر و گردن اونا آویزون کرد. روزها گذشت. وقتی ثروت بادآوردهشون داشت ته میکشید مرد دوباره گفت: زن اسبم و آماده کن میخوام برم شکار.
مرد اسب رو سوار شد. باز زمستان بود. برف تا زیر زانوها میرسید. هوا سوز داشت. به محل سال قبل که رسید، دید همونجایی که پسر و کشته بود یک درخت مو سبز شده. انگورایی رو درخت بود که مثل چراغ میدرخشیدن. با خودش گفت: این میوهها برا من حلاله. بهتره اینا رو برا پادشاه ببرم تا پادشاه به من جایزه بده.
از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید. پیاده شد، عباش رو، رو زمین پهن کرد. انگورا رو چید. عبا رو جمع کرد. سوار اسب شد. به تاخت برگشت خونه و به زنش گفت: خانهات خراب نباشه ای زن! اگر بدونی چه انگورایی برا پادشاه اوردم. پیش پادشاه شأن و اعتبارم بالا میره. ببین پادشاه چه چیزایی به خاطر این پیشکشا به من میده.
زن گفت: چی اوردی؟
مرد گفت: طبق بیار اونارو بچینم رو طبق.
طبق اوردن. انگورا رو با سلیقه و دقت چید رو طبق. زن گفت: لااقل یه خوشهاشو بذار برای خودمون.
مرد گفت: نه. اینا مال پادشاهه. جاش و پیدا کردم. هر چی بخواید براتون میارم.
مرد با خوشحالی طبق و برداشت و رفت توی قصر پادشاه. سلام کرد. عقب عقب رفت. پادشاه گفت: پسرم چی اوردی؟
مرد گفت: قبلۀ عالم به سلامت باد! خودتون باز کنید ببینید چی اوردم.
پادشاه روی طبق و کنار زد. دید توی طبق دست و پای بریده است که رو هم ریخته. خون تازهای از اون جاری بود. مرد رو گرفتن و گفتن: باید بگی این چه قضیهایه.
مرد از ترس خشکش زد و گفت: قبلۀ عالم سلامت باشه. من میدونم که جونم دست شماست. میدونم شما منو میکشید. من گنامو گردن میگیرم. والله پارسال همین موقع دست من تنگ شد. زمستون بود. سرد بود. بچههام بیلباس و بیغذا بودن. من اسبم و سوار شدم و بیرون اومدم تا یه چیزی گیر بیارم. پسر جوونی رو دیدم که از روبهرو میاومد. خیلی اصرار کرد که مال و اموال و جونشو نگیرم. گفت میخوام داماد بشم. اما من گفتم نمیشه. باید بکشمت. اون زیاد گفت. من کم شنیدم. گفت بذار من دو رکعت نماز بخونم بعد منو بکش. من اجازه دادم نماز بخونه. نماز خوند. دستاشو رو به آسمون بلند کرد و گفت: خداوند عالم من خونم و به پادشاه آسمونها هدیه کردم. پادشاه آسمونها هدیه بکنه به پادشاه زمین. این دعا رو کرد و من اونو کشتم.
پادشاه آدم فرستاد به جایی که مرد میگفت. آدمهای پادشاه رفتند دیدند همون پسر با بدنی زخمی، بدون دست و بدون پا، خونش فوران میزنه و بیرون میریزه. پادشاه که اینطور دید دستور داد سر مرد رو بریدن تا به سزای عملش برسه.
قصۀ ما به سر رسید ماهی به دریا نرسید.
آغاز بخش دوم پادکست قصههای ایرانی
مقدمه، معرفی قصه و نکات عجیب قصه
شما تو بخش اول، قصۀ «پادشاه آسمانها» رو با نقل فاطمۀ نیازی شنیدید. از فاطمه ممنونم و امیدوارم شما هم از شنیدن این قصه لذت برده باشید. این قصه از کتاب گنجینههای ادب آذربایجان گردآوری و ترجمه حسین داریان انتخاب شده بود. این کتاب توسط انتشارات الهام و نشر برگ در سال 1363 منتشر شده. در این کتاب نام راوی این قصه نوشته نشده و باید یادآوری کنم که این قصه در اصل به زبان ترکی روایت شده و آقای داریان اونو به فارسی برگردونده. من هم تغییرات بسیار اندکی در کلمات دادم که به زبان محاوره نزدیکتر بشه. از اینجا به آقای داریان و ساکنان خطۀ آذربایجان درود میفرستم.
این آخرین اپیزود از فصل چهارم قصههای ایرانیه و قرار بود عیدی ما باشه به شما. شاید بگید چه عیدی نامربوطی. کم رنج و اندوه و مصیبت داریم که حالا تو هم یه قصه انتخاب کردی برای عیدی که الکی الکی جوون مردم کشته میشه و آخرشم با انتقام تموم میشه. یعنی سالی که با خون و خونریزی شروع کنیم وای به حال آخرش. خلاصه همۀ اینهارو پیش پیش بهش فکر کردم اما از یه طرف به نظر من این قصه به اندازه کافی جذاب بود که نتونم ازش بگذرم و از طرف دیگه فکر کردم که این حکایت به نظر من با نو شدن سال مرتبطه. میگید چه جوری؟ کجاش با سال نو مرتبطه؟ بریم در ادامه حرفامو دربارۀ قصه بشنوید شاید شما هم در پایان این پادکست با من موافق باشید که ارتباطی بین این قصه و داستانهای نو شدن سال وجود داره.
اول بگم چه مواردی باعث شد با خودم فکر کنم که این حکایت یک قصه دربارۀ دزدی و قتل و مجازات معمولی نیست. داستان رو که یادتون نرفته؟
یه مردی تو برف و بارون نزدیک عید یه پسر سرخوش و شاد رو که داره میره برای مراسم عروسی، میکشه و اسب و مال و اموالش رو برمیداره. تأکید میکنم که اتفاق تو فصل برف و بارون و نزدیک عید رخ میده.
سؤال اول اینه که پسره همه چیزشو میده اما چرا مرد از خونش نمیگذره؟ شاید بگید چون میترسید که پسره بعداً بیاد پیداش کنه. خب این میتونه دلیل قانعکنندهای باشه. اما قبل از اینکه پسره بمیره درخواست میکنه که اجازه بده نماز بخونه و آخرش یه دعا میکنه که واقعاً آدمو به فکر فرو میبره. دعاش چی بود؟ پسر خون خودش رو به پادشاه آسمونا هدیه میکنه تا اون به پادشاه زمین هدیه کنه. برای شما عجیب نیست؟ این دعا، وسط این حکایت ظاهراً ساده و معمولی میخواد چی بگه؟ یا میتونه نشانۀ چی باشه؟دوباره تصور کنید پسری در پایان نماز بدون مقاومت تأکید میکنم بدون مقاومت انگار خودش را قربانی میکند برای پادشاه آسمانها. ما اینو میتونیم خدای مسلمانان یا هر دین دیگری فرض کنیم اما پادشاه زمین کیه؟ چرا باید پادشاه آسمونها اونو هدیه کنه به پادشاه زمین؟ یعنی پسره به چند تا خدا معتقده؟ اما از این دعا عجیبتر وقتیه که از خون پسر درخت انگوری سبز میشه با میوههای درخشان. شما شبیه این قصه رو جایی نشنیدید؟ انگور نه مثلاً آیا جایی نخوندید یا نشنیدید که از ریختن خون کسی گیاهی سبز بشه؟ احتمالاً اغلب شما حدس زدید که دارم دربارۀ سیاوش در شاهنامه حرف میزنم. شاید همۀ شنوندگان این پادکست داستان سیاوش را نخونده باشن یا ازش مطلع نباشن. اونایی که میدونن داستان چیه برن یه لبی تر کنن و اونا که نشنیدن یا سلسله رویدادهارو فراموش کردن بشینن تا با هم یک مرور کوتاهی داشته باشیم بر داستان سیاوش بر اساس شاهنامه فردوسی.
داستان سیاوش و ریشۀ گیاهی او در ابیات شاهنامه فردوسی
سیاوش در شاهنامه پسر کیکاووس پادشاه ایرانه که کودکی و نوجونیش تحت سرپرستی و تعلیم رستم در زابلستان میگذره. وقتی به دربار پدر برمیگرده در زیبایی، دلاوری و فضیلتهای اخلاقی اونقدر سرآمده که سودابه همسر کیکاووس و به قولی، نامادریش عاشق اون میشه. تلاشهای سودابه برای رام کردن سیاووشِ پاکدل شکست میخوره و در نهایت مثل داستان یوسف پیامبر به اون تهمت میزنه که سیاوش قصد تعدی به منو داشته. سیاوش باید برای نشون دادن بیگناهیش از آتش بگذره. تو پرانتز بگم که این از آتش گذشتن یکی از آزمونهای کُهَنه که در گذشته برای اثبات حقانیت یا بیگناهی کسی ازش استفاده میکردند. نمونه دیگر این نوع آزمون، ریختن فلز گداخته بر سینه بود که گویا در روایت زندگی زرتشت پیامبر او برای اثبات حقانیت خودش اونو پذیرفت و از اون سربلند بیرون اومد. برگردیم به داستان سیاوش. سیاوش از آزمون آتش میگذره و سربلند بیرون میاد مثل داستان ابراهیم پیامبر. پس از این ماجرا، سیاوش برای دوری از سودابه به جنگ تورانیان میره و اونجا یه پیمان صلحی با افراسیاب میبنده که باعث خشم پدرش، کی کاووس میشه. سیاوش برای حفظ پیمان و قول و قراری که با دشمن گذاشته از فرماندهی سپاه ایران انصراف میده و به ایران برنمیگیره و قید پادشاهی ایران رو میزنه. سیاوش با پادرمیانی پیران یکی از بزرگان مورد اعتماد افراسیاب به تورانیان میپیونده و دختر افراسیاب، فریگیس را به زنی میگیره و یکی از زیباترین و خرمترین مکانهای جهان رو به نام سیاووشگرد میسازه. حسادت برادر افراسیاب، گرسیوز و بدگویی و توطئۀ اون نتیجۀ خونباری داره و سیاوش به قتل میرسه و پس از اون یک سلسله جنگها بین ایرانیان و تورانیان آغاز میشه که در نهایت با پیروزی کیخسرو، پسر سیاوش به پایان میرسه. این خلاصهای بود از داستان سیاوش در شاهنامه که البته جزئیات زیبا و فرازونشیبهای بسیار جذابی داره. اما برای ما اون بخش از داستان اهمیت داره که در یکی از اندوهبارترین بخشهای داستان وقتی افراسیاب دستور قتل سیاوش رو میده تأکید میکنه که مراقب باشید خونش بر زمین ریخته نشه.
بفرمود پس تا سیاووش را
مرآن شاه بیکین و خاموش را
که این را بجایی بریدش که کس
نباشد ورا یار و فریادرس
سرش را ببرید یکسر ز تن
تنش کرگسان را بپوشد کفن
بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیا روز کین
خب ما در این ابیات رابطهای میبینیم بین ریختن خون سیاوش و روئیدن گیاهی که بعضی به اون گیاه سیاووشان میگن و معتقدند که خواص دارویی داره. در جای جای شاهنامه اشاره به وجه گیاهی سیاوش تکرار میشه. آخرین نیایش سیاوش با خداوند و گلۀ او از پیران و کشته شدنش را بشنوید و به این کلمات در ابیات زیر دقت کنید شاخ، رستن، تخم، درخت، شاخ بید، سرو سیمین:
سیاوش بنالید با کردگار
کهای برتر از جای و از روزگار
یکی شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید، تابنده بر انجمن
که خواهد ازین دشمنان کین من
کند تازه در کشور آیین من
همیشد پس پشت او پیلسَم
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
سیاوش بدو گفت پَدرود باش
زمین تار و تو جاودان پود باش
درودی ز من سوی پیران رسان
بگویش که گیتی دگر شد بسان
به پیران نه زین گونه بودم امید
همه پند او باد و من شاخِ بید
مرا گفته بود او که با سدهَزار
زرهدار و بر گُستَوانور سُوار
چو برگرددت روز، یار توام
بگاه چَرا مرغزار توام
کنون پیش کرسیوز اندر دوان
پیاده چنین خوار و تیرهروان
نبینمهمی یار با من کسی
که بخروشدی زار بر من بسی
چن از لشکر و شهر اندر گذشت
کشانش ببردند هر دو به دشت
ز کرسیوز آن خنجر آبگون
گُروی زره بستَد از بهرِ خون
بیفگند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زو بنیز و نه باک
یکی تشت زرین نهاد از برش
جدا کرد از آن سرو سیمین سرش
به جایی که فرموده بُد تشت خون
گرویِ زَرِه برد و کردش نگون
اما علیرغم گذاشتن تشتی زرّین برای ریخته نشدن خون سیاوش این تمهیدات اثری نداره. چرا که ما یه کم جلوتر وقتی مردم ساکن سیاووشگرد که حالا آبادانی و زیبایی خودش رو از دست داده و تبدیل به خارستان شده برای استقبال از کیخسرو، پسر سیاوش میان، متوجه میشیم که از خون سیاوش گیاهی برآمده با ساقه یا تنۀ سبز که بر برگ این گیاه چهرۀ سیاوش حک شده و از نقش چهرۀ اون بوی مشک به مشام میرسه و همین گیاه برای مردم مبدل به زیارتگاه و محل سوگواری شده. ابیات رو براتون میخونم و توجه شما رو مجدداً به اشارات گیاهی برای سیاوش و کیخسرو در بیت چهارم جلب میکنم:
فریگیس و کیخسرو آنجا رسید
بسی مردم آمد ز هر سو پدید
به دیده سپَردند یکسر زمین
زوانِ دد و دام پر زآفرین
همی گفت هرکس که بودش هنر
سپاس از جهان داور دادگر
کزان بیخبرکنده فرخدرخت
ازین گونه شاخی برآورد بخت
ز شاه جهان چشم بد دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
همه خاک آن شارستان شاد شد
گیا بر چمن سرو آزاد شد
این بیت میتوان نشانهای باشد که با آمدن کیخسرو گویا بهار آمده است و خاک که نماد سردی و سکون است شاد شده و گیاهان مانند سرو آزاد قد کشیدند و برافراشته شدند. اما در ابیات بعد با جزئیات ویژگی گیاهی که از خون سیاوش برآمده توصیف شده:
ز خاکی که خون سیاوُش بخَورد
بدابر اندر آمد یکی سبزنرد (درختی با ساقه یا تنه سبز)
نگاریده بر برگها چهر اوی
همی بوی مشک آمد از مهر اوی
بدی مه نشان بهاران بدی
پرستشگه سوگواران بدی
خب پس تا اینجا با توجه به شواهد احتمالاً با من موافق هستید که بین داستان سیاوش در شاهنامه با داستانی که در ابتدای این اپیزود شنیدید شباهت مهمی وجود داره. در هر دو داستان یک جوان بیگناه و پاک کشته میشه و از خونش گیاهی سبز میشه که نشانهای از کینخواهی و انتقام است. خب اما آیا سیاوش تنها شخصی است در داستانها و اساطیر که با زندگی گیاهی پیوند دارد؟
فعلاً شما به این موزیک گوش کنید تا بعد من شمارو یه کم عقبتر ببرم در باور ایرانیان باستان و یک شخصیت جالب دیگه بهتون معرفی کنم که در متون قدیم ارتباط نزدیکتری باگیاهان دارد. و اون کسی نیست جز کَیومرث یا گَیومرث. هر چند من هنوز داستانم با سیاوش تموم نشده و دوباره بهش برمیگردم.
اسطوره کیومرث و مشی و مشیانه و پیدایش انسان در بندهش
کیومرث در شاهنامه به عنوان اولین پادشاه پیشدادی معرفی شده اما در ادبیات دینی زرتشتی او به نوعی اولین انسان، معادل آدم در ادیان ابراهیمی معرفی میشه. واژۀ «کیومرث» در متون پهلوی «گیومرد» و در متون اوستایی «گَیَه مَرِتَن» گفته میشده. معنای این نام در زبان اوستایی بسیار جالب است. «گَیَه» به معنای جان، هستی و زندگی است و «مَرِتَن» صفته به معنای مردنی، فانی و درگذشتنی. یعنی «زندۀ فانی» یا به بیان دیگر همین انسان که موجودیست دارای هستی که در نهایت فانه. خب حالا این آقای کیومرث چه ارتباطی با داستان ما و گیاهان داره. در کتاب بندهش که کتابی است متعلق به ادبیات دینی مَزدَیَسنا یا همون دین زرتشت در بخش آفرینش مردمان نام کیومرث به عنوان اولین انسان اومده که مرگش منجر به پیدایش انواع دیگر انسانها میشه از متن بندهش براتون میخونم:
چون کیومرث به هنگام مرگ درگذشت تخمه (نطفه) بداد، آن را به روشنی خورشید بپالودند و دو بهر آن را نریوسنگ (یکی از پیام اوران اهورامزدا مانند جبرئیل در دین اسلام) نگاه داشت و بهری را سپندارمذ پذیرفت (ایزدبانو و از فرشتگان در دین زرتشتی که نگهبان و محافظ زمین سرسبز است و نماد باروری و زایش). چهل سال آن تخمه در زمین بود. با به سر رسیدن چهل سال، ریباس تنی یک ساقه، پانزده برگ، مشی و مشیانه از زمین رستند. درست بدان گونه که ایشان را دست بر گوش باز ایستد، یکی به دیگری پیوسته، هم بالا و همدیسه بودند (ص 176).
اینجا چه اتفاقی افتاد؟ کیومرث میمیره و نطفۀ اون توسط خورشید تطهیر میشه و به کمک دو امشاسپند یا فرشته که یکی جلوۀ مردانه دارد همون نریوسنگ و دیگری جلوۀ زنانه داره همون سپندارمذ به مدت چهل سال در خاک حفاظت میشه و بعد از اون یک گیاه ریواس از این نطفه به وجود میاد که یک ساقه یا تنه دارد اما با دو شاخه با نام مشی یا مشیانه که قد و شکل یکسان دارند. ادامه متن جالبتره گوش کنید:
«سپس هر دو از گیاه پیکری به مردم پیکری گشتند و فره به مینوئی در ایشان شد که روان است. اکنون نیز مردم بمانند درختی فراز رستهاند که بارش ده گونه مردم است.» (ص 177 پژوهش در اساطیر ایران، مهرداد بهار)
فکر میکنم واضح و روشنه که چه اتفاقی افتاد و ما اینجا شاهد چه نوع باوری در اندیشههای دین زرتشتی هستیم. کیومرث در واقع یک پیشنمونۀ انسانی است و این باورها به ما میگویند که منشاء و آغاز به وجود آمدن انسانها به شکل من و شما با گیاهان پیوند ناگسستنی دارد و ما از نسل کیومرث و آن ریواس اولیه هستیم.
اگر دو داستان سیاوش شاهنامه و کیومرث را در کنار هم قرار دهیم میتوان یک شباهت مهم و غیرقابل چشمپوشی بین آنها ببینیم. بعد از مرگ هر دو، گیاهی از خاک سر بر میزند. خب تا اینجا روشنه که باور به ریشۀ گیاهی انسان یک باور بسیار مهم در فرهنگ و اساطیر ایران و اغلب فرهنگهایی است که زندگی کشاورزی در آن اهمیت بسیاری داشته. انسان در طبیعت اطراف خود گردش روزها و فصلها و سالها رو میبینه که چطور گیاهان سبز میشوند، گل و میوه میدهند و بعد در خزان و زمستان گویا میمیرند اما دانهها و تخمهای باقی مانده و مدفون شده در دل زمین با سال نو دوباره به حیات خود برمیگردند. این گردش شگفتانگیز که امروزه برای ما امری معمول تلقی میشود در باور آنان تأثیر غیرمعمولی داشت. آنان این روند طبیعت را در زندگی موجودات دیگر و خودشان میدیدند. به دنیا آمدن، بالیدن، بارآوری و جوانی و پیری و مرگ. و بدیهی به نظر میرسه که با چنین نگاهی به جهان مرگ انسان را پایان حیاتش نمیدونستند. چنانکه مرگ کیومرث و سیاوش و همین پسر قصۀ ما پایان آنها نبود.
خب خیلی دور نشیم و برگردیم به قصه. به نظر میرسه که در این داستان شفاهی که شنیدید این مضمون یا موتیفِ ریختن خون بیگناه و روئیدن گیاه، مضمون مشترک و مهمی در داستانهای اساطیری و حماسی این جغرافیاست. نتیجهای که میشه گرفت اینه که در برخی داستانهای شفاهی مضامین ریشهدار چندهزارساله به اشکال مختلف و متناسب با باورهای روزگار تکرار و بازتولید میشه بدون آنکه گویندگانشون حتی چندان به جنبۀ اساطیری و گذشتۀ این قصه آگاه باشن.
در بخش پایانی این پادکست دوست دارم یک نگاهی بکنم به نظر مهرداد بهار دربارۀ اسطوره سیاوش و رابطهش با نو شدن سال و یادآوری کنم که در همین داستان که شنیدید در آغاز قصه تأکید میکنه که حادثه پیش از عید و در بوران زمستان اتفاق میافته که به نظر من این زمان داستانی تصادفی نیست. حالا تا یه نفسی بگیرید یا گلویی تر کنید منم آماده میشم براتون دربارۀ اسطورۀ سیاوش از نظر مهرداد بهار حرف میزنم.
شباهت ایزد بینالنهرین دوموزی با سیاوش اسطورهای و مرگ ایزدان گیاهی از نظر مهرداد بهار
بر طبق نظر مهرداد بهار نویسنده و پژوهشگر حوزۀ فرهنگ و اساطیر ایران شخصیت سیاوش با دُموزی ارتباط داشته. دموزی کیه؟ دموزی یا تموز یک خدای بینالنهرینیه که حدس میزنن ارتباطش با سیاوش به حدود پنج هزار سال پیش برمیگرده. این خدای بینالنهرینی چه ویژگی داشته؟ این ایزد در پایان هر سال میمرده و به جهان مردگان میرفته و در آغاز هر سال به جهان زندگان برمیگشته و به همین دلیل عید آغاز سال در بینالنهرین، در اصل عید بازگشت خدای شهیدشونده گیاهی یعنی همین دموزی بوده. او به عنوان خدای برکت بخشنده و بارورکننده شناخته میشده.
اما ممکنه این سؤال براتون پیش بیاد که خدایان مگر میمردند؟ بله ما در دورهای از تاریخِ باورهای اسطورهای، خدایان میرنده یا مقتولی داشتیم که مرگشون زمینۀ حیات مجدد جهان بوده. این خدایان اغلب با جوامع کشاورزی ارتباط داشتند. اونا میمردند و مرگشون همراه با سوگواری و زنده شدن آنها همراه با جشنهای آغاز سال بود.
این آیین به گونههای مختلف از دره سند در پاکستان امروزی تا یونان و مصر دیده میشه. داستان راما در هند، سیاوش در ایران، تموز یا دموزی در بینالنهرین، بعل در سوریه و حتی داستان یوسف در تورات، همگی نشاندهندۀ مرگ و حیات دوباره است. (بهار، 1378: 398- 399)
نمیخوام اینجا وارد جزئیات و داستانهای هر کدام از این اساطیر بشم فقط به صورت کلی باید بگم که هر کدوم از این شخصیتها به نوعی با مسئلۀ زندگی و مرگ ایزد نباتی در ارتباط هستند؛ یعنی مرگ، شهادت، به آتش فرو رفتن، به جایی تبعید شدن و یا به زندان تاریک افتادن همه جانشین و نماد این مسئله است که دانه برای رویش مجدد باید مدتی در زیر زمین پنهان بماند و پس از این دوره که دانه به حد لازم از رشد و نمو رسید، میشه گفت که از جهان مرگ و نیستی رها شده و دوباره به زندگی برگشته.
خب برگردیم به دموزی در بینالنهرین که مهرداد بهار معتقده که با اسطورۀ سیاوش ارتباط نزدیکی دارد. دموزی چگونه و به چه دلیل میمیرد. او در نتیجۀ بی احترامی به ایزدبانوی آب، اینانا و خدای باروری به جهان مردگان یا جهان زیرین فرستاده میشود.
پس از این سفر مردم در مرگ دموزی به صورت دستههای عزادار بیرون میآیند و گریه و زاری میکنن. گریه کردن بین مردم بینالنهرین نوعی سمبل برای باران بوده. یعنی آنها گریه میکردند و آنقدر در این کار افراط میکردند تا دل خدایان آسمانی به رحم بیاد و آنها هم به گریه بیفتند. در واقع مردم به هنگام مرگ خدای نباتی و کشت دانه دست به جادوی گریهکردن میزدند و با نوعی ترفند و جادو خدایان را به گریه وادار میکردند. اثر جادویی گریۀ مردم، خدایان را وامیداشت تا اشکهای سودمند و بارورکننده ـ یعنی باران ـ را فرو بریزه.
وقتی این عمل با موفقیت گروه عزاداران به انجام میرسید، باران و برکت از آسمان به سوی زمین نازل میشد. در این وقت دموزی مجدداً به سوی جهان و حیات برمیگردد و مجدداً با الهه آب ازدواج میکنه. این وقتیه که در طبیعت هم گیاه از خاک بیرون میاد و شروع به رشد و نمو میکنه.
از آنجا که زنده شدن خدا و باروری زمین به صورتی نمادین و پشت سر هم انجام میشد، مردم سال نو را جشن میگرفتند. این اعتقاد در فرهنگ آسیای غربی عمومیت داشت و به همین دلیل از نظر مهرداد بهار میشه این باور بینالنهرینی رو به داستان سیاوش هم تعمیم داد.
سیاوش به درون آتش میره که این موضوع را میشه نماد تابستانی خشک و سوزان گرفت که این ایزد گیاهی ازش جون سالم به در میبره و شاد و پیروز از اون خارج میشه. این اسطوره میتونه نمایانگر تولد، مرگ و رستاخیز مجدد و تابع الگوی فصلهای سال باشه. مرگ سیاوش و ارتباط آن با رویش گیاه از خون او و تولد کیخسرو اساسیترین نمود مرگ و تولد مجدد خدا باشه که در متن شاهنامه به شکل یک داستان حماسی بازتاب پیدا کرده. اما اگر فکر کنیم که خدای برکت بخشنده بینالنهرینی یعنی دموزی و سیاوش شبیه هم هستند پس جای ایزد آب و باروری در اساطیر بینالنهرین که «اینانا» بود را چه کسی گرفته است؟ به نظر میرسد شخصیت شبیه به ایزدبانوی اینانا در داستان سیاوش، سودابه است. به ویژه وقتی معنای کلمۀ سودابه را بررسی کنیم این احتمال بیشتر مورد توجه قرار میگیرد. سودابه به معنی «دارندۀآب سودبخش» است و اعمال او باعث مرگ سیاوش میشود. (همان:195) سودابه سیاوش را به جهان نیستی میفرستد، اما او در قالب کیخسرو دوباره به سوی هستی بازمیگردد و افراسیاب را که به نوعی نماد خشکسالی و خشکی است از بین میبرد.
بهار معتقد است که دموزی و سیاوش باید به زیرزمین و جهان مردگان رفته و پس از عزاداریهای عمومی و گریستن جادویی که تحریک خدایان را در نوزایی طبیعت به دنبال داشت، به سوی مردم بازگردند. (بهار، 1378: 423 -430 و بهار، 1377: 169 -171 )
خب احتمالاً این بخش از پادکست یه خورده عجیب و گیجکننده پیش رفت که چطور ممکنه آدمها باور داشتند که خدایی بمیرد و زنده شود. اما بهتون توصیه میکنم که کمی دربارۀ برخی از عقاید معمولی امروز خودمون فکر کنیم شاید این عقاید در سالها و سدهها و هزارههای آینده عجیب، گیجکننده و خندهدار به نظر برسه. اما اگر بخوام همینجا خلاصۀ اون چیزی که در این بخش گفتم رو تکرار کنم باید بگم که در باور انسانِ پیش از تاریخ، مرگ و زندگی دارای یک وحدت جداییناپذیر هستن که مدام به دنبال هم تکرار میشن. این چرخه تنها مختص انسانها و طبیعت نیست و در جهان خدایان هم جاریه و به همین دلیل ردپای «ایزدان نباتی» یا «ایزدان گیاهی» در تمدنهای مختلف به چشم میخوره. براساس این دیدگاه خدای بارورکننده میمیره و در زیر زمین نیست میشه؛ اما پس از سیر تحولاتی که الزاماً اسطورهای است در هنگام بهار دوباره به طبیعت برمیگرده.
اگه به این موضوع علاقهمند شدید و خواستید بیشتر دربارهاش بدونید میتونید کتاب بازگشت جاودانه میرچا الیاده و بخشهایی از کتاب اسطوره و واقعیت از همین نویسنده مطالعه کنید. درخصوص نظریه شباهت اسطوره سیاوش و خدای بینالنهرین دموزی هم میتونید کتاب مهرداد بهار با عنوان جستاری چند در فرهنگ ایران مقالۀ «نوروز، زمان مقدس» و «نوروز جشن آریایی نیست» یه نگاهی بندازین.
از شما ممنونم که پادکست مارو گوش میکنید. همون طور که ابتدای پادکست گفتم این آخرین قسمت از فصل چهارم قصههای ایرانی بود که اوایل اردیبهشت 1403 منتشر میشه. ما برای سال جدید و فصل پنجم این پادکست نقشههایی کشیدیم که امیدوارم هر چه زودتر بتونیم عملیش کنیم. من دو تا لینک میذارم توی توضیحات پادکست یکیش متن پادکسته در وبسایت giyomebaz.ir برای کسایی که میخوان متن پادکستو منابع مرتبط با پادکست رو بخونن و دومیش یه لینکه که تمام راههای ارتباطی با این پادکست توش قرار گرفته. از ایمیل و صفحۀ اینستاگرام و تلگرام و توئیتر گرفته تا پادگیرهایی که میتونید این پادکست رو اونجا گوش کنید. نظرات و پیشنهادات خودتون رو از همۀ این راههای ارتباطی میتونید با من درمیون بذارید. همچنین میتونید تو صفحۀ تلگرام گیومهباز لینک موزیکهای این قسمت رو پیدا کنید.
دامن سرخ گلدار همگی خدا نگهدار
منابع
اسطوره و واقعیت؛ میرچا الیاده؛ ترجمه مانی صالحی؛
بازگشت جاودانه؛ میرچا الیاده؛ ترجمه بهمن سرکاراتی؛
بندهش؛ فرنبغ دادگی، ترجمه مهرداد بهار؛
جستاری چند در فرهنگ ایران؛ مهرداد بهار؛
دانشنامه مزدیسنا؛ جهانگیر اوشیدری؛
شاهنامه فردوسی با تصحیح جلال خالقی مطلق؛
گنجینههای ادب آذربایجان؛ حسین داریان؛