فصل چهارم | قسمت صدوبیستوششم
چیزی که میشنوید قصۀ عجیب «خجه چاهی» است از کتاب «قصههای ایرانی با عنوان گل به صنوبر چه کرد؟» گرداوری ابوالقاسم انجوی شیرازی. راوی این قصه عبدالرسول نوبخت بوده با شغل «گیوهکشی» و ساکن شهرکرد که مهرماه سال 1351 این قصه را روایت کرده. این قصه به اشکال مختلف در نقاط مختلف ایران ثبت شده و یکی از دلایلی که باعث شد این قصه را برای شما انتخاب کنم همین گستردگی جغرافیایی در شمال و جنوب و شرق و غرب ایران بود. من در بخش دوم این پادکست درباره جایگاه زن در باورهای عامیانه و متن بندهش صحبت میکنم. همچنین در بخش پایانی نگاهی گذرا خواهم کرد به جنبه نمادین این قصه.
نقاشی کاور: فاطمه نیازی
موسیقی پایانی: آلبوم مالکنون؛ آهنگساز: عطاالله جنگوک؛ خواننده: مسعود بختیاری؛ قطعه: «گلم ای».
نقل قصه: فاطمه نیازی
راوی بخش دوم: محسن سعادت
لینک حمایت از پادکست: حامی باش
لینک دعوت به نوشیدن قهوه:) کافیته
متن و منابع پادکست خجه چاهی
یکی بود؛ یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود.
در زمان قدیم یه خدیجه بود که به لفظ عامی بهش میگفتن خَجِّه؛ و این خجه زنی بود ورورو و خودپسند و ایرادهایی میگرفت که هرگز با وضع زندگی و کسبِ شوهرش جور نمیآمد (ورورو یعنی وراج و پرحرف). خجه همه شب که شوهرش خرد و خسته به خونه میآمد، عوض صحبتهای نرم و دلجویی، بنای دادوقال رو میگذاشت و میگفت:
– کاشکی تو فردا گم میشدی. این چه مخارجیه که تو میاری؟ نیگا به مردم بکن که چه جوری خرجی برا زناشون میارن و چه چیتای الوونی برا رختاشون میخرن . یَل قلمکار هندی، کفش ساغری، پیراهن تور، پاکش قَصواری، چادر جیر، چاقچور دَبیت حاج علی اکبری ولی من باید از سر تا پا همه رختام کرباسی باشه. تا کی میتونم صبر کنم؟ بس که همه رو سر دلم هِشتم میترسم دلم پاره شِد. (بهتره اینجا برگردم و چند تا کلمه رو که به قول امروزیا برندهای پوشاک قدیم بودن توضیح بدم که ممکنه نشنیده باشید. یکیش «چیت» بود که یه جور پارچه نخی رنگارنگ بود که اغلب از هند وارد میشد. دومیش «یَل قلمکار هندی» بود که «یَل» یه جور نیمتنۀ زنونه شبیه کته و قلمکار هم منظور نقش و نگاری که با قلم روی پارچه میکشیدن. کلمه بعد «کفش ساغری» بود که اشاره داره به کفشی که از چرم ساغری درست شده و چرم ساغری از پوست کفل اسب یا خر درست میشد و معمولاً برای روی کفش استفاده میشد. کلمۀ بعد «پاکش قَصواری» بود که یه جور شلوار زنونه بوده و «چادر جیر» منظور چادر نازکه و «چاقچور» یه جور شلوار زنونه است که دمپاش چین داره و نوع مرغوبش از پارچهای با نام «دبیت حاجعلی اکبری» دوخته میشد. حالا برگردیم به قصه و ببینیم مرد چه جوابی داشت برای این خواستههای همسرش).
مرد بیچاره با حوصله در جواب به زنش میگفت: تو اگه به زن همسایه نیگا میکنی، شوهر اون روزی پنج ریال درآمد داره و من روزی چار عباسی کوجا تا کوجا؟ خدا رو شکر که چشم و گوش داری و میدونی که اون دکون بزازی داره و من هیارکارم («بزازی» همون پارچهفروشیه و «هیارکار» به معنی عمله و کارگر). مگه تو این ضربالمثل رو نشنفتی که میگن: «چه دخلت نیست خرج آهستهتر کون». پس هر کسی باید مطابق درآمدش خوراک و پوشاکش باشه و اِلّا همه دلشون میخواد زندگیشون بهتر و بالاتر باشه ولی گفتن: «دست بیچاره چون به جان نرسد چاره جز پیرهن دریدن نیست.»
زن در جواب مرد گفت: مگر این ضربالمثل رو نشنفتی که: «من میخوام نون و گوشت تو برو کونتا بفروش». من این حرفا سرم نمشِد که تو دراومد داری یا نداری. من هر چی میخوام بدون کم و زیاد باید جور کنی و اگر نکنی همین آش و همین کاسه است.
مرد بیچاره که دید به هیچ وسیلهای اونو نمیتونه قانع کنه با خودش گفت: باید ترک این زن و زندگی رو بکنم و به جایی برم که از دست این زبوننفهم راحت بشم.
همین کار رو هم کرد و پا به فرار گذاشت. زن همینکه فهمید مردش فرار کرده پی او رفت و مثل اجل معلق دامنش رو گرفت و اونو به خونه آورد تا عاقبت مرد به جایی رفت که دیگه زن هر چه جست اونو نیافت و روی این اصل ناراحتی زن بیشتر شد، طوریکه با همسایهها و اهل کوچه همه روزه به منازعه و جنگ و جدل بود تا اینکه اهل محل پیش کدخدای ده شدن و از دست زن شکوهها سر کردن. کدخدا چند فراش (نوکر) فرستاد زن رو آوردن. همین که زن، در خانۀ کدخدا چشمش به اون جمع افتاد دست از دهن برداشت و بنیاد ناسزا گفتن هشت و به کدخدا هم اعتنایی نکرد. کدخدا گفت: ای زن! این خوی زشت رو عوض کن. اگه اخلاقت رو عوض نکنی تورو مجازات و جریمه میکنم.
زن به کدخدا گفت: من اینم که هستم و از توپ و تَلۀ (توپ و تشر) تو ذرهای ترس ندارم. تو هر چه میخوای بکن.
ناگفته نمونه که اون روزگار بدترین مجازات برای زن این بود که اونو با تولهسگ یکساله در جوال میکردن و در جوالو میدوختن و با چوب از روی جوال به سگتوله میزدند تا به زن هجوم بیاره و با چنگال اونو اذیت کنه (جوال یه جور گونی یا خوجین). کدخدا چند بار زن رو مجازات کرد ولی هیچ تغییری در خلقوخوی زن پیدا نشد. تا کار به جایی رسید که اهالی آن ده جملگی از دست اون زن به ستوه آمدن و چند ریشسفید با کدخدا مشورت کردن و عقل سر هم کردن که این زن رو ببرن و به چاهی که در یک فرسخی ده بود بندازن. چون عزمشون جزم شد، روزی همگی جمع شدن و خجه رو به سر چاهی بردن و اونو انداختن توی چاه و به ده برگشتن. پس از دو سه روزی، چوپانی به سر چاه آمد که برا گوسفنداش آب از چاه بکشه. همین که دول (دلو یا سطلی که از چاه آب میکشن) رو تو چاه انداخت و بالا کشید دید ماری گنده توی دوله، میخواست اونو به چاه بندازه که ناگاه مار به زبون اومد و گفت: تو رو به خدا قسم منو از دست این «خجهچاهی» نجات بده که من خدمت بزرگی به تو خواهم کرد.
چوپان مار را از چاه بیرون آورد. مار گفت: ای چوپان بدان و آگاه باش که سالهای متوالی جای من در این چاه بود و هیچ جونوری جرئت نداشت که نزدیک من قدم بذاره؛ ولی دو سه روزی است که یک زن تو این چاه آمده که من با همه قدرت از دست او به امان آمدم و هر چه میخواستم راه گریزی پیدا کنم و خودمو از این چاه بیرون بکشم میسر نبود تا اینکه از جانب خداوند تو به سر این چاه آمدی و از کنار این خجه چاهی منو نجات دادی و من تا زنده باشم مدیون تو هستم و حالا هم به عوض، خدمتی به تو میکنم. الآن که از اینجا حرکت کنم، میرم به گردن دختر پادشاه میپیچم و هر چه طبیب بیارن باز نمیشم. وقتی که تو از این واقعه باخبر شدی به دربار پادشاه بیا و بگو میتونم این واقعه رو علاج کنم به شرط اینکه اگر نتونستم دفع مار کنم گردنمو بزنید و چنانچه مار رو به آسونی از گردن دختر باز کردم شاه باید نصف دارایی و دخترش را به من بده. شاه ناچار این شرایط را قبول میکنه. بعد نوشتهای به خط و امضای شاه میگیری و آمادۀ عمل میشی و به تنهایی در اطاق دختر درآ و بگو دختر هم باید تنها باشه. به محض رسیدن به دختر، دست به من بزن تا من باز شم و برم.
مار پس از سفارشهای لازم به چوپان، رفت و رفت تا به دربار پادشاه رسید و خودش رو به دختر پادشاه رسوند و محکم به گردن او پیچید. ملازمان دختر، شاه رو از این پیشآمد خبردار کردن. شاه برای علاج دختر، طبیبان رو خواست ولی هر چه معالجه کردن نتونستن مار رو از گردن دختر باز کنن. القصّه چند طبیب دیگر داوطلب علاج دختر شدن و آمدن و آنها هم نتونستن علاج کنن. بالاخره شاه ناراحت شد و دو تا از طبیبان رو گردن زد و ببالای دروازه شهر آویزان کرد. تا اینکه این واقعه همه جا پیچید و چوپان هم از این موضوع خبردار شد و همهجا آمد تا به شهر رسید و دید چند سر بریده به بالایِ سرِ دروازۀ شهر آویزان است. از دروازهبان سبب پرسید که: این سرا چرا آویزانند؟
دروازهبان حکایت مار پیچیدن به گردن دختر پادشاه رو برای چوپان تعریف کرد و گفت: اینا طبیبانی بودن که داوطلب شدن و آمدن اونو علاج کنن ولی نتونستن و شاه خشم کرد و اونارو گردن زد برای عبرت دیگران که دیگه ادعای دروغ نکنن.
مرد چوپان به دروازهبان گفت: منو به پیشگاه شاه معرفی کن. یقین میتونم معالجۀ کافی کنم و دختر رو از شکنجۀ مار راحت کنم.
دروازهبان به همراه مرد به خدمت شاه رسید. شاه مرد رو به حضور پذیرفت و گفت: تو برای معالجه اومدی؟
عرض کرد: بله قربان. ولی شرایطی دارم که اگه قبلۀ عالم قبول کنه منم کارمو شروع میکنم.
شاه فرمود: شرط خودتو بگو.
چوپان گفت: اگه که دفع مار کردم باید دختر با نصف داراییتو به من واگذار کنی و اگه خدایی نکرده نتونستم، منو گردن بزن.
شاه فرمود: تو دختر منو از شکنجۀ مار نجات بده من شرط تورو به جان میپزیرم.
مرد گفت: تعهد رو قلمی فرمایید به امضاء مبارک.
شاه نوشته داد و نصف دارایی و دخترشو به چوپان داد. بعد چوپان به همان طریقی که مار سفارش کرده بود عمل کرد. مار هم از گردن دختر پادشاه باز شد و رفت. شاه وقتی آزادی دخترشو دید بسیار خوشحال و خندان شد و دستور فرمود جشن مفصلی بر پا کردنو دختر رو به عقد چوپان درآوردن و نصف دارایی خودش رو به او داد و به او منصب بزرگی بخشید.
حال بشنو از مار. همین که از گردن دختر پادشاه باز شد، رفت و به گردن دخترِ کلانِ دیگهای پیچید (کلان یعنی دولتمند و ثروتمند) آنها هم هر چه طبیب آوردند، علاجپذیر نشد.
از این طرف، حکمت چوپان که حالا داماد شاه شده بود زبان به زبان و دیار به دیار شهرت پیدا کرده بود.
مردم گفتن: باید بریم و هر طور شده همون حکیم حاذق رو برای نجات دختر بیاریم.
القصّه رفتن به دنبال داماد پادشاه و اون با همون شرایط، عازم اون دیار شد و به همون طریق به پیش مار رفت. وقتی که مار میخواست از گردن دختر باز بشه توی گوش چوپان گفت: دفعۀ اول که باز شدم جبران اون خدمت و کمکی بود که به من کردی. این دفعه هم به پاس آبرو و دوستی بود که باز شدم، بدان و آگاه باش که پیشۀ من همینه. اگه دفعۀ دیگه بیایی چنان به کف پات میزنم که کُلک سرت رو باد ببره (کلک یعنی کرک و مو).
این بگفت و راه خودشو پیش گرفت. داماد پادشاه هم با دارایی زیاد رفت تا به منزل خودش رسید. بشنو از مار که همه جا آمد تا دفعۀ سوم باز به گردن دختر یکی از کلان و بزرگان پیچید و آنها برای معالجه هر چه کردن علاجپذیر نشد و از آنجا که مرد چوپان برای این کار شهرت زیادی پیدا کرده بود به سراغ او رفتن و حال و حکایت و براش گفتن.
چوپان گفت: معذرت میخوام من فعلاً کسالت دارم و نمیتونم بیام.
هر چه اصرار کردن چوپان انکار کرد. خلاصه چند مرتبه مکرر پیش اون اومدن و حاضر به رفتن نشد تا اینکه پدر دختر شخصاً پیش چوپان آمد و با حالت پریشان گفت: ای حکیم تو رو به خدای یکتا قسمت میدم شما بیا و دخترم رو از این گرفتاری آزاد کن. من نوشته میدم تمام دارائیمو به شما واگذار کنم.
چوپان به حال پدر دختر دلش سوخت و توکل به خدا کرد و بلند شد و به همراهی پدر دختر رفت. همین که به منزل رسیدن چوپان عازم اتاق دختر شد و پیش مار رفت و در گوش او گفت: من نیومدم که تو باز شوی ولی به دلیل دوستی که فیمابین ما برقرار است اومدم تا به تو خبر بدم که خجهچاهی از چاه بیرون آمده و شهر به شهر و دیار به دیار دنبال تو میگرده. تو میخوای بازشو و میخوای باز نشو. این وظیفۀ دوستی و صمیمیت من بود که تو رو خبردار کنم.
مار که این خبر رو شنید بدون معطلی باز شد و تا چشم او کار میکرد پا به فرار گذاشت و چوپان هم با درآمد هنگفتی به منزل خود برگشت.
غروب به پشت در رسید، قصۀ ما به سر رسید.
بخش دوم پادکست
سلام من محسن سعادت هستم و این صدو بیستوششمین قسمت قصههای ایرانیه. در بخش اول، قصه خجه چاهی رو با نقل فاطمه نیازی شنیدید. از فاطمه نیازی ممنونم و امیدوارم از شنیدن قصه لذت برده باشین. حالا بریم سراغ بخش خوابآور پادکست و بخشی که من درباره این قصه اطلاعات و نظرات خودمو با شما درمیان میذارم.
راوی این قصه عبدالرسول نوبخت بوده با شغل «گیوهکشی» و ساکن شهرکرد که مهرماه سال 1351 این قصه رو تو پنجاهوشش سالگیش روایت کرده و ابوالقاسم انجوی شیرازی اونو توی جلد اول کتاب «قصههای ایرانی» چاپ کرده. «گیوهکشی» یه شغل بوده که در گذشته تو اون منطقه رواج داشته. منظور کسایی بودن که رویۀ بافتنی گیوه رو آماده و پرداخت میکردن و در کنارشون یه گروه بودن که بعضی وقتا یه طایفۀ دیگه بودن که کارشون «تختهکشی» بوده و اونا کفی گیوه رو میساختن و پرداخت میکردن. بگذریم الآن که من دارم با شما حرف میزنم پنجاهویک سال از ثبت این قصه و حدود صدوهشت سال از زاده شدن عبدالرسول نوبخت گذشته. به آقای نوبخت و اهالی شهرکرد درود میفرستم.
انجوی شیرازی چهار روایت از این قصه رو در کتاب چاپ کرده که جلوتر درباره این چهار روایت و تفاوتشون حرف میزنم. اگر خیال میکنین انجوی فقط به همین چهار روایت بسنده کرده سخت در اشتباهین چون در پایان این قصهها از حدود بیست راوی دیگه در نقاط مختلف ایران نام برده که همین قصه رو کموزیاد تعریف کردن. از فومن و رشت و بابل و نیشابور گرفته تا اَلِشتر و اندیمشک و لار و کرمان و الی آخر. یک دلیل که من این قصه رو برای شما انتخاب کردم گستردگی این قصه در ایرانه. مضمون اصلی قصه همه جا تکرار میشه و تفاوتهای اندکی توی جزئیات هست که رنگ و بوی محلی به قصه میده.
حالا انجوی چرا از بین این همه روایت این چهار قصه رو انتخاب کرده؟ دلیلش رو خودش توی مقدمه کتاب میگه: «سعی کردم بهترین و کاملترین روایتها از این قصهرو بیکم و زیاد بیارم و اگه امکانات و شرایط انتشار فراهم بود بعدها باقی این روایتها رو منتشر میکنم.»
هممون اتفاق نظر داریم که ما خیلی وقته تو قطار پیشرفت نشستیمو و لکوموتیر (لوکوموتیو عمدا لوکوموتیر نوشته و خوانده شد) داره با سه هزار اسب بخار به جلو میره اما یه چیزی بهتون بگم که از سال 1352 یعنی پنجاه سال پیش که انجوی مقدمه خودشو نوشته تا امروز که صدای من به گوش شما میرسه و انجوی از قطار پیاده شده، هنوز شرایط انتشار و چاپ باقی روایتها فراهم نشده.
(صدای تنبک بازسازی صدای لوکوموتیو؛ امیرحسین طریقت بازسازی صدای تمبک حسین تهرانی)
من تصمیم دارم در هر قسمت از این پادکست علاوه بر صحبت دربارۀ قصهای که نقل میشه دربارۀ موضوعاتی که به قصههای شفاهی مربوط میشه صحبت میکنم. هدفم اینه که هم خودم اطلاعاتمو بیشتر کنم و هم اونو با شما به اشتراک بذارم و احیاناً اگه جایی از زبون کسی این قصههارو شنیدید گوشتون و حواستون حساس بشه و سعی کنین اونارو با همین گوشیتون که الآن دارین صدای منو میشنوید ضبط کنین و اگه دوست داشتین برای منم بفرستید که منتشر کنم. اونم با ذکر نام قصهگو و محل زندگیش. پس قبل از اینکه برم سراغ قصۀ این قسمت بد نیست یه چیزی بگم دربارۀ شیوۀ ضبط و ثبت قصهها که انجوی شیرازی هم بسیار بهش وفادار بوده و به همین دلیل کارش ارزشمنده. اون چیه؟
بیاید فرض کنیم هر کدام از قصههای شفاهی که سینهبهسینه بین نسلهای مختلف منتقل شدن تجسم فیزیکی داشته باشن. مثلاً به شکل یک ظرف سفالی که روی اون یک نقش ساده بز و درخت کشیده شده و دو سههزار سال قدمت داره. با دانشی که ما امروز داریم میدونیم این سفالینه بسیار شیی ارزشمندیه و باستانشناسا و مورخا میتونن اطلاعات زیادی از این شیی به ما بدن. از چی ساخته شده، چه ابزار و تکنولوژی برای ساختش وجود داشته و این نقشها دربارۀ افکار و عقاید و زندگی مردم چی به ما میگن. خب با این فرض آیا وقتی میخوایم ثبت و ضبطشون کنیم و ازشون نگهداری کنیم طبق سلیقۀ شخصی یا ادبی روز دستی به سرو گوشش میکشیم و کلمات و موضوعات ناخوشایند رو حذف میکنیم؟ مثلاً از تصویر یک زن برهنه روی یک جام باستانی خوشمون نیاد و یه «دامن کلوش» با یه «تیشرت آدیداس» براش بکشیم و بعد بدیم دست باستانشناس و تاریخدان و بگیم میشه به ما اطلاعاتی بدی دربارۀ مردم هزار سال پیش. خب معلومه باستانشناس به ما میگه که احتمالاً آدم فضاییها هزار سال پیش آرم آدیداس رو روی جام فلزی ما ایرانیا به عنوان نژاد برتر گذاشته بودن و بیدلیل نبود که هنر نزد ایرانیان بود و بس.
بگذریم پس وقتی یه قصه میشنویم از قدیمیا اگه هدف فهمیدن تاریخ، فرهنگ و عقاید گذشتگان باشه باید نوع روایت، لهجهها، موضوعات ناخوشایند، دستور زبان و دایرۀ لغاترو حفظ کنیم. همین جا بگم که اگه در این قصهها که ما نقل میکنیم واژۀ نامانوس و عبارت ناپسند یا لهجۀ ناآشنا یا مضمون اخلاقی و اجتماعی ناسازگاری رو شنیدید حواسمون هست که ممکنه با معیارهای ادبی، زبانی، اخلاقی و اجتماعی امروز جور درنیاد.
(موسیقی از آلبوم مالکنون قطعۀ دهکردی)
حالا برگردیم به قصۀ خجه چاهی و بریم ببینیم اولریش مارزلف که تو پادکست قبل یه مختصر معرفیش کردم و گفتم اولین کسیه که قصههای ایرانی رو طبقهبندی کرده این قصه رو تو کدوم دسته قرار داده. مارزلف این داستان رو با عنوان «زن سلیطه» در بخش «قصههای دیو ابله» طبقهبندی کرده. چرا در بخش قصههای دیو ابله؟ چون اینجا مار نقش همون موجود ابله رو داره که آخر داستان فریب آدمیزاد و میخوره. طبقهبندی مارزلف بر اساس طبقهبندی جهانی تیپهای مختلف قصهها است که بعداً دربارۀ این طبقهبندی حرف میزنم براتون. اما برگردیم به تفاوت چهار روایت ثبت شده این قصه در کتاب انجوی. در روایتهایی که انجوی نقل کرده اولین داستان از اراکه با عنوان «فاطمه قرقرو». تو این قصه مرد به جای فرار کردن، خودش زن رو به چاه میندازه و بعد پشیمونی میآد سراغش و میخواد فاطمه رو بیرون بیاره که مار به جاش بیرون میاد و مشابه همین قصه که شنیدید برای جبران لطف و مرحمت مرد، دور گردن دختر حاکم میپیچه و وقتی مرد دختر رو نجات میده هزار سکه طلا انعام میگیره.
دومین روایت ثبت شده در کتاب انجوی همین داستان «خجه چاهی» بود که شنیدید.
خب بریم ببینیم این داستان تو یزد چطور روایت شده؟ داستان سوم که در سَخوید یزد ثبت شده عنوانش اینه: «یار بد، بدتر بود از مار بد». زن قصه هم بداخلاقه و هم راه و رسم شوهرداری بلد نیست و هم پاکدامنیش همچین بگی نگی لکه داره. مرد زنو گول میزنه و به بهانه پیک نیک به بیرون شهر میبره و بعد اونو تو چاهی بدون آب میندازه و میگه منزل نو مبارک. در ادامه یه جوان خارکنی که از عشق دختر پادشاه سر به بیابون گذاشته از کنار چاه میگذره و مار رو بیرون میکشه. مار از خصوصیت غیبگوییش استفاده میکنه و از عشق جوان به دختر پادشاه حرف میزنه و از این طریق خارکن جوان اونو نجات میده و جوان با همون ترفند مار که در قصه شنیدید به دامادی پادشاه میرسه. آخه مار عزیز تو اگه غیبگویی چرا ته چاهی با خدیجه؟
در روایت چهارم کتاب از شهر ایذه، با عنوان زن بد، مرد قصه صیادیه که با دختر کدخدا با اسم پرهگل ازدواج میکنه و پرهگل هر روز از مرد یک شکار میخواد. انگار تمساحی کروکودیلی چیزیه. و صیاد از ترسش به شکار میره و پرهگل هر روز تا اونجا که میتونه گوشت شکار رو میخوره و باقیش را زیر خاک دفن میکنه. یه روز که صیاد ناامید به دنبال شکاره، غاری پیدا میکنه که اژدهایی توی اون زندگی میکنه. مرد در برگشت، زن رو فریب میده و زن به طمع تصاحب گنج به دهانۀ غار میاد و صیاد اونو به داخل غار میندازه. بعد از چند روز اژدها رو که دائم داره از پرهگل کتک میخوره بیرون میآره و باقی ماجرا مشابه قصههای دیگه پیش میره با این تفاوت که آخر داستان برای ترسوندن اژدها عدهای رو اجیر میکنه که سروصدا راه بندازن و فریاد بزنند: «داد از دست پرهگل، بیداد از دست پرهگل» و اژدها با شنیدن این صداها و تصور بیرون اومدن پره گل از چاه، فرار رو بر قرار ترجیح میده.
خب حالا که اختلاف قصهها رو براتون گفتم بریم سراغ اون جزئیاتی که نظر منو به خودش جلب کرد.
(موسیقی از آلبوم مالکنون قطعۀ دهکردی)
اولین موضوعی که فکر منو به خودش مشغول کرد این بود که توی این قصه تصویری که از زن ارائه میشه یک تصویر روشن و مثبتی نیست. خجه چاهی بدون علت مردم آزاره و باقی زنا که مار دور گردنشون میپیچه هم نقشی در قصه ندارن و ابزار رسیدن مرد هستن به پول و ثروت. از اونجا که این قصه در مناطق مختلف ایران گستردگی داره میتونه بازتاب باورهای بخش زیادی از مردم دربارۀ زنان باشه. قرار نیست من اینجا یک قصه رو تعمیم بدم به باورهای همۀ مردم درباره زنان. ولی اگه بخوام کج بشینم و راست بگم باید بگم تو خیلی از قصههای شفاهی نقش زنان چندان آش دهنسوزی نیست. این موضوع در فرهنگ عامۀ مردم و بین خود زنان پذیرفته شده بود و خیلی وقتا مادرها و مادربزرگهای من و شما قصهگوهای بهتری بودن و این فرهنگ رو خودشون رواج میدادن. این معنیش این نیست که قصههایی نداریم درباره هوش و ذکاوت زنان و دختران. نه داریم مثل قصه قباسنگی که دختر کوچیکه باهوش و زیرکه و پدرشو از بحران نجات میده. این قصه رو من تو اپیزود صدوبیستم نقل کردم اما تعداد این قصهها خیلی کمتر از قصههاییه که زنان نقش ضدقهرمان رو دارن. زنان خوب قصهها یا منتظر شاهزاده با اسب سفید و تلاشهای قهرمان برای رسیدن به وصالند یا تو نقش مادر خوب بیشتر همراه و راهنما هستن.
مارزلف (45) درباره نقش زنان در قصههای ایرانی میگه زنها به عنوان شخصیت اصلی معمولاً با صفات حیلهگری، هفتخطی به خصوص وقتی که میخوان شوهرشون را در مورد فاسقش فریب بدن، توطئهچینی، تهمتزدن و خباثت علنی دیده میشن که اغلب هیچ علتی نداره. درست مثل همین قصه که با هم شنیدیم. و معتقده که اونا به ندرت در نقش فعال به صورت مثبت و با صفات مطلوب دیده میشن.
یه جا دیگه مارزلف میگه (43) که نقش ضدقهرمانان بیش از همه رو دوش اقوام و خانواده و بیش از همه روی دوش اعضای مؤنث خانواده است. مادرشوهر، زن پدر، عمه یا خاله اغلب افرادین که حسودن یا تهمت میزنن و با میل و ولع مشغول تخریب و ویران کردنن. تنها فردی از خانواده که اغلب تو قصهها خوبه مادره که اغلب در نقش حامی و یاور ظاهر میشه. همون رفیق بیکلک مادر که میگن.
(دعای اشم وهو از دعاهای مهم زردشتی)
فکر می کنید این دیدگاه تنها در قصههای شفاهی و باورهای عامیانه است. یا فقط در متون مذهبی اسلام زنان در موقعیت فروتر قرار دارند؟ بذارید داستان «جهی» رو بگم که در متون زردشتی است و نماد پلیدیهای زنانه و روسپیگری و در اساطیر آفرینش نقش تخریبی مهمی در جهان اهورایی دارد. این داستان رو از متن «بندهش» براتون میخونم که کتابی است مهم متعلق به دورۀ ساسانیان و به زبان پهلوی که آقای مهرداد بهار اونو ترجمه کرده.
در یک بخشی از مراحل آفرینش، اهریمن با دعایی که اهورامزدا میخونه به گیجی میافته و بیهوش میشه و سههزار سال بیهوش میشه. تو اون گیجی دیوهای مختلفی میآن که اهریمن رو هوشیار کنن اما هیچکدام از اونا موفق نمیشن اهریمن و به هوش بیارن. از اینجا به بعد رو من از روی متن «بندهش» میخونم:
«تا آنکه جهی تبهکار ، با بسر رسیدن سه هزارسال، آمد، گفت که برخیز پدر ما! زیرا من در آن کارزار چندان درد بر مرد پرهیزگار و گاو ورزا هِلم که به سبب کردار من زندگی نباید. فرّه ایشان بدزدم، آب را بیازارم، زمین را بیازارم، آتش را بیازارم، گیاه را بیازارم، همۀ آفرینش هرمزدآفریده را بیازارم. او آن بدکرداری را چنان به نفصیل برشمرد که اهریمن آرامش یافت. از آن گیجی فراز جست. سرجهی را ببوسید. این پلیدی که دَشتانش (قاعدگی) خوانند بر جهی آشکار شد. اهریمن به جهی گفت که تو را چه آرزو باشد. بخواه تا تو را دهم. آنگاه هرمزد به خردِ همهآگاه دانست که بدان زمان آنچه را جهی خواهد، اهریمن تواند دادن. (هرمزد) بدان صلاح کار آن تن زشتگونۀ (چون) وزغ ِ اهریمن را چون جوان پانزده سالهای به جهی نشان داد. جهی اندیشه به آن بست. جهی به اهریمن گفت که: مردکامگی را به من ده تا به سالاری ِ او در خانه بنشینم. اهریمن گفت که (از این پس) به تو نگویم چیزی بخواه زیرا (تنها) بیسود و بد را میتوانی خواستن.
(موسیقی از آلبوم مالکنون قطعۀ دهکردی)
اگر شما کنجکاو شدید و خواستید به جز قصهها یه جای دیگه دنبال باورهای عامیانه مردم دربارۀ زنان بگردید من یه کتاب بهتون معرفی میکنم. پیش از این صادق هدایت در کتاب «فرهنگ عامیانۀ مردم» بعضی از عقاید رو ثبت کرده اما من میخوام کتاب دیگهای رو بهتون معرفی کنم. کتاب «باورهای عامیانۀ مردم ایران» نوشته و گردآوری حسن ذوالفقاری. من رفتم و زیر عنوان «زن» و «بدیمنی زن» تو این کتاب یه نگاهی انداختم. چشمتون روز بد نبینه. چندتایی رو براتون میخونم و اسم جاهایی که این باورها اونجا رایج بودند یا هستند رو نمیخونم (67):
پس از تحویل سال اولین کسی که وارد خانه میشود اگر زن باشد بد است.
دیدن روی زن بینماز اول وقت صبح نکبت میآورد.
و صبح که از خانه خارج میشوند میگویند خدایا مرا از سگ درنده دیوار شکسته و زن سلیطه نگه دار.
جلو فرد مسافر، زن نباید بیاید معتقدند زن قدمش نامبارک است.
اگر مردی صبح زود از خانه بیرون بیاید و با یک زن برخورد کند باید به خانه بازگردد و هفتدور در خانهاش بزند تا نحسی از بین برود.
و از این دست باورها در فرهنگ عامه در مناطق مختلف رواج داشته. و نگم براتون از ذکر «خوشیمنی» و «قهرمان» بودن مردان در همین باورها و بیش از این خونتونو به جوش نیارم.
خب یه موضوع دیگه که تو این قصه نظر مو جلب کرد طرد و مجازات اجتماعی زن با نظر مردم بود. تو اغلب روایتها از این قصه این خود مرده که تلاش میکنه زنش رو سربهنیست کنه اما توی این روایت این حذف و طرد به شکل گروهی و با توافق جمعی اتفاق میافته. یعنی اونجا که مردم و کدخدا اول خدیجه را چند بار با یک سگتوله تو جوال میکنن و کتک میزنن اما خدیجه همچنان ساز خودشو میزنه. بعد ریش سفیدا و بزرگان ده تنها راه خلاص شدن از دست خدیجه رو تو این میبینن که اونو تو چاه بندازن. حالا چرا چاه؟ انداختن از ارتفاع و انداختن توی چاه یه روش رایج برا کشتن بوده. برادرای یوسف هم اگه یادتون باشه برای خلاص شدن از دستش همین کارو کردن. خب اون وقتا مشاور و دارو و بیمارستان نبوده که به اسم مجنون یا ضد اجتماع بفرستنش اونجا و از دستش خلاص بشن. ولی این یه نشونۀ واضحیه از طرد و مجازات و مرگ برای کسی که نمیتونن با جامعه همراه و هماهنگ بشن و نشون میده که تفاوت و ناهمگونی با جامعه میتونسته نتایج دردناکی داشته باشد و وقتی حذف میشی کسی کمترین نگرانی برای حذف تو نخواهد داشت. چه شما «حلّاج» باشی با یه عقیده و باور غیرمتعارف که ارزشها و باورهای رایج رو به چالش بکشه و چه مثل خدیجۀ چاهی خصوصیت اخلاقیت باعث آزردگی ساکنان یک ده باشه. سرانجام اونی که ساز مخالف بزنه خوشایند نیست.
(موسیقی از آلبوم مالکنون قطعۀ دهکردی)
چیزی که تا الآن در موردش حرف زدم بیشتر بخش اجتماعی قصه بود اما اگر این نظر برخی روانکاوها را بپذیریم که قصهها به جز نشانههای اجتماعی، انعکاس ناخودآگاه فردی و جمعی سازندگانشون هستند میتونیم از این زاویه هم به قصه نگاه کنیم. چند عنصر تو این داستان بود که میتونه حضورشون سمبلیک باشه و تعابیر روانکاوانه داشته باشه. اولیش چاهه. چاه در «کهن الگوی» یونگ اشاره به ناخودآگاه داره. به تعبير کارل گوستاو يونگ، نسبت ناخودآگاهي با خودآگاهي، نسبت تيرگي با روشنايي است. چاه و غار را ميتوان به دلیل تيره و تار بودنشون، سمبل تاريكي و انزواي ناخودآگاه بدونیم. چاه، گودال، غار، کوه و صخره که در داستانهای مختلف، قهرمان به درون آن فرو میره و بیرون میآد نوعی مرگ و زایش مجدده. نوعی بازگشت به زِهدان مادر و تولد دوباره. به همین دلیل این مکانها از نظر یونگ وجه زنانۀ روان هم هستند. چاه در زبان عبرانی به معنی زوجه و زن است و نماد راز و پوشیدگی. در اغلب آیینهای عرفانی قهرمان باید از مسیری سرّی، مثل تونل، جنگل، چاه، بیابان و گودال عبور کنه و بعد از گذر از این مرحله انگار دوباره متولد میشود و این زندگی نمونهای از سرسپردگی و تسلیم است. مثلاً چاه بيژن، نمادي از مرگ و تولده كه با بیرون اومدن از اون توان غلبه بر افراسياب و رسيدن به ايران رو به دست میاره.
دومین چیزی که توی این داستان میتونه وجه سمبلیک داشته باشه ماره. در داستانهای پیدایش (فریب آدم و حوا) مار نماد کنار گذاشتن زندگی گذشته و استمرار حیات است. مار پوست میندازه تا یه بار دیگر متولد بشه. مار نماد انرژی و آگاهی و نامیراییه که وارد زمان شده و مرتباً مرگ رو از خودش دور میکنه و دوباره متولد میشود. مار نشانهای از دو حس جذابیت و وحشت از زندگیه. یونگ میگه:«پدیدار شدن سمبل مار همواره نشانۀ اینه که در ناخودآگاه چیز خیلی مهمی شکل گرفته و به زودی وارد عمل میشه. این چیز مهم میتونه خطرناک باشد یا نجاتبخش. چون مار معنایی کاملاً دوگانه دارد». پس مار سمبل مهمی از انرژی روانی به شمار میآید. نمادی از نیروهای اعماق روان.
چه چیزی تو این قصه توجه منو به بخش غیرواقعی و ناخودآگاه جلب کرد؟ همین مار که همه میدونیم موجود خطرناکیه. وقتی از چاه بیرون میآد جنبه ترسناک خودش را با پیچیدن دور گردن دخترا نشون میده. پس چرا در چاه به خدیجه حمله نکرد؟ چرا برای اخاذی و تلکه کردن شاه یا آدم پولدارا به دور گردن دخترا میپیچه؟ حالا دور گردن پادشاه نه میتونست دور گردن پسر پادشاه بپیچه. این پرسشها میتونه ما رو هدایت کنه به اندیشههای فروید و یونگ درخصوص ناخودآگاه. گویا از درون تیرگی چاه که میتونه نماد ناخودآگاه و امیال سرکوب شده و احساسات پنهان شدۀ خدیجه یا به قول یونگ سایۀ او باشد، نیروی تاریکی آزاد شد و به سراغ زندگان آمد و علاقهای هم به بازگشت به کالبد خدیجه نداره. بگذریم حالا این مار هر وقت به سراغ شما آمد و خواست دور گلوی شما بپیچه فراموش نکنید که پادکست ما را بهش معرفی کنید و قصۀ خجۀ چاهی رو پلی کنید. مطمئن باشید راهش را میگیره و میره.
اگه پادکست مارو دوست داشتین به دیگران توصیه کنید و ما رو در شبکههای اجتماعی که آدرسش رو توی توضیحات پادکست آوردم دنبال کنید. نظرات و پیشنهادات خودتون رو هم به آدرس ایمیل ما بفرستید. شما میتونید ما رو زیر عنوان یک شناسه با عنوان «گیومهباز» giyomebaz در اینستاگرام دنبال کنید. من متن پادکستها، منابع و واژهنامه و سایر اطلاعات متن پادکست رو در سایت www.giyomebaz.ir قرار میدم که اگه دوست داشتید ببینید.
همچنین میتونید تو صفحۀ تلگرام گیومهباز لینک موزیکهای این قسمت رو پیدا کنید.
دامن سرخ گلدار همگی خدا نگهدار
(آهنگ «گلم آی»؛ مسعود بختیاری؛ آلبوم مالکنون)
منابع
انجوی شیرازی، ابوالقاسم؛ قصههای ایرانی؛ گل به صنوبر چه گرد؟ ؛ انتشارات امیرکبیر؛ 1357؛ص:10.
دادگی، فرنبغ؛ بندهش؛ ترجمه مهرداد بهار؛ انتشارات توس؛ 1400. ص 56.
ذوالفقاری، حسین؛ علیاکبر شیری؛ باورهای عامیانۀ مردم ایران؛ نشر چشمه 1398.
ستاری، جلال؛ رمز و مثل در روانکاوی؛ انتشارات توس؛ 1366.
مارزلف، اولریش؛ طبقهبندی قصههای ایرانی؛ ترجمه کیکاووس جهانداری؛ انتشارات سروش؛1371.
هدایت، صادق؛ فرهنگ عامیانه مردم ایران؛ نشر چشمه؛ 1400.
واژهنامه
اَشِم وهو: سه دعا یا نماز اشم وهو، یتا اهو و ینکه هاتام از دعاهای مهم اوستا به شمار میآیند.
پاکش قَصواری: شلوار زنانهای که از پارچۀ سیاه دوخته و در خانه میپوشیدند. پارچههای آن دو نوع بود؛ یک نوع ضخیم که به آن «پاکشِ بکش» میگفتند و یک نوع دیگر نازکتر بود که به آن «پاکش قَصواری» میگفتند.
جهی: دیوِ جَهی از دیوهای شناختهشده در آیین زردشتی است. دختر اهریمن که در بندهش آمده است که سرده (جنس) زن از اوست.
جوال: نوعی گونی یا خورجین.
جیر: جیر به یک معنا نوعی چرمه که با اون کفش و کیف درست میکنند. ولی این کلمه به معنی نازک هم به کار میرود.
چاقچور: یک جور شلوار گشاد زنانه که در ساق پا یا کمر چین داشت.
دَبیت حاج علی اکبری: یک برند پارچه مرغوب بوده که برای دوختن این شلوار استفاده میشده و اغلب مشکی بود. شلوارهای بختیاری با همین پارچه دوخته میشد و حاج علیاکبر یک تاجر یزدی بوده که این دَبیت رو به کارخونهها سفارش میداد.
دَشتان: قاعدگی، خونریزی ماهیانه زنان.
چیت: واژهای هندی است و نوعی پارچه نخی نازک چاپخورده و رنگارنگ بود که اغلب از هند وارد میشد.
ساغری: نوعی چرم. چرم ساغری چرمی محکم بود که از پوست کفل اسب و الاغ تهیه میشد و مزیتش به باقی چرمها تزئیناتش بود که برای رویۀ کفش استفاده میشد.
عباسی: از واحدهای پول و سکههای دوره شاه عباس که تا دوره قاجار هم از این واحد پولی استفاده میکردند و هر پنجاه عباسی را یک تومان میگفتند.
فراش: پیشخدمت، نوکر، پیشکار.
کرباس: نوعی پارچه درشتبافت و سنگین است که از الیاف پنبه، کتان یا کنف بافته میشود.
کلان: بزرگ، تنومند.
هیارکار: عمله و کارگر.
ورورو: پرحرف ووراج.
یَل قلمکار هندی: یل نیمتنۀ زنانهای با پارچۀ ضخیم شبیه کت بود که خانمها میپوشیدند و قلمکار یعنی هر کار هنری که با قلم انجام میدادن که اینجا منظور نقش و نگار و نقاشی روی پارچه است و نوع مرغوب و معروف جهانیش بیشتر محصول هند بود.