داستان از اونجا آغاز میشه که پادشاهِ ستمگرِ بیزاد و رود، آرزومنده که یک فرزندی گیرش بیاد. وقتی که گیرش میآد میفهمه که ای دل غافل عجب آرزوی احمقانهای کرده. چرا؟ گوش کنید خودتون میفهمید. این داستان شباهت اندکی با داستانهایی داره که شاهزادهای طی گذر از مراحلی از پوست حیوانی خودش خارج میشه.
منبع: افسانههای ایرانی؛ محمد قاسمزاده
راوی:محسن سعادت